دنیا پس از دنیا part 2

195 53 16
                                    

چند دقیقه ای بود که به هوش اومده بود.درد همه ی
وجودشو پر کرد. احساس این که تب داره وسوز سرما ،لرز بدنش رو صد برابر افزایش میداد.
درد کف دستش واقعا طاقت فرسا بودو حس میکرد دستش ازوسط دو نیم شده.خرده شیشه های ظرف غذای شکسته‌، زیر کمرش بودند ولی دردشون حس
نمیشد...
صداهایی از یه جایی نزدیکش می شنید مثل صدای حرف زدن دونفر با هم. خواست که سر و صدا کنه خبرشون کنه اما هرچی تلاش کرد صدایی که ازگلوش خارج شد رو فقط خودش میشنید.کم کم صداهای بیرون کم و کمتر شدو کیونگسو حتی توان آه کشیدن نداشت. وقت زیادی نداشت شاید با رفتن اون دو تا آدم برای همیشه اینجا مدفون میشد. تنها فکری که به ذهنش رسیدو عملی کرد.
هر دو دستش زیر تل خاک مدفون شده بود و نمیتونست ذره ای تکونشون بده.
پس سرشو به زحمت بلند کرد و محکم کف آسانسور
کوبید صدای تق مانند ضعیفی داد. کمی بعد دوباره
همین کارو تکرار کرد و صدایی که براش نوید بخش
نجات بود.
++آهایییی.....کسی اینجاس!!
از گوشه ی چشمای کیونگسو اشک آروم آروم لای
موهاش روانه بود. سرش رو بلند کرد و محکم
کف اتاقک زد.
++اگه کسی هنوز زیر آواره دو بار صدا رو تکرار کنه.
کیونگسو سرش گیج میرفت،دو روز کامل بود که
اینجا ،زیر این همه خاک و آوار بود.از تشنگی و گشنگی چشماش سیاهی میرفت.به زحمت سرش رو بلند کردو صدای تق بعدی حاصل از هوش رفتنش بود...
🍀🍀🍀
چانیول همراه با سه نفر از مامورین صلیب سرخ وارد
ساختمون آوار شده ،شدند.از بین تیر آهن ها و آجرها
ی روی هم ریخته که گذشتند،چانیول ایستاد.
++اینجا بود.همین جا.صدای تق تق میامد.
سهون دور تا دور ویرانه رو از نظر گذروند.هر جا که
احتمال میدادند کسی باشه رو گشته بودند. نگاه
دلسوزانه ای به چانیول انداخت.از صبح دیده بود
چطور هر لحظه داره اینجا بال بال میزنه و دنبال
گمشده اش میگرده.احتمال این که توهم زده باشه
زیاد بود.
چانیول وقتی نگاه نا امیدشون رو دید ،اخم
کرد. ازشون رو بر گردوند و با قدم های محکمی که عصبی بودنشو نشون میداد، از اونجا خارج شد.  میدونست اشتباه نکرده، با همهوجودش احساس کرده بود صداهارو ...
به سمت ماشینش دوید.با هر بد بختی شده به ویرانه رسوندش. رو به خرابه چراغهای ماشینو روشن کردو روی نور بالا گذاشت . تا حدی همه جا روشن
شده بود.مامورای صلیب سرخ رفته بودن فقط سهون
کنجکاو نگاه میکرد تا ببینه چانیول میخواد چکار کنه.
چراغ قوه ی شارژی رو از صندوق عقب برداشت. و از آوار کناره ساختمون بالا رفت.این یه ساختمون چهار طبقه بود که دو
طبقه ی زیرین کاملا آوار شده بودند و طبقات بالایی
کمی فقط کمی شکل خودشون رو حفظ کرده بودند.
چند ساعت از شروع گشتنش گذشته بود. کم کم
داشت نا امید میشد. سهون هم کمی پیش ،دست به
کار شده بود و کمک چانیول می گشت.
چانیول خم شده روی زانوش، به تیکه بتونی ور میرفت تا با اهرم کردن یه تیکه آهن بتونه تکونش بده.
تا خواست تمام وزنشو روی میله بندازه، صدای فریاد سهون به گوشش رسید:

++دست بهش نزن .صبر کن .دست نگه دار.
