part 4 _ 5

228 50 17
                                    

Part 5

کفشاشودر آوردو وارد شد، مثل همیشه خونه غرق سکوت بود. سرش از حرفای جور و واجور سهون، پر از افکار
درهم بود. با خستگی کاپشن مشکی شو از تنش بیرون اوردو روی مبل رها کرد.
دستاشو روی صورتش حصار کرد و روی کاناپه دراز کشید.
این طور که سهون میگفت، کیونگسو داشت افسرده
میشدو نیاز داشت، تا با یه شوک ناگهانی متوجه
اطرافش بشه، متوجه بشه زندگی تمام نشده و باید بدای اینده اش دوباره تلاش کنه...
چانیول توی این هفته ی اخر هر کاری به فکرش رسیده بود انجام داد، تا حال و هوای کیونگسو رو عوض کنه.تا دیگه به اون پنجره ی کوفتی زل نزنه.
از خریدن کنسولهای بازی گرفته تا چیدن بساط باربیکیو توی حیاط ... ما هر چی بیشتر تلاش میکرد کمتر نتیجه میگرفت.
متوجه علاقه ی کیونگسو به فیلم دیدن شده بود. سعی میکرد هر دو روز یه بار فیلمای ما مزمون
کمدی یا امید بخش و روانشناسی ،انگیزشی دانلود کنه به امید این که لبخند رو دوباره به لبای کیونگسو برگردونه.اما...

با صدای زنگ گوشیش به طرف کاپشنش دست دراز کرد. با نگاه به شماره ی درج شده لبخند روی لبش اومد.مادرش بود.
شاید بهتر بود تا از مادرش میخواست برگرده.
کیونگسو چند بار سراغشو گرفته بود و حتی گاهی
باهاش تلفنی صحبت میکرد. با کمی مشورت با سهون
و مادرش تصمیم گرفت یکم بیشتر بهش نزدیک بشه.تا شاید
کیونگسو براش درد و دل کنه تا شاید سبک بشه شاید
....
بهتر بود از یه شام خوشمزه، با سلیقه ی کیونگسو
شروع میکرد. بلند شد و به اتاقش رفت تا هم لباساشو
عوض کنه و هم نظر کیونگسو رو برای شام بپرسه .
وارد اتاق که شد،فضای خالی اتاق دلگیرترش کرد.
اطرافو نگاه کرد ،تخت کیونگسو بهم ریخته بودو صدای آب از داخل حمام میومد.
از وقتی سهون برای عیادت از کیونگسو، براش یه جفت عصای زیر بغلی آورده بود،کیونگسو برای حرکت کردن دیگه احتیاج به کمک چانیول نداشت.این موضوع چانیولو هم خوشحال میکرد هم یکمی آزار میداد.
اخه دور تر از قبل شده بود و تا چانیول ازش چیزی نمیپرسید محال بود حرف بزنه.
با کنجکاوی در حمامو باز کرد .نگاهش افتاد به سکوی رختکن که یه دست لباس مشکی روش بود.اخماشو تو هم کشید.
بلوز مشکی رو از روی سکو بر داشت.
داخل اتاق برگشت وبا یه گشت زدن تو کمد خودش یه تیشرت سفید به جاش روی سکو گذاشت.
به نظر چانیول دیگه وقتش بود کیونگسو دنیای یخ
زدشو رها کنه. باید زندگی رو از سر میگرفت.باید
میشد همون کیونگسوی تخس قبلی، نه این پسر افسرده و
لاغری که دائم خیره به مرگ دونه دونه ی برگهای زرد
درختای حیاط بود...

با هول به آشپزخونه رفت. شاید وقت نبود صبر کنه تا
کیونگسو از حمام بیرون بیاد، ولی می تونست به جاش
به سلیقه ی خودش یه میز دو نفره ی عالی بچینه!
🍀🍀🍀

چند ساعتی گذشته بود. چانیول میزو با هر چیز خوشمزه ای که بلد بود، چید و در آخر شمع های سفید بلندی رو هم روی میز گذاست.
کیونگسو اما از اتاق بیرون نیومده بود .چانیول هم
تمام این مدت بهش سر نزد. به نظر چانیول ،همین که کیونگسو بعد بیرون اومدنش از حمام، سرصدای یا دعوایی درست نکرد، ینی میتونست خیالش راحت باشه، که
کیونگسو لباس سفیدو پوشیده و اعتراضی هم نکرده...

