Chapter 6

353 79 9
                                    

لویی طول مدت صبحانه راحت نبود. هری برای لویی سفارش داده بود که باعث اخمش شد. لویی از تخم مرغ متنفر بود و این چیزی بود که هری براش سفارش داد.

"چرا خودم نمیتونم سفارش بدم؟" لویی پرسید و هری از لبه ی لیوان شرابش بهش نگاهی کرد، قبل اینکه بذارتش روی میز کمی ازش خورد.

"چون امشب چشمای زیادی رومونه لویی‌. هیچکس فکر نمیکرد من گردنبندمو بدم، ولی تو اینجا با گردنبندم دور گردنت نشستی. خیلیا هستن که منو زیر نظر دارن" هری با خستگی توضیح داد. لویی هوفی کرد و به صندلیش تیکه داد و دست به سینه نشست.

"اگه من بزنم زیر همه چیز چی؟ مثلا فقط برم بیرون؟" لویی پرسید و باعث شد هری بخنده ولی جوابی نداد. زین از در آشپزخونه بیرون اومد و از پاش برای باز کرد در استفاده کرد، بشقاباشونو روی میز گذاشت. قبل اینکه زین برگرده به آشپزخونه مدتی با هری پچ پچ کرد

"خب من مطمئنم که کتکت میزنن" هری شروع کرد به حرف زدن و چشمای لویی گرد شدن

"منظورت چیه؟"

"همین که پاتو از این رستوران بذاری بیرون به احتمال زیاد میگیرن میزننت و به من داد میزنن" هری گفت و چنگالشو برداشت تا شروع کنه به غذا خوردن

لویی پیگیر نشد و به بشقابش نگاه کرد و دنبال چیزی که بتونه بخوره میگشت. مربا رو برداشت و تصمیم گرفت که نون تست زیادم بد نیست

"تا یک هفته اینجا کارتو شروع میکنی" هری بعد اینکه تخم مرغاشو تموم کرد زمزمه کرد. نون تستی که دهن لویی بود پرید تو گلوش و کم مونده بود خفش کنه

"منظورت چیه که تا یک هفته اینجا کارمو شروع میکنم هری!" گفت و به اطراف رستوران نگاه کرد

"با زین کار میکنی، دقیقا پیشش. وقتی اون کار میکنه توام کار میکنی. طول مدتی که تو کار میکنی منم کار میکنم" هری گفت و لویی سرشو تکون داد تکه های نونو از دستاش تمیز کرد و بلند شد

"به هوای تازه احتیاج دارم، برای مدتی میرم بیرون. برمیگردم" گفت و هری جوری بهش نگاه کرد که انگار میگفت بشین سرجات. "برمیگردم" لویی تکرار کرد و برگشت از رستوران رفت بیرون. مهماندار درحالیکه بیرون میرفت تماشاش کرد.

خورشید الان به اوج رسیده بود، تقریبا ظهر بود. لویی رفت و جلوی ماشین هری نشست. رون های لختشو نوازش کرد و به پایین نگاه کرد. میتونست سیاهیه لباس زیر توریو  از زیرلباس سفیدش ببینه.

"میدونی، نباید اینجا باشی" صدایی لویی رو ترسوند و باعث شد از روی ماشین بلند شه و به مرد قدبلند نگاه بکنه

"منظورت چیه؟ به یکم هوا نیاز داشتم" لویی از خودش دفاع کرد و مرد یه قدم بهش نزدیک شد و اخماش رفت توی هم. مرد قدبلند، تقریبا یه فوت کامل از لویی بلندتر بود. صدای غژغژ دری به گوش رسید و دستی رو بازوی لویی قرار گرفت

برگشت که ببینه کی گرفتتش ولی اون دست محکمتر دور بازوش پیچید

"اون خوبه، من باهاشم گریمی" صدای زین رو تشخیص داد. گریمی لویی رو برانداز کرد و خم شد یقشو گرفت. زین خودشو منقبض کرد و باعث ترس لویی شد. گریمی گردنبندی که هری به لویی داده بود رو از زیر تیشرتش درآورد و برگشت و وارد رستوران شد

"واقعا نباید این بیرون باشی لویی. وقتی با هری میری بیرون باید همیشه پیشش باشی، تا وقتی که هری گردنبند مشکی و تو گردنبند طلایی بگیرین همه ی چشما روی شماشت" زین گفت و لویی رو برگردوند به رستوران. "اگه این کارو نکنی اون مردا میکشنت" وقتی به میز رسیدن زین اضافه کرد

لویی نشست روی صندلی و لبخند کوچیکی به هری زد. پسر موفرفری برای مدتی بهش نگاه کرد و به غذا خوردن ادامه داد

"بعضی وقتا خیلی احمق میشی" هری گفت و لویی قبل خوردن تخم مرغش نگاه بی حسی بهش کرد. اگه کسی تخم مرغ دوست داشت واقعا از این لذت میبرد ولی لویی دوسشون نداشت

"بعد این میبرمت خونه" هری گفت و از شرابش خورد. "ولی میخوام یه مقدار وسیله جمع کنی و چند روزی پیش من بمونی. مثلا سه روز. بعدش میذارم برگردی خونت، فقط برای اینکه بقیه وسایلاتم جمع کنی و کلا بیای پیش من زندگی کنی. زین هم با من زندگی میکنه" هری گفت و تکه ای از بیکنش خورد

لویی با تعجب به هری نگاه کرد‌ "داری درباره ی چه کوفتی حرف میزنی؟" پرسید و هری به صندلیش تکیه کرد. زین از آشپزخونه اومد و بشقابارو جمع کرد

"میتونستم بهت بگم همین الان همه چیتو جمع کنی و بیای و دیگه حق دیدن دوستاتو نداری. بعد اینکه از اینجا رفتی بهم گفتن که باید زودتر بیای پیشم" هری گفت و مقداری پول روی میز گذاشت و بلند شد. لویی هم لباساشو مرتب کرد و بلند شد، پشت سر هری حرکت کرد و از رستوران رفتن بیرون و سوار ماشین شدن.

مسیر برگشت تقریبا تو سکوت طی شد و وقتی رسیدن لویی تقریبا نمیخواست که پیاده شه

"میخوام با دوستات آشنا شم" هری گفت و لویی سریع برگشت و بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد

"نه، به اونا نزدیک نشو" گفت و پیاده شد. نتونست زیاد حرکت کنه چون بازوش کشیده شد. جلوش به هری چسبید‌. چونش بین انگشتای هری بود و بالا کشیده میشد به همین دلیل روی نوک انگشتاش ایستاده بود.

"تو نمیتونی به من نه بگی. دیگه تکرارش نکن. دفعه بعدی لبتو میترکونم" هری گفت و لویی اب دهنشو قورت و داد سعی کرد سرشو تا جایی که چونش که بین انگشتای هری بود اجازه میده تکون بده. تقریبا مطمئن بود که جای انگشتای هری میمونن و کبود میشن.

هری ولش کرد و به سمت جلو و در خونه هلش داد. لویی درو باز کرد و کفشاشو دراورد و رفت تو. مطمئن شد که هری هم کفشاشو دراورده و درو بست

"هِی لویی ت-" نایل درحالی که حرف میزد داشت میومد هال که با دیدن هری متوقف شد "لیام!" نایل صدا زد و بعد چند دقیقه لیام هم‌اومد

هری به لویی نزدیکتر شد و دستشو گذاشت پشتش

"سلام، هری استایلزم" هری معرفی کرد.

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now