چانیول نگاهی به سهون انداخت که با احتیاط به
طرفش میومد. چراغ قوه رو از دست چانیول گرفت و
به حفره ای که کنارش وجود داشت نگاهی انداخت.  پایینش رو که گشته بودند و فقط آوار بود
، اما بالای حفره چیزی به چشم میخورد. درسته!! اتاقک له شده ی اسانسور بالا ترین نقطه ی حفره به سختی دیده میشد،که به یه تیکه تیر آهن که دقیقا بالای
سرشون و در حال شکستن بود، متصل بود.با سقوط
تیر آهن صد در صد اتاقک نزدیک به هشت متر پایین
سقوط میکرد.
سهون کمی اطراف رو برسی کرد و به چهره ی بیتاب
چانیول، امیدوار لبخند نیم بند و متزلزلی زد و گفت:
++اگه درست بگی کسی هنوز اینجا باشه. ممکنه توی
آسانسور گیر کرده باشه. که خب.....اون بالاس.
چانیول انگار نور توی قلبش روشن شده بود.هیجان
زده گفت:
__خب چطوری باید نجاتش بدیم؟ بریم روی آوار
طبقه ی بالایی؟من خودم میرم.باید اونجا باشه
کیونگی من حتما اونجاس.
راه افتاد تا بره که سهون بازوشو گرفت.
++آورم بگیر...یه مشکلی هست.باید تا صبح صبر
کنیم.
چانیول عصبانی بازوشو از دست سهون کشید و گفت:
__ برو اون طرف ببینم، من میمیرم تا صبح .صبر کنم تا جنازشو بزاری جلوم ؟؟؟امکان نداره.
سهون باز دوباره بازوشو گرفت و گفت:
++اگه پاتو روی آوار نزدیک اسانسور بزاری، سقوطش قطعیه! نزدیک هشت متر ارتفاع داره،اگه بیوفته ،اگه کسی توش باشه تیکه تیکه میشه.صد در صد روی اتاقک هم کلی آوار وجود داره .منطقی باش .الان ،هم
نور کمه هم تجهیزاتی نداریم.باید تا صبح صبر کنی تا
یه فکری کنیم.
چانیول واقعا فکر نمیکرد انقدر وضعیت بد باشه. اگه
تا صبح یه پس لرزه ی کوچیک همه چی رو خراب کنه چی!
نه نباید وقت تلف میکردند،سرمای هوا هم یه
طرف دیگه ی ماجرا بود.دو روز بود که کیونگسو
چیزی نخورده بود.اگه زخمی یا آسیب دیده بود
چی؟کار درستی بود تا فردا صبر کردن؟؟؟؟
توی سرش بین احساس و منطق جنگی به پا شده بود که داشتدیوونه اش میکرد... نهایتا رو کرد به
سهون که داشت از روی آوار پایین میرفت گفت:
__نمیشه تا فردا صبر کرد.اگه پس لرزه بیاد چی؟
زمان نداریم.
سهون دست روی موهاش کشید و کمی فکر کرد.
++باید با یکی از سرپرستای امداد صحبت کنم. یه کم
منتظر بمون.در ضمن اول باید مطمئن بشیم که کسی
داخل اون اسانسور هست یا نه! نمیشه این همه ادمو به خاطر هیچی به خطر بندازیم هنوز نصف شهر مونده زیر آوار
چانیول نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت...

🍀🍀🍀
چشم که باز کرد صدای صحبت چند نفری رو از
خیلی نزدیک میشنید انگار که زیر اتاقک بودند. با
هیجان این که میتونه بهشون بفهمونه که زنده اس.
سرشو بلند کرد و محکم کف اتاقک کوبید.
با قطع شدن سرو صدا، کیونگسو متوجه شد، توجه اونا رو جلب کرده. نهایت سعیشو کرد تا داد بزنه،اما تنها با صدایی خفه کلمه‌ای شبیه« کمک » تونست تولید کنه، ناله ای که فقط به گوش خودش رسید.گلوش از گرد و خاک گرفته بود و سرماخوردگی که، گرفتن کامل گلوشورقم زد.
باز هم سرش رو کوبید.
++کسی اونجاس اگه هست دو بار ضربه بزنه.
کیونگسو دو بار متوالی سرش رو کف اسانسور کوبید
،باز سرش گیج میرفت ،فاصله زیاد بود و باید ضربه
انقدر محکم می بود که به گوش افراد پایین برسه.
++من فرمانده ی امداد صلیب سرخم،متوجه شدیم که
اونجایی،نگران نباش الان خودمون رو میرسونیم.باید
یه کم صبر کنی.