به لباسای مشکیه کیونگسو که حالا توی سطل اشغال
بودند نگاهی انداخت و لبخند روی لبش نشست. کیونگسو مجبور بود همون تیشرت سفیدو بپوشه چون چیز دیگه ای نداشت!
کم کم باید می رفت و برای شام صداش میکرد.
دستاشو شستو و با خشک کردنش با لباسش به طرف اتاق راه افتاد .وارد که شد،تاریکی همه جا رو پر کرده بود.
کیونگسو روی تخت خوابیده بود پتو رو تا گردنش بالا
کشیده بود. چانیول هر چند دیدن این صحنه ها دلشو به درد میاورد ولی امشب وقت تغییر بود...نفس عمیقی کشید و کلید برق فشرد.کیونگسو به محض روشن شدن
اتاق چشمای خوابالودشو باز کرد. چانیول به صورت
رنگ پریده اش لبخندی زد و گفت:
++پاشو....بیا بریم شام بخوریم.ببین چی پختم.من
استاد غذاهای تابه ایم. پاشو تا یه خبر خوب بهت بدم.
کیونگسو چشماشو بست.
__گشنه ام نیست.
چانیول کنارش روی تخت نشست.دستشو توی موهای
شلخته ی کیونگسو فرو برد و گفت:
++پاشو...اگه نیای منم شامتو اینجا نمیارم ها.از این
به بعد برای غذا باید بیای بیرون از این اتاق این هفته باید با هم بریم دان....
مچ دست کیونگسو رو که از کنار پتو بیرون بود رو
گرفت و بلندش کرد ...با دیدن بالا تنه ی برهنه ی
کیونگسو حرف تو دهنش ماسید. خیلی ناراحت شد .
این که کیونگسو نخواسته بود لباس سفید بپوشه مهم
نبود ...بود؟
این که دلش نمیخواست از سیاهی دور بشه مهم
نبود.... بود؟
مهمتر این بود که کیونگسوی یک ماه پیش سر این که
چرا کسی به لباساش دست زده یا براش تصمیم گرفته
یه دعوای حسابی درست کرد!، ولی الان ....
این کیونگسو خیلی ضعیف بود...حتی لج بازی نمیکرد .
این حالت کیونگسو خیلی آزار دهنده بود
چانیول دلش شجاعت و یه دندگی اون موقعو میخواست ...حتی پرخاشگریاشو .....از این کیونگسوی نجیب که اینقدر زود کوتاه میومد عصبانی بود.
نگران بود ...
چطور باید از این حالت درش میاورد؟چطور باید
متوجه ش میکرد که باید بلند بشه باید از نو بسازه
.هم خودشو. هم زندگیشو......شایدم زندگیشونو....
کیونگسو دستشو از دست چانیول بیرون کشید.
چانیول عصبی به چشماش زل زد.  با دست موهاشو عقب داد و گفت:
++با زندگیت میخوای چیکار کنی کیونگسو؟ داری
خودتو نابود میکنی.چی بهت رسیده از یه جا نشستن و هیچکاری نکردن.
کیونگسو رو بر گردوند با صدایی که هر چیزی توش حس میشد جز خشم گفت:
__ببخشید .... ولی چرا داییه عزیز تر از مادر میشی ؟؟؟ به تو چه که بخوای منو پناه بدی!؟من ...من....
خودم.......میدونم زندگی رو برات سخت کردم .چرا
ولم نمیکنی؟ متنفرم از این که اینطوری دارم تو خونت
زندگی می کنم . متنفرم که به خاطر من خانواده ات
رو فرستادی دنبال نخود سیاه.متنفرم از این ترحمت...

چانیول از اینحرفا به نقطه ی جوش نزدیک میشد.
حتی تصورش رو هم نمیکرد کیونکسو انقدر ازش دور
باشه. تا این حد توی دهنش خودخوری کرده باشه که تمام محبتهای عاشقانه ی چانیولو رو پای ترحمش بزاره....

