Chapter 16

237 56 34
                                    

لویی میخواست تا وقتی که هری بیدار میشه پیشش بمونه ولی پرستار هری یکم با اینکه دورو بر ویلچر اون هی مجبور بشه بگرده مشکل داشت و لوییرو برگردوند به اتاقش.
لویی مجبور بود یه روز دیگه توی بیمارستان بمونه تا مرخصش کنن و بعدش میتونست برای تایمی که برای دیدن بیمار بود و اجازه میدادن بهش بره و هریو ببینه.

زین اتاق لویی و ترک کردو به اتاق هری رفت تا ببینشو در واقع منتظرم بمونه تا بیدار شه و بهش این خبرو بده که لویی حالا بیدار شده.

نایل و لیام هم بعد از این که زین بهشون زنگ زدو گفت میتونن لوییو ببینن اومدن دیدنش.

"هری گفتش وقتی از بیمارستان مرخص شدی میتونی بیای و برای چند روزبا ما بمونی"نایل هیجان زده گفتو لویی اروم سرشو تکون داد.ضربان قلبش بالا رفتو اینو اون دستگاه بهشون نشون میداد.

"مشکل چیه لویی؟"لیام پرسید ولویی سرشو تکون دادو خودشو با کرک های روی پتویی که روی پاش بود مشغول کرد.
حتی خودشم نمیدونست دقیقا مشکل چی بود.
فکر اینکه از هری برای مدتی طولانی دور باشه و نه حتی خیلی طولانی،حتی برای چند روز هم باعث میشد که اون توی خودش باشه و مخصوصا الان که هری هم اسیب دیده.

"نمیدونم.واقعا چیزی نیست.خب،م-من یکم گشنمه.فکر میکنین بتونین یکم تاکو یا یه چیزی بیارین برام؟"لویی پرسید و از صورت نایل میشد فهمید که خوشحال شده.

"میدونی.همین الان میرم میگیرم"نایل گفتو همونطور که اتاقو ترک میکرد با خودش زمزمه میکرد که قراره چی بگیره.
با رفتنش لیام نگاه بی صبرانه ای به لویی انداخت.

"واقعا؟چی شده؟تو نمیخوای که با ما بیای؟"لیام پرسیدو لویی اهی کشید.
مشکل این نبود که لویی نمیخواست بره خونه.درواقع اون نمیخواست هریو تنها بزاره.

"چرا میخوام."لویی سریع جواب داد و دستشو به طف صورتش بردو گذاشت روی لب خشک شدش و به پتوش خیره شد.
چجوری میخواست به دوستاش بگه که میخواست با هری بمونه؟
نایل قرار بود اینو یه توهین به خودش بگیره ولیام هم مثل همیششه اون نقاب شجاعانشو بزنه در صورتی که موافق هم حتی نبود.

"پس چیه؟"لیا پرسیدو لویی اهی کشیدو دستو روی پاش گذاشت وقتی لبشو به خون انداخت.
لوی برای لحظه ای لباس های مرد بلند قد ترو نگاه کرد.
اون یک جین و یه تی شرت یقه گرد سفید پوشیده بود.
لویی خیلی خوب نمیتونست از جایی که دراز کشیده بود تی شرتشو ببینه.

"من نمیخوام هریو تنها بزارم"لویی سریع گفت.اونقدر سریع که عملا تموم کلماتش به هم چسبیده بودن.
لیام برای چند دقیقه هیچی نگفت و فقط به لویی نگاه کرد و باعث شد که پسر کوچیک تر استرس بگیره.

لیام دقیقا میدونست که این قراره اتفاق بیوفته.
لویی برای کسی که ذره ای بهش اهمیت بده یک احمق میدشد و حالا که بیشتر توجه هری هم روش بود.
الان که لویی عضوی از اون جامعه بود توجه زیادی روش بود و هری هم فقط یک سال وقت داشت تا از لویی یه بچه داشته باشه.
لیام حتی ذره ای هم شک نکرد که لویی قرار بود عاشق اون پسر خطر ناک بشه.

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now