چانیول از استرس و دستپاچگی داشت هلاک
میشد.حالا که متوجه شده بود کسی داخل اسانسور
زنده است واقعًا دلش میخواست اون کیونگسو
باشه. اگه نبود تمام امیدش از دست میرفت و
نمیدونست کجا دنبالش بگرده یا بد تر از اون بدون
کیونگسو بقیه ی زندگیشو باید چطور بگذرونه.

یک ساعتی از صحبت با سرپرست امداد و نجات
میگذشت و چانیول از استرس تمام پوشت لبش رو
کنده بود.بیرون چادر امداد ایستاده بود که سهون
اومد.با خوشحالی گفت :
++رییس یه بولدوزر در اختیارمون گذاشته.ولی فقط
تا صبح.به نظرم کافیه ولی کمک احتیاج دارم.
چانیول چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و با
سهون با طرف خرابه رفتند.سهون شروع کرد برای
راننده ی بولدوزر و امداد گرا توضیح دادن که چکار
باید انجام بدند.
++از اسانسور تا روی آوار های پایین، تقریبا هشت متر فاصله هست.باید با خاک و آوار های نرم تر پرش کنیم تا اگه اسانسور سقوط کرد کم ترین اسیب رو ببینه،دو متر اخر رو باید با ماسه ی نرم بپوشونیمش تا باعث
بشه اگه اسانسور سقوط کرد ضربه پس داده
نشه. ماسه لب ساحل فراوونه ...
چند قدم عقب رفت و دوباره نگاهی به جای اتاقک انداخت و دوباره به حرف اومد .:
++باید تاصبح،با چند تا تیرچه حایل محکم برای زیر تیر آهن اصلی بزنیم تا حداقل وزن دو نفر رو بتونه تحمل کنه.

بعد از تمام شدن حرفای سهون هر کسی مشغول کاری
شد. چانیول دلش میخواست کاری انجام بده ولی نه
بلد بود و نه آموزش دیده بود.با نگاه به کار گرایی که
با هم سعی داشتن تیر های آهنی جا مونده از آوار
ساختمونای دیگه رو، حایل تیر آهن اصلی کنند،تکونی به خودش داد و به سمتشون رفت .عرق از سر و روشون میریخت و خسته به نظر میرسیدند بینشون مردای مسن هم دیده میشد که لباس اتشنشانی به تن داشتن .چانیولم فوری برای کمک بهشون ملحق شد.
حالا حس بهتری داشت. حس این که میتونه یه گوشه
کارو کمکشون بگیره ،میتونه برای نجات یه نفر که
شاید عشقش باشه تلاش کنه و مفید باشه .
چند ساعت گذشت ،دم دمای صبح بود.همه ی کارگرا
از خستگی گوشه ای نشسته بودند تا بولدوزر اخرین
بیل ماسه رو از ساحل بیاره.
چانیول با نگاه کردن به سرو وضع خستشون ،یاد کلوچه‌های تو ماشینش افتاد.دوتا کارتون پر با چند تا بسته آب پشت ماشین داشت.دو سه تایی کلوچه و دوتا بطری پلاستیکی آب رو برای احتیاط داخل ماشین گذاشتو بقیه رو بین امدادگرا و مردم نجات پیدا کرده پخش کرد.
بولدوزر که از دور پیدا شد به طرف ساختمون
دوید.سهون بهش قول داده بود با خودش ببرتش روی
آوار تا مطمئن بشه چه کسی داخل آسانسوره.
بولدوزر بیل پر از ماسه اش رو روی انبوه خاکهای
انباشته شده زیر آسانسور ریخت و بیلش رو پایین آورد.
درواقع هیچراهی برای رفتن تا اون ارتفاعوجود نداشت ، جز همین بیل مکانیکی!
سهون و چانیول داخل بیل نشستند و بولدوزر اونا رو
به بالاترین و نزدیکترین نقطه به آسانسور رسوند.با
احتیاط پا روی آوار گذاشتند و جلو رفتند. اتاقک له
شده ی آسانسور به چشمشون خورد.راه وروی به
اسانسور نبود .فقط جایی که تیر آهن دیواره ی اتاقک
رو شکافته بود اندازه ی یه سر یا یه دست که بتونه رد
بشه باز بود .