دیگه دست خودش نبود. صداشو بالا برد.
++خیلی احمقی دو کیونگسو.. خیلی سنگدلی... چطوری
باید بهت ثابت کنم؟ باید چند بار دیگه بلند و با
صراحت بگم دوست دارم تا باور کنی!
کیونگسو نگاهش نمیکرد و این چانیولو عذاب میداد،
با دستش فک پایین کیونگسو رو سفت نگه داشت وبه طرف خودش چرخوند.
بی توجه به نگاه ترسیدش، حرفاشو ادامه داد:
__میخوای بهت ثابت کنم؟؟؟....نه....این طوری فایده نداره . من تورو فقط برای خودت می خوام... فقط برای خودم. خ
بدون مکث لباشو روی لبهای کیونگسو گذاشت. دیگه
هیچی دست خودش نبود. یک ماه کنار کیونگسو مثل
یه تشنه فقط با نگاه کردن بهش و بغل کردن مخفیانه
اش خودشو نگه داشته بود به امید این که کیونگسو داره با زندگی توی این خونه کنار میاد ولی حالا که می‌دید کیونگسو داره هر لحظه تصورات اشتباهی تو
ذهنش پرورش میده از عصبانیت ،همه افکارش از کار
افتاده بود کیونگسو کنارش بود و کیلومتر ها ازش
دور بود...چانیول فکر میکرد الان با تصاحب تنش میتونه به
خودش نزدیکش کنه اما ...
بوسه های خشنش شو تا پایین فک کیونگسو ادامه
داد...مثل قطاری شده بود ترمز نداره و هر لحظه
ممکنه بره ته یه دره.
هیچ جوری نمیتونست خودشو کنترل کنه حتی با
وجود مشتای بیجون کیونگسو که تنشو هدف گرفته
بودند و حرکت لاجون سرش که مدام سعی میکرد
تکونش بده...

چانیول روی تخت هلش داد و مجبورش کرد دراز
بکشه.بوسه هاشو تا زیر گردن کیونگسو ادامه داد
،دستش با وجود ممانعت دستای کیونگسو روی شکم و
پهلوهاش سر میخورد و دور کمرش حلقه میشد...
لاله ی گوششو مکید و سرش رو از گردن کیونگسو بالا
آورد ،تا دوباره طعم لبای منحصر به فردش رو تمدید
کنه اما...
یه نگاه به چشمایترسیده و اشکیه کیونگسو کافی بود
تا چانیول متوجه بشه داره چیکار میکنه.