چانیول دیگه طاقت نداشت.نفس عمیقی کشید،آروم
جلو رفت. با دستی که میلرزید ،چراغ قوه ی بزرگ رو داخل گرفت و از شکاف کوچیک داخلو نگاه کرد. از منظره ای که دید قلبش به درد اومد و ناخوداگاه بغض گلوشو گرفت.
کیونگسوی عزیزش با چهره ای سرخ شده از تب با چشمای بسته،صورتی پر خاک که رد اشکهای پی در پیش روش مونده بود ،تا سینه توی خاک مدفون شده بود.
بغض داشت خفه اش میکرد کمی تو جاش تکون خورد
تا دید بهتری داشته باشه که اگر سهون نگرفته بودش
حتما سکندی میخورد و از کنار حفره پایین میافتاد.با
این که زیر آسانسور رو با خاک پر کرده بودند اما هنوز
دومتری فاصله داشت. با بغض و دردی که توی قلبش
حس میکرد آروم صداش زد.
++کیونگسو...کیونگسو.
کیونگسو با تابیده شدن نور مستقیم به صورتش
چشماشو باز کرد.ولی جز نور شدید چیزی نمیدید. با
همون صدای خفه گفت:
__کمک من اینجا.
++دیدمت عزیزم.دیدمت .نگران نباش یه کم صبر کنی
درت میاریم.
کیونگسو از صدای لرزون و بغض دار آشنایی که
میشنید بغض کرد.چطور باور میکرد این کسی که داره
باهاش صحبت میکنه چانیوله ؟چانیولی که هفته ی
پیش بد جوری باهاش حرف زده بود تا شرشو از
زندگی خودش کم کنه اما حالا...
__چا ، ...چانیول؟.
چانیول تک خنده ی غمگینی زد. تا حالا کیونگسو
اسمشو صدا نزده بود. همیشه برای اذیت کردنش از القابی مثل هی، اهای،دراز،نردبون،دکل،و.... استفاده میکرد.چه شیرین و البته چه دردناک بود براش این لحظه.
بعضی از خاطرات در عین بد بودن شیرینن و این لحظه یه همچین خاطره ای برای چانیول ثبت شده بود.
سهون اما فکر چیز دیگه ای بود.باید وضعیت
کیونگسو رو برسی میکرد صد در صد نمیتونست زیاد
توی اون آسانسور دووم بیاره. آستین چانیول رو
گرفت و متوجه خودش کرد.
++ازش بپرس کجاش آسیب دیده!!
چانیول فوری و نگران پرسید :
++کیونگسو،اسیب دیدی؟؟؟ جاییت درد میکنه؟
کیونگسو سر تکون دادو آروم زمزمه کرد:
__دستم،پام،سرم خیلی درد می کنه.
باید هر چی سریع تر میاوردنش بیرون.چانیول کلافه
نگاهی به سهون کرد و حرفهای کیونگسو رو بهش
انتقال داد.سهون کمی فکر کرد.لوازمی احتیاج داشتن
تا دیواره رو بشکافن همین طور مسکن و دارو،که تا
زمانی که بتونن کیونگسو رو بیرون بیارند،دردشو کم
کنن.
چانیول دلش پر میکشید تا تن زخمی و دردمند
کیونگسو رو تو آغوشش آروم کنه ،از این که پیشش
بود و کاری ازش بر نمیومد خودشو لعنت میکرد.
کیونگسو چیزیو زمزمه میکرد که چانیول
نمیتونست بفهمه . کلمه ای که دایم و زیر لب تکرار
می کرد هر بار سعی میکرد بلند تر بگه!
« مادر »، چانیول از لبخونی لبهاش متوجه یه کلمه شد
آب دهنشو قورت داد ٬یه کم ترسیده بود وضعیت
کیونگسو جوری نبود که این خبر هولناک رو هم به بد
بودنش اضافه کنه.تو یه تصمیم ناگهانی خودشو زد به
نفهمیدن و گفت:
++کیونگسو ،صدات نمیاد،انقدر به خودت فشار نیار
باید یه کم دیگه تحمل کنی.
کیونگسو خسته از تلاش زیادی دوباره سر دردناکش
رو آروم روی زمین گذاشت.سهون ،چانیول رو کنار
کشید تا به معاینه های از راه دور برسه.نگاهی داخل
شکاف انداخت اول باید فکری به حال این شکاف
میکرد. فقط اندازه ی یه صورت باز بود و از کیونگسو
که کف اتاقک بود فاصله ی زیادی داشت.فقط جای
شکرش باقی بود که سر کیونگسو درست پایین شکاف
قرار داشت... با این که دست دراز شدش هم بهش نمی رسید اما کار درمانو تا حد چشمگیری آسونتر میکرد.
سهون نور چراغ قوه رو روی صورت کیونگسو
انداخت که از شدت نور فوری چشماشو بست.چهره ی
عرق کرده و سرخش نشون درد یا تب بود که سهون
اونو به خوبی متوجه شد.به علت خاک آوار شده روی
تنش چیزی نمیشد از آسیب دیدگیش گفت پس باید
سوالات بیشتری می پرسید.
++کیونگسو شی،دل درد داری؟کمر درد چطور؟
با صدای گرفته ای که  لحظه به لحظه تحلیل میرفت « نه »،  کمرنگی تحویل امدادگر بالای سرش داد.
سهون دوباره پرسید.:
++ میدونم بدنت زیر آواره ولی،سعی کن ببین
انگشتای پاهاتو میتونی تکون بدی؟حسش میکنی!؟
کیونگسو سعی کرد انگشتای پاشو تکون بده پاش
شکسته بود دردناک بود ولی شدنی بود. با کلی تلاش
انگشت های دست چپش رو هم حس کرد اما.....دست
راستش به قدری درد داشت که تکون دادنش غیر
ممکن بود. سهون متوجه درد داشتنش بود اما واقعا
نمیدونست مسکن رو چطور باید بهش تزریق میکرد!

چانیول کنار اتاقک روی زمین نشسته بود و سرش رو
بین دستاش گرفته بود تا ذهنش رو منظم کنه و کار
سهون تمام بشه.تحمل شنیدن صدای خش دار و آروم
کیونگ سخت بود.وقتی که حتی نمیتونست برای
کمتر کردن دردش کمکی بهش بکنه.سهون با احتیاط
جلوش نشست و گفت:
++وضعیتش زیاد جالب نیس پای چپ و دست
راستش آسیب جدی دیده،انگاری سرما هم خورده، اما چیزی که منو نگران میکنه اینه که اون انگار تب داره و ما بهش دسترسی نداریم!!!.
دستای چانیولو که روی سرش برداشت و توی دستاش گرفت تا نگاه چانیول به صورتش برگرده...حرفاشو دوباره تو دهنش مزه کرد ولی با کمی تاخیر به زبون آورد.
++نمیدونم تبش از سرما خوردگیه یا از عفونت زخماش ولی هر چی هست باید سریع تر از اینجا بیاریمش بیرون.! باید راهی پیدا کنیم تا مسکن بهش بدیم تا تب و دردش کم بشه،اما چطوریشو نمیدونم. پیشش باش مواظب باش خطایی نکنی که ممکنه به قیمت جونش تموم بشه.
من برم پیش رئیس تا به نزدیکترین شهر به اینجا درخواست یه قیچی آهنُبر یا اَره ،بدیم دارو هم باید بیارم. متاسفانه با تجهیزات ما برای باز کردن حفره ممکنه یه روز کامل طول بکشه.
چانیول سر تکون داد وسوییچ ماشینش رو در آورد و به طرف سهون گرفتو گفت :
__دوتا بطری آب معدنی و چندتا کلوچه توی ماشین
من هست،اونا رو هم بیار.سهون سوییچ رو گرفت و با
احتیاط سوار بیل شدو از آوار پایین رفت.چانیول دوباره کنار شکاف ایستاد. و نگاهی به چشمای بسته ی کیونگسوانداخت. دل بند کشیده اش رو رها کرد و گفت:
++کیونگی،
چشمای کیونگسو باز شد و نگاه خسته ای نثارش
کرد.چانیول باز هم مثل هر روزش لبخند ملیحی زد
وگفت:
++خوشحالم که زنده ای،نمیدونم اگه......اگه غیر از
این بود ممکن بود چه کاری ازم سر بزنه،اصلا نمیتونم
دنیا رو بدون تو تصور کنم. لطفا طاقت بیار ....

کیونگسو با تمام شدن جمله ی چانیول دوباره
چشماشو روی هم گذاشت.اما این بار دلش گرم بود به
کورسوی امیدی که نجات بخشش شده بود.
حالا،با این اتفاق انگار پرده ها از جلوی چشمش کنار
رفته بودند و کیونگسو حقیقت رو می دید.