گاهی آدما به درست ترین دلایل، غلط ترین کارها رو
انجام میدن و کار چانیول دقیقا غلط ترین کار درست
بود...
بهت صورت چانیول رو گرفت...باورش نمیشد این
کارو با کیونگی عزیزش کرده. اونم کیونگسویی که
بی دفاع تر و مظلوم تر از هر زمان دیگه ای بود .با
وجود وضعیت جسمی که حتی نمیتونست در برابر
چانیول از خودش دفاع کنه.
حالا ردهای سرخ رنگ زیر گلوی کیونگسو بهش دهن
کجی میکردند...نگاهش روی دست اتل بندی شده اش خشک شد که از بفشار نوک انگشتاش زرد شده بود ...
به سرعت و غیر ارادی بوسه ای روی پیشونی کیونگسو زد. از روی کیونگسو بلند شدو پشت به کیونگسو ،لب تخت نشست. سرش رو بین دستاش فشار داد.هنوز
هم نمیدونست چطور یه آن شهوت بهش قالب شده...
بلند شد ایستاد. نگاه بهت زدشو، دوباره به کیونگسو دوخت
که گوشه ی تخت تو خودش جمع شده بود.
چه کار باید میکرد؟معذرت خواهی؟؟کیونگسو می
بخشیدش؟؟
کامل به طرفش برگشت.پتوی تخت رو تو گرفت تا
روی تن کیونگسو بکشه.ولی کیونگسو فوری صورتشو توی بالش فرو کرد ....
چانیول بغض کرده بود.هنوزم باور نداشت چانیول کسی بوده که اذیتش کرده... با کلافگی و لحن شرمنده و بغض داری گفت:
++من...... معذرت میخوام.دس .......دست خودم
نبود.....کیونگسو ببخش.. منو ببخش
خم شد ، بوسه ی سطحی روی موهاش زد و به طرف
حمام رفت.بوسه ای که این بار طعم شهوت نداشت
بوسه ای که ندای معذرت خوای ازش به گوش می
رسید.
کیونگسو چشمای اشکیشو بیشتر به بالش کشید... اما فقط حواسش به تپش های قلبش بود.
که به طور سرسام آوری بلند و کوبنده بود. خودش
خوب میدونست چه قدر داره چانیول رو اذیت می
کنه.با این حال این همیشه چانیول بود که معذرت
خواهی میکرد.با شنیدن صدای در حمام چشماشو
بست.
ترسیده بود...خیلی هم ترسیده بود.....اما نه از
چانیول.....بلکه از لذتی که از حس سنگینی چانیول
روی بدنش، داشت به قلبش سرازیر میشد. به
دلبستگی که داشت همه جونشو فرا گرفت
دلبستگی که از کیونگسو یه پسر آروم و افسرده
ساخته بود.به حسی که نمیدونست میشه اسمشو
عشق گذاشت.
می ترسید.....که از این بیشتر چانیول رو بخواد.
می ترسید همین سلطه گری چند دقیقه ای چانیول به
باد بده همه تلاشاشو برای خسته کردن چانیول از
خودش.
می ترسید باور کنه دنیاش شده پسر قد بلند و
مهربونی که نصف شب ها با باور این که کیونگسو
خوابه از جاش روی زمین بلند میشد و کنارش روی
تخت میخوابید و تو بغل میگرفتش...برای بار هزارم
ای کاش هاش تکرار شد.از کاش توی این وضعیت
نبودیم...
دستش رو روی قلبش مشت کرده بود. به تصمیم
جدیدش فکر میکرد.کنترل این شرایط دیگه خیلی
سخت شده بود . کیونگسو دیگه قوی نبود. تنها راهی
که میتونست انتخاب کنه یه چیز بود.
فرار...
دلش میخواست از این موقعیت فرار کنه اما
چطوری؟؟ طی چند باری که با خانم پارک صحبت
کرده بود.خانم پارک تاکید کرده بود اگه مشکلی پیش
اومد باهاش در میون بگذاره.این درست بود اگه
باهاش تماس میگرفت؟رفتن از خونه ی چانیول اونم
بی خبر از مادرش واقعا کار درستی نبود اونم بعد از
زحمتهایی که بهشون داده بود.
صدای آب از حمام میامد.باید مطمئن میشد چانیول با
خبر نمیشه.بلند شد و تلفن کنار تخت رو برداشت.
شماره ی مادر چانیول رو گرفت.هنوز بوق
نخورده.صدای مهربون خانم پارک توی گوشش پیچید.
++اوه چانیول هنوز دو ساعت نیس باهام حرف
زدی.مشکلی پیش اومده عزیزم؟ نکنه نتونستی شام
رو خوب درست کنی؟
کیونگسو با یاداوری شام لبشو از داخل به دندون
گرفت.خانم پارک یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:
++چانیول؟قطع شد؟چرا حرف می زنی؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و گفت:
__سلام ... کیونگسو ام .خوب هستید.
خانم پارک با شنیدن صدای کیونگسو دلش پر شد از
نگرانی.سابقه نداشت کیونگسو براش تلفن
بزنه.همیشه خودش زنگ میزد و حالشو می پرسید.
نتونست نگرانیشو پنهان کنه فوری پرسید.
++سلام پسرم.خوبی؟چانیول خوبه؟
__بله خوبیم.نگرانتون کردم؟راستش یه خواهشی
دارم....



خِرِچ ....... خِرِچ........ تق.......
بالاخره جدا شد.نگاه شادشو توی چشمای سهون
دوخت ،که تیکه های کچ پاش رو از هم جدا می کرد. دل تو دلش نبود بالاخره روز موعود رسید.
روزی که به خاطرش سه هفته صبر کرده بود.شبی که
با خانم پارک صحبت کردو هیچ وقت از یاد نمی برد .بی شک یکی از بهترین و بد ترین شبهای عمرش بودی. بهترین به خاطر حس مادری که خانم
پارک ازش حرف زده بود و کیونگ با تمام وجود
حسش کرده بود،بدترین به خاطر آزاری که اون شب به
دل چانیول و خودش رسونده بود...
اون شب از خانم پارک خواست تا بدون این که
چانیول متوجه بشه کارای ثبت نام و تایید خوابگاه
رو براش انجام بده و خانم پارک با این که از تصمیم
کیونگسو ناراحت شد... ولی قبول کرده بود کمکش
کنه تا توی خوابگاه دانشگاه سجونگ اتاق بگیره.
حالا با باز کردن گچ پاش فقط منتظر برگشت خانم
پارک بود تا ازش تشکر کنه و بره... در واقعا فرار کنه.!