کیونگسو از روز اول هم به چانیول دلگرم شده بود و خودش نمیدونست. از همون لحظه ای که راضی به دادن جزوهایی که به هیچ کسی نمی دادشون،به چانیول شد. از نگاه پر اخم هر روز صبحش و بازتاب لبخند ملیح چانیول که بد جوری بهشون عادت کرده بود،از معذب بودنش زیر نگاه پر تحسین پسر قد بلند دانشکده ی هنر ،که چشم همه ی دخترای دانشگاه دنبالش بود.
از بد خلقی هاش وقتی دانشجوهای دختری که برای
تایپ پایان نامه هاشون پیشش میومدند و تو
بحثاشون مدام از تیپ و قیافه و خوش سر و زبونی و
شوخ طبعی چانیول تعریف میکردند.
کیونگسو از این پسر که مرکز توجه هات همه بود و با
توجه مفرطش به کیونگسو باعث میشد همه توجه ها
به اونم جلب بشه، متنفر بود.
همیشه مادرش میگفت گاهی آدما اون چیزی رو که
اتفاق افتاده رو انکار میکنن و فقط دنبال اون چیزی
هستن که منتظرن اتفاق بیوفته!!!
حالا کیونگسو با بند بند وجودش اینو فهمیده
بود.اون چانیول رو دوست داشت بدون این که بخواد،
ولی انکارش کرده بود.اون خیلی وقت بود که چانیول
رو به دنیای کوچیکش اضافه کرده بود و انکارش
میکرد.
مادرش،آخ،مادرش....
مادرش هم چانیول رو دوست داشت.یکی دوباری که
دیده بودش و انگار یه بوهایی از علاقه ی چانیول
برده بود،اصرار پشت اصرار که باید شام دعوتش
کنیم خونمون و کیونگسو از بیخ و بن مخالف
بود.کیونگسو مشکل داشت کسی رو توی دنیای
کوچیک خودش و مادرش جا بده.اونم نه هر کسی !
پارک چانیول.
ولی خبر از تقدیر نداشت.باید یه همچین اتفاقی می
افتاد تا کیونگسو متوجه دلش بشه؟؟؟
هنوز به یاد داشت صبح روزی رو که چانیول شب
قبلش مادر کیونگسو رو ملاقت کرده بود. تیشرت
زیتونی رنگی که مادرش اون شب براش خریده بود
رو پوشیده بود و بعد از رسیدن به دانشگاه مثل چی از
کارش پشیمون شده بود.چانیول هم لنگه ی همون
تیشرت رو به تن داشت و دایما جلوی کیونگسو رژه
میرفت و لبخند میزد.اون روز مسخره ی دست پسرای
دانشگاه شده بود. اما متوجه نبود چقدر دلش از این
هماهنگی سر خوش شده بود و حالا .....توی این
وضعیت....... پسری که توی اخرین دیدار از خودش
رونده بود،نجات بخش زندگیش شده بود.
صدای صحبت سهون و چانیول از گذشته بیرون
کشیدش.
++تا چند ساعت دیگه قیچی آهن بر میرسه. وضعیت
شهر بهتر شده ،تقریبا آوار بردای ها تمام شده.احتمالا
تا شب میتونیم بیاریمش بیرون.
چانیول هوفی کشید :
__تا شب ینی انقدر طول میکشه؟مگه نمیگی تب داره
باید زود تر بیاریمش بیرون.
سهون بطری آبی رو که از ماشین چانیول آورده بود باز کرد نصف بیشترش رو ریخت و دری بطری رو با نوک چاقو سوراخ کرد.در شیشه ی محلول مسکنی که مال تزریق بود رو شکست و توی بطری ریخت و کمی تکونش داد و درشو بست.
چانیول کنجکاو سوال کرد:
++این برای چیه؟؟؟چه کار میخوای بکنی؟
__ الان نزدیک ظهره باید تا بعد از ظهر تبش رو پایین بیاریم
،این محلول هم خراکیه هم تزریقی،هم تب بره هم
مسکن.نمیتونیم بهش تزریق کنیم باید بدم بخوره.
چانیول بطری رو از دست سهون گرفت و گفت :
++ باشه من بهش میدم.
چانیول احساس کرد شاید کیونگسو با این کار خجالت
بکشه،اصلا منظره ی جالبی نبود مخصوصا این که روز سومی بود که کیونگسو هیچی نخورده بود.کم توانتر هم شده بود.چانیول دستشو داخل شکاف کرد و گفت:
++کیونگسو خوب گوش کن ببین چی میگم، باید
سعی کنی دست سالمت رو از زیر خاک بکشی بیرون
.منم کمکت میکنم.