از اون شب نحس چانیول دیگه توی اتاق کیونگسو
نخوابید .شبها به اتاقش سر میزد ولی دیگه کنارش
دراز نمی کشید. تو آغوشش نمیگرفتش.موهاشو بوسه
نمیزد. چانیول از کاری که کرده بود واقعا خجالت
میکشید دیگه بر خلاف قلبش که خواهان و بی قرار
گرمای حضور کیونگسو بود ،زیاد نزدیکش نمیشد.
تا جایی که کیونگسو برای آروم کردن دل خودش و
برای رفع دلتنگیش برای این پسر قد بلند مهربون
حاضر شده بود پا از اتاقش بیرون بزاره.

حالا تا حدی کیونگسو بهتر میتونست راه بره و سعی
میکرد یه کم از وقتشو درس بخونه یا توی سالن
تلوزیون تماشا کنه،در صورتی که همه ی حواسش به
چانیول بود که اون ساعت از روز روی کاناپه خوابیده
بود.
دقیقا این چیزی بود که چانیول میخواست.داشت پر
پر میزد برای هم کلام شدن با کیونگسو ولی با کم
حرفیش کیونگسو رو وادار میکرد بهش توجه نشون
بده.چانیول اون شب بدون این که بخواد یا حتی
متوجه باشه شوک لازم رو به کیونگسو وارد کرده بود
تا به خودش بیاد.اون داشت به زندگی بر میگشت
داشت سعی میکرد زندگیشو بسازه...شب ها هر
دوشون تا دیر وقت تو جاشون پهلو به پهلو میشدن تا
خواب برن.چانیول از افکار فردا و کیونگسو از نبود
آغوش گرمی که اون چند وقته عجیب به بودنش
عادت کرده بود.امروز که برای باز کردن گچ پاش با
چانیول راهی بیمارستان شده بود، یکمی استرس داشت
.مخصوصا اینکه خانم پارک هم امشب میرسید
کره...کم کم وقت رفتنش رسیده بود.
سهون بعد از معاینه ی پاش، تضمین کرد که میتونه کم
کم راه بره ،خواست از جاش بلند بشه و بدون عصا راه
بره که چانیول فورا جلو رفت دست دور شونه اش
انداخت و کمکش کرد.کیونگسو اما دیگه حواسش به
راه رفتن نبود.تمام تنش شده بود حس .که فقط
گرمای تن چانیول رو کنارش حس کنه.
از اون شب خیلی چیزا عوض شد از جمله حس
دوست داشتن کیونگسو که از اون شب به عشق تبدیل
شد ،مثل چانیول که به وضوح سکوت رو پیشه کرده
بود.
خودشو کمی بیشتر به چانیول نزدیک کرد و تظاهر
کرد که برای راه رفتن احتیاج به کمک داره.سهون
لبخند شیطونی زد و گفت:
--من باید برم به مریض های دیگه هم سر بزنم. فعلا.
بعدم دست تکون داد رو رفت.
کیونگسو با کمک چانیول روی تخت نشست.انگار
سبک شده بود. با سر خوشی گفت :
++اخیش. راحت شدم ... حالا دیگه میتونم راحت حمام
کنم.
وقتی جوابی از چانیول نشنید.لنگون لنگون به طرف
در رفت.توی ماشین که نشستن. چانیول کارت عابر
بانکی روی پای کیونگیسو گذاشت.
کیونگسو با اخم نگاهی بهش انداخت و گفت:
__این چیه؟
چانیول بدون برگردوندن سرش طرف کیونگسو
گفت:
++کارت عابر بانکت. دیروز با مدارکت رسید در
خونه.مدارکت هم روی میز توی اتاقه.میرسونمت
خونه.جایی کار دارم.میدونی که امشب مامانم و
آریونگ میان.
اخمای کیونگسو باز شد، سر تکون داد و گفت:
__سر خیابون بالایی منو پیاده کن.میخوام برای
خودم یکمی خرید کنم.
چانیول داشت تو دلش خواهش میکرد که کیونگسو
بهش پیشنهاد بده باهاش همراه بشه،اما این اتفاق
نیوفتاد.چانیول به آخرین بهونه اش چنگ انداخت و
گفت:
++با این پات؟اگه زیاد راه بری حتما درد میگیره. تازه
گچشو باز کردیا.
کیونگسو با حالت جدی مثل خود چانیول گفت:
__کار زیادی ندارم.با تاکسی بر می گردم.
چانیول با حرص نا محسوس. لباشو به هم فشار داد.
دیگه چیزی نگفت.جلوی یه پاساژ نسبتا بزرگ چانیول
ماشین رو متوقف کرد.کیونگسو با یه تشکر ساده
پیاده شد و لنگ لنگ به طرف پاساژ رفت.
چانیول دوست داشت همراهیش کنه ولی باید به
دانشگاه میرفت تا از یه سری چیزا سر در بیاره.اول
ترم نزدیک بود و کیونگسو هیچ حرفی راجعبه
دانشگاه نمیزد.این کمی مشکوک بود!!!
شلوار کتون سبز ارتشی و پیرهن سرمه ای تیره
برداشت. داخل اتاق پرو شد.لباساشو در آورد،نگاهش
توی آینه به خودش افتاد.بدن یک پارچه ی سفید .
نسبت به دو ماه پیش خیلی لاغر شده بود. اخرین
باری که توی آینه خودشو دیده بود چند هفته پیش
بود.با لبخندی از دیدن رد های ارغوانیه بوسه های
چانیول زیر گلوش، بی اراده روی لباش نشسته
بود،دیگه سعی کرده بود توی آینه نگاه نکنه. کیونگسو
هم احساس داشت و احساس یخ زده اش رو فقط
چانیول تونسته بود گرما ببخشه و به خودش معتادش
کنه.تا جایی که کیونگسو برای ترکش واقعا از خودش
میترسید. لباسها رو پوشید نگاهی به خودش
انداخت.خوب بود .
بیرون اومد دیگه روش نمیشد با اون شلوار گشاد توی خیابون راه بره
چند تا شلوار راحتی توسی و مشکی و یکی دوتا
تیشرت برداشت و راهی صندوق شد.
همین طور که فروشگاه رو از نظر میگذروند نگاهش به
یه مغازه ی ظرف و ظروف افتاد. داخل شد. تنوعشون
به قدری زیاد بود که کیونگسو کاملا گیج شده بود. یاد
مادرش افتاد چه قدر برای لیوان دم نوشی که
کیونگسو براش خریده بود ذوق کرده بود و شب ها
توش چای بابونه میخورد.
آهی کشید و جلو رفت به ردیف لیوانهای چیده شده
نگاه کرد.یه ماگ چینی مشکی مات با طرح های
سنتی ژاپنی بنفش رنگ ،نظرشو جلب کرد.بعد از
خریدنش برای مادر چانیول به مغازه ی ساعت
فروشی کناریش رفت. یه ساعت گردن آویز برنجی هم
برای آریونگ خرید. روی صندلی های داخل پاساز کمی
نشست و پاشو که درد ناک شده بود کمی ماساژ داد.
نگاهی به اطراف انداخت یه جواهر فروشی درست رو
به روش بود. بلند شد و نزدیک ویترینش
ایستاد..گردنبند های آویز شده پشت شیشه رو تک تک
نگاه کرد تا روی یکی متوقف شد.یه گردنبند بی
نهایت...
کیونگسو چانیول رو توی این کلمه توصیف می
کرد.چانیول یه بی نهایت بود.
بی نهایت مهربون.بی نهایت صبور.بر عکس قیافش
بی نهایت دل نازک!بی نهایت جذاب.بی نهایت
عاشق!!!
کیونگسو بی نهایت مدیونش بود.بی نهایت دوستش
داشت و بی نهایت میخواستش.
این شاید بهترین چیزی بود که میتونست برای چانیوله
هدیه بگیره.
به خونه که رسید نزدیکای ظهر بود .
چانیول خونه نبود.روی صندلی آشپزخونه
نشست.پاش و همین طور دستش که هنوز توی آتل
بود درد می کرد. مسکن خورد و راهی حمام شد. دوش
آب گرم حسابی سر حالش آورد. به آشپزخونه برگشت
یه کم جمع و جور کرد... کتابا و عینک گرد مشکیشو که
هفته ی پیش از چانیول خواسته بود براش تهیه کنه
رو برداشت و روی مبلمان سالن شروع به خوندن کرد.
کمتر از یه هفته ی دیگه ترم جدید شروع میشد و
کیونگسو باید آماده میشد.
چانیول با قیافه ی برزخی وارد خونه شد.به قدری
عصبانی بود که حتی نمیتونست حرف بزنه. نگاه
عمیقی به کیونگسو که روی مبل خواب رفته بود
انداخت و به طرف اتاق رفت.لباساشو توی سبد حمام
پرت کرد و لباس راحتی پوشید.
روی تخت نشست و سرشو بالا گرفت و به سقف
خیره شد. چطور ممکن بود کیونگسو بخواد رهاش
کنه.؟ احساس بدی داشت .مثل کسی که خیانت دیده
ولی این طور نبود.کیونگسو از اول گفته بود که به
محض خوب شدنش از اینجا میره. ولی واقعا فکرشو
نمیکرد که بخواد بیخبر بره!
شایدم میخواست بگه؟شاید اگه صبر میکرد کیونگسو
بهش میگفت؟کمتر از یه هفته دیگه ترم شروع میشد
و کیونگسو خوابگاه رو برای سه روز دیگه رزرو کرده
بود. ولی کی؟اون که بیرون نرفته بود!!!
سرش درد میکرد از بس فکر کرده بود. دلش از
گشنگی صدا کرد . بلند شد لباساشو عوض کردو به آشپزخونه رفت تا ناهار آماده کنه. ظرف برنجی که روی گاز بود نشون میداد
کیونگسو ناهار خورده.بقیه ی برنج رو گرم کرد و
خورد. امشب مادرش میومد از امشب باز باید توی
اتاق پیش کیونگسو می موند.
هم خوشحال بود هم نه!افکار منفی نمیزاشت از بودن
کنارش لذت ببره.ترس از دست دادنش هر لحظه
کامشو تلخ میکرد.

🍀🍀🍀

با صدای زنگ در از خواب پرید. چشماشو کمی ماساژ
داد. چانیول از کنارش رد شد و دم در ایستاد. جسم
قرمز رنگی در یک صدم ثانیه مثل فشنگ تو بغل
چانیول جا گرفت.که باعث شد چانیول چند قدم به عقب
هل داده بشه. صدای جیغ جیغوی اریونگ و اوپا اوپا
گفتناش لبخند رو لبشون آورد.دیدن محبت و بوسه
های چانیول روی صورت خواهرش حس عجیبی رو
توی کیونگسو ایجاد میکرد. حسی که چند وجهی بود.
از طرفی لذت میبرد از محبت بین این خواهر برادر و از
طرفی حس حسودی داشت که سعی میکرد نا دیده
اش بگیره!از طرف دیگه با خودش فکر میکرد اگه یه
خواهر داشت میتونست مثل چانیول بهش محبت
کنه؟
با نگاه خیره ی چانیول و لبخند ملیح روی لباش به
خودش اومد. چانیول درک کرده بود چه حسی داره؟
مادر چانیول به محض ورود به خونه به طرف
کیونگسو پرواز کرد تو اغوشش فشردش.
چانیول با چشمای گرد شده فقط نگاهشون کرد.
کیونگسو دست سالمش رو پشت کمر خانم پارک
گذاشت و به آغوشش گرفت. حالا نوبت چانیول بود
که حسودی کنه. به نظر چانیول ٬ کیونگسو خیلی بغلی
بود و دلش نمیخواست کسی جز خودش بغلش کنه
حتی اگه اون مادر خودش باشه!!!!
شب بود و تازه شام خورده بودند.آریونگ مثل چسب
چسبیده بود به کیونگسو و با علاقه باهاش حرف میزد.
چانیول روی مبل روبه رویی نشسته بود.پاهاشو روی
هم انداخته بود و خیره نگاهشون میکرد یه حسی
بهش میگفت یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس.
مادرش با جعبه هایی توی دستش از اتاقش بیرون
اومد. یکی رو روی پای کیونگسو ویکی رو روی پای
چانیول گذاشت. درش رو که باز کردن هر دو با تعجب
به هم خیره شدن.
دوتا تیشرت ، دو تا قاب عکس خالی، دوتا گوشی
موبایل شبیه هم.
ابروهای کیونگسو بالا رفته بود لبخند نصفه نیمه ای
زد وتشکر کرد. اریونگ که با ذوق خیره شده بود
بهشون مثل بادکنک بادش خالی شد. گفت :
++ایش چرا ذوق نکردید.اینا رو من انتخاب کردم اما
چون دوتاتون خیلی دوست داشتم شبیه هم خریدم
.مادر چانیول ریز ریز خندید و چشمکی برای چانیول
زد.
چانیول نگاه پر تشکری به مادرش انداخت.آریونگ رو
بهانه کرد تا کنار کیونگسو بشینه .
آریونگ رو توی بغلش نشوند و بوس محکمی روی
لپش گذاشت و گفت:
++معلومه که خوشم اومده.جوجه رنگی. گرد و پر بابا
مامان که نچرخیدی؟
چانیول نمیدونست چه قدر این نزدیکی برای
کیونگسو دلنشینه اونم وقتی تصمیم داره فردا از اون
خونه بره.شاید با چانیول توی یه دانشگاه باشن ولی
مطمئنا دیدنش فقط به محیط دانشگاه محدود
میشد.
چانیول چند دقیقه پیش شاهد پچ پچهای مادرش و
کیونگسو بود. تصمیم کیونگسو رو میدونست پوز
خندی روی لبش نشسته بود رو محو کرد و گفت:
++من میرم بخوابم.صبح کلی کار هست که باید انجام
بدم.شما همحتما خسته اید.
بلند شد وبی توجه به کیونگ به اتاق رفت. دوباره جاشو پایین تخت پهن
کرد و چشماشو روی هم گذاشت. خوابش نمیبرد.افکار
در هم پیچیدش خوابو ازش گرفته بود. فقط چشماش
بسته بود.خسته شده بود دوماه تلاش کرده بود تا به
چشم کیونگسو بیاد ولی در اخر کیونگسو تصمیم
داشت بی خداحافظی بزاره بره....توی دلش داشت به
خدا شکایت میکرد که در اتاق باز شد. کیونگسو لنگ
لنگ وارد اتاق شد.چانیول چشماشو باز نکرد. کیونگسو
روی تخت دراز کشید. خودشو کشید لب تخت.با فکر
این که چانیول خوابه،آروم انگشتاشو لای موهاش
کشید. از غصه دلش داشت می ترکید. اگه توی این
شرایط نبود حتما این غرور لعنتی رو کنار میگذاشت و
با عشق میبوسیدش اما....
دستشو ازلای موهای چانیول بیرون آورد و روی
بازوش گذاشت و چشماشو بست.
چانیول اما قلبش از این تند تر دیگه نمیتونست
بزنه!این برای چانیول حرکت خیلی بزرگی بود. یه نور
امید که نشون میداد کیونگسو دوران حساسش رو
پشت سر گذاشته و دوباره شده همون کیونگسوی
قبلی.با غرور اما با محبت. یه ساعتی صبر کرد تا
کیونگسو بخوابه. از جاش بلند شد اون طرف تخت
دراز کشید و کیونگسو رو تو آغوشش جا داد.
صبح که بیدار شد. خبری از چانیول نبود.وسایلش رو
جمع کرد.هدیه ی خانم پارک و آریونگ رو داد. حسابی
ازشون تشکر کرد.دوباره وارد اتاق چانیول شد.
اگه چانیول اینجا بود حتما بغلش می کرد و ازش تشکر
میکرد.همین طور که خانم پارک و آریونگ رو بغل کرده
بود.ندایی درونش فریاد میزد حتما میبوسیدمش رو
مدام نادیده میگرفت. گردنبند بی نهایت رو بوسید و
روی میز اتاق گذاشت و به طرف دانشگاه رفت.. .

The world after the worldWhere stories live. Discover now