تیکه چوب بلندی برداشت و از داخل شکاف توی
اتاقک برد به سختی و با احتیاط با چوب یه ذره یه
ذره خاک ها رو از روی کیونگسو کنار داد و با احتیاط
دست سالم کیونگسو رو آزاد کرد.سر کیونگسو دقیقا
زیر شکاف بود ولی از چانیول خیلی فاصله
داشت.چانیول فوری چوب رو کناری انداخت و کمر
بند شلوارش رو باز کرد از سرش دوتا دور دستش تاب
داد و از شکاف داخل بردش و گفت:
++بیا کیونگسو اینو بگیر خودتو بکش بالا،اگه بتونی
بشینی میتونم بهت دسترسی پیدا کنم.باید دارو
بخوری.
کیونگسو با زحمت دست سالم ولی کم توانش رو دور
کمر بند حلقه کرد و به زحمت و زور زدن های چانیول از بالای شکاف تونست کمی نیم خیز بشینه! اتاقک تکون کوچیکی خورد که بند دل چانیول و البته سهون پاره شد.

چانیول بلافاصله در بطری رو باز کرد و دستشو پایین
برد وقتی احساس کرد به لبای کیونگسو رسیده بطری
رو کج کرد و کیونگسو با ولع چندین قلوپ اب خورد ٬
بدون اینکه متوجه مزه ی افتضاحش بشه.!
آب مزه ی زهرمار میداد ولی برای کیونگسویی که سه
روز بود هیچی نخورده بود اصلا مهم نبود.بطری رو از
دست چانیول گرفت و تا تهش خورد.سرش رو به
دیواره ی اتاقک تکیه داد.احساس دلضعفه داشت انگار
تازه متوجه تشنگی و گشنگیش شده بود!.
با احساس دست چانیول لای موهاش چشماشو بست.اگر قبل ازاین ماجرا بود حتما پسش میزد یا شاید هم مثل اخرین دیدارشون توی دانشکده دری وری نثارش میکرد ،اما حالا همه چیز رنگ دیگه ای داشت.
حِس دست سرد چانیول روی گونه های ملتهبش لذت
بخش بود.گونه هاشو بیشتر به خنکای دست چانیول
سپرد و آروم گرفت.الان فقط نگران یه چیز بود.....
مادرش!
چانیول اما انگار دنیا رو شاخش میگشت(ضرب المثل کره ایه ینی
اوضاع بر وفق مراد بود)
گونه های کیونگسو مثل یه هلوی نُشسته بود.قرمز و
نرم اما پرز دار و خاکی. زبری ته ریشش روی انگشتای نرم چانیول حس خوشایندی رو به هر دو می
بخشید.حسی که باعث میشد چانیول باور کنه از این
به بعد دنیا مال خودشه...
سهون از دور به مهرورزی اون دوتا نگاه میکرد بی خبر از خطری که هر لحظه بهشون نزدیک و نزدیکتر
میشد....
اسمون رنگ ارغوانی به خودش گرفته بود،چند
ساعتی بود که قیچی آهنُبر به دستشون رسیده بود و
امداد گرا مشغول باز کردن حفره ای زیر شکاف
اتاقک بودند تا بتونن کیونگسو رو بیرون بیارن.
چیزی به باز شدنش نمونده بود.شکاف کاملا باز شده
بود فقط باید کسی داوطلب بیرون اوردن کیونگسو
میشد.چانیول به هیچ کس اجازه ی دست زدن به
کیونگسو رو نمیداد اونم حالا که از صبح بی حالتر و
خواب آلوده شده بود.
شکافی که ایجاد کرده بودند به اندازه ی یه نفر بود که
نشسته وارد اتاقک بشه.چانیول آهسته یه پاشو داخل
گذاشت و کمی از بدنش رو داخل کرد،تا اومد پای
دیگشو وارد کنه ساختمون شروع به لرزیدن کرد . پس
لرزه ی شدیدی که همه چیز رو به هم ریخت. چانیول
به محض حس لرزش داخل پرید و سر کیونگسو رو
توی آغوشش گرفت و اتاقک و آوار حجیم روش بود
که به یکباره سقوط کرد.....

The world after the worldOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz