دنیا پس از دنیا. part 3

231 54 45
                                    


توی راهروی بیمارستان با حال نزاری قدم رو میرفت .
دست پانسمان شدش رو لای موهاش کشید و نفسشو فوت کرد
.اصلا متوجه نشده بود چطور اینجا ایستادن.
بعد از سقوط آسانسور روی تل خاکی که از قبل برای
محافظت ازش ساخته شده بود، چانیول بی اراده کیونگسو رو محکم توی بغلش گرفته بود که مبادا آسیبی ببینه. وبا کمک دومامور امدادی فورا از شکاف ایجاد شده بیرون اومد.
سهون هم از خراب شدن آوار زیر پاش داخل کانال
سقوط کرده و روی اتاقک افتاده بود.چانیول با کمک
چند نفری که نظارگر ماجرا بودند و مامورای امداد ،کیونگسو رو که به هوش هم نبود،با نهایت احتیاط بیرون کشیدند و بعد از اون سهونو که به نظر آسیب دیده میومد تا چادربهداری بردند.
فرمانده ی امداد و نجات از یکی از شهر های حومه
درخواست هلیکوپتر داده بود تا چندتا از مجروحای بد
حالو فوری به سئول برسونن.
سهون با کتف آسیب دیده و آتل بسته از چادر بیرون اومد.
چانیول کنار کیونگسو نشسته بود و دست
سالمش رو با دست خونالود خودش محکم گرفته بود.
اصلا متوجه زخمی شدن دستش نشده بود.دل تو
دلش نبود ،حالا که کیونگسو پیشش بود انگار بیتاب تر هم
بود. باید فوری به سئول انتقالش میدادند .با کلی
التماس و در خواست فرمانده رو راضی کردن تا
همراه کیونگسو و سهون و چندتا مجروح دیگه با
هلیکوپتر به سئول بره.
نمیتونست توی این لحظات، کیونگسوی عزیزش رو تنها بزاره...
سهون ازش خواسته بود تا با ماشینش اونا رو تا
ساحل ببره چون هلیکوپتر نمیتونست جایی جز
ساحل بشینه!
اصلا نفهمیده بود چطور تا سئول اومدن،فقط
میدونست تا دم در اتاق عمل دستای کیونگسو رو رها
نکرده بود.
الان چند ساعتی بود که کیونگسو توی اتاق عمل بود و
چانیول پشت در داشت از نگرانی جون میداد. سهون
هم برای پانسمان و مداوای کتفش به بخش دیگه ای
رفته بود.چانیول هر ده دقیقه نگاهی به ساعت
دیجیتالی بزرگ بالای در مینداخت و حس میکرد
کسی به عمد اعداد رو نگه داشته؛!!!
با تلفن بیمارستان به خونشون زنگ زدواز مادرش خواسته بود تا برای کمک، بیاد بیمارستان .دکتر گفته بود دست راست کیونگسو وضعیت خوبی نداره. کف دستش شکاف
بزرگی برداشته بود که باعث صدمه دیدن اعصاب
دستش شده بود. باید با عمل جراحی یک به یک از
اعصاب پیوند داده میشد.
عمل سخت و البته طولانی بود. با فرود اومدن دستی
روی شونه اش از افکارش بیرون اومد. مادرش با
چهره ی مهربون و البته نگران کنارش نشست.نسبت به
مادر کیونگسو خیلی جوون تر به نظر میرسید و خوش پوش تر بود.
چانیول انگار تنها منتظر همین لحظه بود، با تعلل خودشو تو آغوشش رها کرد.
مادرش با دستای مهربونی که لای موهاش، نوازش وار
حرکت میداد انگار داشت آب رو آتیش دل پسرش می
ریخت.این چند روز بی خبری، مادر چانیول رو به
شدت نگران کرده بود و حالا که اونو سالم می دید خدا
رو شکر میکرد.
مادر چانیول بارها و بارها از چانیول در مورد
کیونگسو شنیده بود.هر چی باشه مادر بود. مثل
مادر کیونگسو از نوجوونیه چان متوجه علایق غیر
معمول پسرش شده بود،مقابله کرده بود،قهر کرده
بود، جنگیده بود و با بیمیلی پذیرفته بود و در نهایت باهاش همراه شده بود...
چانیول از کیونگسو،فقط برای مادرش تعریف کرده
بود.یادش نمیرفت وقتی درست دو ماه پیش از روی کارت ورود به جلسه ی کیونگسو قایمکی عکس گرفت تا به مادرسش نشونش بده.
حالا خانم پارک دلیل تمام بی تابیاشو میدونست.دلیل
همه بغض و چشمای قرمزش که انگار فقط منتظره تا
تنها بشه و ببارن.باید پسرش رو آروم میکرد.پس
آهسته گفت:
++چند ساعته اینجاس؟
چانیول سرشو از روی شونه ی مادرش بلند کرد و به
موهای سیاهش چشم دوخت،چه قدر تفاوت بود بین
مادرش و مادر کیونگسو...
__سه چهار ساعتی میشه.
دوباره سرش رو پایین انداخت.مادر چانیول طاقت
این طور دیدن پسرش رو نداشت.
++نگران نباش،کم کم تمام میشه.به آریونگ گفتم
اتاقت رو براش آماده کنه.مرخص که بشه بیارش
خونه.راستی مادرش چی شد؟ خوبه؟
چانیول نفس عمیقی کشید و گرفته و مختصر توضیح
داد.
__مرده.همراه چند نفر دیگه سوزوندنش. خاکسترش
رو به من سپردن.نمیدونم چه کار کنم باش!
مادر چانیول با تأسف آهی کشید و گفت:
++پسر بیچاره،خبر داره؟
چانیول به نشونه ی نه سرش رو تکون داد.
++باید بدی به خودش تا دفنش کنه.ولی الان شرایط
خوبی نیست.
هنوز حرف مارش تمام نشده بود که چراغ بالای در
اتاق عمل سبز رنگ شد.چانیول و مادرش هر دو بلند
شدن.خانم دکتری که عمل کیونگسو رو به عهده داشت
از اتاق عمل بیرون اومد.مادر چانیول فورا پرسید:
++حالش چطوره دکتر؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
__نگران نباشید ،عمل خوب پیش رفت عصبهای
دستش پیوند داده شده ،فقط....... زمان زیادی میبره
تا دوباره مثل قبل بشه !پای چپش از دو ناحیه شکسته
که گچ گرفتیم و تا دوماه آینده خوب میشه.
چانیول انگار از کوه افتاده بود(کنایه از آرامش پیدا
کردن)خودشو روی صندلی کثیف آبی رنگ ولو کرد.
حالا خیالش کمی راحت تر بود.کیونگسو پسر لجبازی
بود راضی کردنش به اومدن به خونه ی چانیول
خودش یه پروژه ی چند روزه بود....باید جوری برنامه
ریزی میکرد تا کیونگسو نتونه مخالفت کنه...سخت
بود اما شدنی!!!
سری به سهون زد که با کتف باند پیچی شده روی
تخت نشسته در حال پوشیدن لباسش بود. جلو رفت و کمک کرد تا دستشو داخل آستین پیراهنش جا بده.
سهون با کنجکاوی پرسید:
++کیونگسو چه طوره؟درست میگم ؟اسمش کیونگسو
بود دیگه.
چانیول لبخندی زد و گفت:
__ اوهوم ،دکترش میگه خوبه،فقط طول میکشه تا کاملا
خوب بشه،هنوز بی هوشه.پرستار بخش گفت تا دو
سه ساعت دیگه به هوش میاد.
سهون اوهومی گفت و دوباره پرسید:
++وقتی زلزله شد کجا بودی؟تو آسیب ندیدی!
__هومممم ،من سئول بودم،من اینجا زندگی میکنم. چند
ماه پیش برای یه پروژه ی یک ساله اومده بودم
دانشگاه اونجا و..خب توی دانشگاه دیدمش... کم کم با مادر کیونگسو که صحبت کردم... زن بیچاره خیلی خوشحال بود...بهم گفت که پسرشو میشناسه و میدونه من براش مهمم، بهم گفت چند وقتی سراغش نیام تا وضعیت کمی بهتر بشه،امیدوار بودم دلش برام تنگ شه!!! منم برگشته بودم سئول تا به خانواده سر بزنم
که این اتفاق افتاد.
سهون با تاسف سر تکون داد و گفت:
++ متاسفم،....من توی همین بیمارستان کار میکنم. به
خاطر کم بود نیرو اونجا اعزام شدم،هر وقت اینجا
کاری داشتی که ....اوووم امیدوارم نداشته باشی،
اینجام.
چانیول از سهون به خاطر تمام زحمتاش تشکر کرد و
راه اتاق کیونگسو رو پیش گرفت.مادرش روی صندلی
کنار تخت نشسته بود و با دستمال مرطوب صورت
،گردن و دست سالم کیونگسو رو از خاک و کثیفی که هنوز اثارش مونود بود، تمیزمیکرد.
چانیول جلو رفت ...دستمال های مصرف شده رو داخل سطل انداخت رو به روی مادرش نشست و گفت:
++یه خواهشی ازت دارم مامان....

🍀🍀🍀
چشم که باز کرد همه جا چندین لحظه سفید بود،صدا
های اطرافش رو در هم پیچیده و محو میشنید.اینجا
کجا بود؟
سعی کرد تکونی به خودش بده ولی درد طاقت فرسایی توی دستش پیچید.نگاهی به دستش انداخت باند پیچی و آتل بندی شده بود وسوزن های متعددی که از لای آتل بیرون زده بود یه لحظه به وحشت انداختش.
سرشو چرخوند تا دست دیگه اش رو ببینه،که منظره ی
روبه روش دلش تکون خورد.یه جور حس گرم بند بند
وجودشو احاطه کرد.
دست سالمش توی دست باند پیچی شده ی چانیول
قرار داشت وسر چانیول کنار پهلوش بود.
انگشت اشاره ش بین لبهای نیمه باز چانیول آروم گرفته بود و چانیول غرق خواب بود...پرتو های طلایی خورشید
دم غروب ،که از پنجره روی صورتش میتابید و
موهای قهوه ایشو خوش رنگتر نشون می داد.مژه های
بلندش که سایشون روی صورتش پخش شده بودن
باعث شد کیونگسو ناخوداگاه لب پاینش رو بین دندوناش بگیره.
با صدای تقه زدن به در اتاق ،کیونگسو نگاهشو از
چانیول برداشت و با لبخند و مشتاقانه به در دوخت.با
دیدن زن میانسال زیبایی که با خوش رویی سلام کرد،
لبخند روی لبش خشک شد،تمام امیدش خاکستر شد.
امیدوار بود که مادرش بیاد داخل اتاق و مثل همیشه
نازشو بکشه مثل تمام دفعاتی که کیونگسو مریض میشد و گاهی به عمد خودشو لوس میکرد.
نگرانی به قلبش چنگ انداخته بود. کیونگسو تمام این
چند روز رو بدون این که کوچکترین اطلاعی از
اطرافش داشته باشه توی اون آسانسور له شده
گذرونده بود. بعد از خروجش هم بی هوش بود.هیچ
تصوری از عمق این اتفاق نداشت اصلا نمیدونست
وضعیت شهر و مردمش تا چه حد وخیمه! حتی
نمیدونست الان توی سئوله!

چانیول از صدای در و سلام گفتن مادرش بیدار شد.با دیدن
چشمای باز کیونگسو و نگاه بهت زده و مضطربش به
خانم پارک عرق سردی روی تنش نشست. نمیدونست باید
برای به هوش اومدنش خوشحال باشه یا برای توضیح
وضعیت و مرگ مادرش نگران!!!
اصلا نمیدونست باید چی بگه،چطور بگه.
دنیای کیونگسو مادرش بود حالا چطور بهش میگفت
مادرش....آخ مگه سخت تر از این هم میشد!

به خودش فکر کرد، ای کاش به مادرش گفته بود که
نیاد داخل، اما بعد خودشو سرزنش میکرد.
باید برای گفتن حقیقت یکمی وقت میخرید.به محض رسیدن مادرش به تخت کیونگسو ،از جاش بلند شد.دستشو روی
پیشونی کیونگسو و از اونجا روی گونه اش سُر داد و بخند زد و گفت:
__بالاخره به هوش اومدی.داشتم نگران میشدم.الان
بر میگردم. برم دکتر رو خبر کنم.
بعد بدون این که منتظر جواب بشه از در اتاق بیرون
زد.توی راهرو ایستاد دستشو روی سینه اش که از
هجوم غم و استرس تیر میکشید گذاشت. یکمی با
خودش کلنجار رفت، نمیتونست توی این موقعیت
حساس تنهاش بزاره،نمیتونست مسئولیت گفتن این
خبر هولناک رو روی دوش مادرش بندازه،باید تکیه گاه
میشد برای کیونگسویی که دنیاشو از دست داده
بود.
با حالی که سعی میکرد خیلی بد به نظر نیاد ،راه رفته رو برگشت.
مادر چانیول داشت دسته گل آلستری که برای کیونگسو آورده بود رو توی گلدون میگذاشت و با
کیونگسویی خوش و بش میکرد که حواسش اونجا نبود ... کیونگسو فقط به سوال طرح شده توی ذهنش فکر میکرد و توجه ش اصلا به خانم پارک نبود .
خانم پارک لبخند زد ، اما با جمله ی اول کیونگسو دستش توی هوا خشک شد ، بد تر از اون لبخندش!
++خانم،شما میدونید مادرم کجاس.؟چرا نیومده
اینجا؟
بالاخره پرسید.با این که یه جورایی دلش از فکر کردن
به این که چرا مادرش تا حالا نیومده،به هم میریخت
ولی به طرز احمقانه ای سعی داشت اخرین بارقه ی
امید رو تو روشن نگه داره.
خانم پارک کامل به طرفش چرخید، چشمای متزلزلشو به
کیونگسو دوخت و سرش رو پایین انداخت.اون تا
حالا کیونگسو رو ندیده بود و اصلا دلش نمیخواست
اولین دیدارش با کیونگسو این طور تلخ باشه اما چاره
ای هم نبود.کیونگسو صدای بلند کوبش بی ثبات
قلبشو میشنید.خاموش شدن همون شعشعه های کم
جون امید رو تو دلش میدید و باز هم بی اراده سکوت
کرده بود.
سکوتی که هر ثانیه اش برای کیونگسواندازه ی یه عمر میگذشت و طولانی شدنش نشون از رنگ باختن امید میداد.
همون لحظه در باز شد و چانیول داخل اومد.نگاه
کیونگسو به چشمای چانیول دوخته شد.چانیول
آشفتگی نگاه کیونگسو رو درک میکرد.الان وقت جا
زدن نبود به سمتش قدم برداشت کنارش روی تخت
نشست.خانم پارک با بغضی که دیگه نمیتونست
نشکستنش رو تضمین کنه بیرون رفت. چانیول با نگاه
مادرش رو بدرقه کرد.
__تو میدونی،مگه نه!
سخت ترین کار دنیا برای چانیول الان ،نگاه کردن به
صورت و چشمای محزون کیونگسو بود. دلشو به دریا زد
دستاشو با احتیاط دور تن کیونگسو حلقه کرد و به
آغوشش کشید. فقط یه زمزمه فقط یه کلمه ی
کوچیک همه چی رو تمام کرد.
__متاسفم.
بهت زدگی تنها چیزی بود که اون لحظه توی چهره ی
کیونگسو دیده میشد.خودش رو از بغل چانیول بیرون
کشید،به چشمای اشکی چانیول چشم دوخت.با خشم
دست سالمشو روی سینه ی چانیول گذاشت و عقب هلش
داد و داد زد.
++دروغگو،دروغگو، ازت متنفرم.
چانیول متوجه یه چیزی شد. هیچ اشکی تو چشمای
کیونگسو نبود، گریه نبود،این خطرناک بود. کیونگسو
شوکه شده بود.باید گریه میکرد.چانیول اصلا و ابدا
آمادگی این کارو نداشت ولی چاره ای هم نداشت.
چهره ی محکم و سردی به خودش گرفت.به کیونگسو
پشت کرد تا درد چهره ی کیونگسو مانع حرفاش
نشه.با تن صدایی که هر لحظ بالاتر میرفت،گفت:
__دروغ؟هه!من خودم با دستای خودم ٬مادرتو از زیر یه
خروار خاک کشیدمش بیرون،خودم دست و پاهای
شکسته اش رو دیدم.خودم خون جاری شده از سرشو لمس کردم.... میفهمی خودم! چشمای باز پر از خاکشو
من بستم. من! کیونگسو اون رفته من خودم
خاکسترشو ...
__بسهههههه،خفه شووو،بسههه.من میخوام برگردم
خونه.باید با چشمای خودم ببینم.
با دست سالمش که سِرُم بهش متصل بود تمام وسایل
روی میز رو پخش زمین کرد ،و تلاش میکرد تا از تخت
خودشو پایین بکشه.سوزن سرم دستش زخمی کرده
بود ولی کیونگسو انگار اصلا حسش نمیکرد.بدنش به
قدری درد داشت و داغون بود که با این همه تلاش
ذره ای نتونسته بود جا به جا بشه. صدای شکستن و
پخش شدن گلدون وسط اتاق و هق هق و فریاد
کیونگسو باعث شد چانیول فوری به طرفش برگرده و
دوباره کیونگسویی رو که اشک می ریخت و فریاد
میکشید رو تو آغوشش نگه داره تا آرومش کنه.،تا روی
موهای پر خاکش رو تند تند بوسه بزنه و پا به پاش
اشک بریزه.تا با دستای حمایتگرش شونه هاشو
نوازش کنه تا نزاره لحظه ای خم بشه.
کیونگسو همچنان با دست سالمش پیرهن چانیول رو
مشت کرده بود و فریاد های خفه ای میکشید.
چانیول محکم تو بغلش نگهش داشته بود تا با تقلا
های زیادش به خودش صدمه نزنه.کیونگسو التماس
میکرد تا چانیول برش گردونه شهرش. چانیول طاقت
دیدن اینطور درد کشیدن کیونگسو رو نداشت.
چند لحظه بعد خانم دکتری که مادر چانیول خبرش
کرده بود، همراه چند تا پرستار دیگه وارد اتاق
شدند.چانیول دیگه نمیتونست این شرایط تلخ رو
تحمل کنه، کیونگسو رو به دست پرستاری سپرد و از
اتاق بیرون زد.پشت در اتاق روی مچ پاهاش نشست و
موهاشو توی مشتش گرفت و آرزو میگرد کاش کر
میشد و صدای التماسای کیونگسو رو نمی شنید.مادر
چانیول اما وارد اتاق شد.هیکل ظریف کیونگسو رو از
بغل پرستار جوانی که با خشونت محکم گرفته بودش،
بیرون کشید. و تو آغوشش گرفت . زمزمه های
مادرانش زیر گوش کیونگسو،بوی تنش که مثل مامان
خودش مادرانه بود به طرز باور نکردنی آرومش کرد.
دکتر با تاسف مسکن و آرامبخشی رو به سُرم کیونگسو
تزریق کرد و بعد از کمی آروم شدنش بیرون رفت.مادر
چانیول هیچ جوری راضی به رها کردن کیونگسو
نمیشد.
بهش قول داده بود تا با چانیول ببرتش و از نزدیک
خونه اش رو ببینه.همین قول سر سری کلی کیونگسو
رو آروم کرده بود...
❄❄❄❄❄❄❄
چند ساعتی گذشته بود. شب شده بود و کیونگسو
چشمای اشکیشو از پنجره ی اتاق نمی‌گرفت.خیلی
چیزا توی ذهنش میومد و فکرشو مشغول میکرد ...اما
یکی از این مسایل از همه مهم تر بود.
این که چطور از این به بعد باید زندگی کنه؟ ،سوالی
بود که فکر کردن بهش به طور غیر معمولی سخت
بود.دنیا بعد از مادرش براش رنگی نداشت. دکتر بهش
گفته بود کمتر از یه هفته ی دیگه مرخصش
میکنن.باید به شهرش بر میگشت اما چطوری؟پای
چپش تا زانو توی گچ بود و دستش آتل بندی و خیلی
دردناک بود.بدون کمک تا دستشویی داخل اتاق هم
نمیتونست بره چه برسه به شهر خودش!
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.کیونگسویی که
تا به حال حتی مادرش گریه اش رو ندیده بود،امروز
جلوی چانیول اشک ریخته بود. ولی احساس سبکی
میکرد،آغوش چانیول حس حامی داشتن، داشت. عجیب دلش رو گرم کرده بود. از همه خواسته بود تا از اتاق برن بیرون و تنهاش بزارن.
با هر بار رفت و آمد پرستار و باز شدن در اتاق،
چانیول رو میدید که روی صندلی سفت و کثیف روبه
روی در اتاق سرش رو به دیوار تکیه داده و چرت
میزنه.
❄❄❄❄❄❄❄❄
تقریبا سه روزی میشد که درست و حسابی نخوابیده
بود. نگران کیونگسو بود ولی کاری هم از دستش بر
نمیومد،شاید تنها بودنش باعث میشد کمی با خودش
کنار بیاد و آروم بشه. چشماشو بسته بود و سرش رو به
دیوار پشت سرش تکیه داده بود. با خروج کسی از
اتاق کیونگسو سایه ای روی صورتش حس کرد.چشم
که باز کرد سهون با قیافه ی خوابالویی جلوش
ایستاده بود.با ابرو به اتاق کیونگسو اشاره کرد و
گفت:
++حالش بهتره،حال روحیش منظورمه.پسر قوی ایه ،
ولی به کمک احتیاج داره.الان پیشش بودم ٬ازم
خواست ببرمش شهرش میگه میخواد اونجا باشه!
چانیول هوفی کشید وگفت:
++اون خیلی لجبازه،وقتی میخواد کسی ببرتش چرا
از من نمیخواد؟
چانیول فوری از جاش بلند شد.دستی به موهاش
کشید که صدای خنده ی ریز سهون بلند شد.با حالت
بامزه ای گفت:
__قیافه ی هر دوتون انقدر داغون هست که با دست
کشیدن تو موهات مرتب نمیشی.یه حمام حسابی و
البته اصلاح نیاز دارید...
چانیول تک خنده ای زد و وارد اتاق شد. کیونگسو
نشسته و به پشتی تخت تکیه داده بود و نگاهش
میکرد.چانیول کنار تخت نشست و منتظر شد
کیونگسو حرف بزنه.
کیونگسو ملافه ی سفید روشو تا روی دست آسیب
دیده اش که دور گردنش آویز شده بود، بالا
کشید.نمیدونست چرا ولی دلش نمیخواست چانیول
نگاهش به دستش بیوفته.سرش رو پایین انداخته
بود.چانیول دل نداشت این طوری ببینتش پس زود تر
به حرف اومد:
__چرا از من نمیخوای ببرمت شهرت؟سهون فقط یه
پرستاره که تو نجات دادن تو سهیم بود.چه چیز اون
به منی که عاشقتم ارجعیت داره که حاضری ازش
کمک بخوای ولی در برابر من مثل یه ببر زخمی
میشی؟
کیونگسو چیزی نگفت .دلش از بی پروا حرف زدن
چانیول از عشقش به هم پیچید ولی چیزی نگفت.
چانیول کنار تخت نشست و به چهره ی کیونگسو
چشم دوخت. دست سالم کیونگسو رو توی دستش
گرفت.کیونگسو صورتشو رو به پنجره چرخوند ولی
دستشو از دست چانیول بیرون نکشید.
چانیول دست دیگه اشو دراز کرد و آروم چونه ی
کیونگسو رو به طرف خودش چرخوند.نگاشون به هم
گره خورد.چانیول لب باز کرد به حرف زدن.
++میخوای بری شهرت؟باور کن هیچی از شهر باقی
نمونده.چی رو میخوای بری ببینی؟مادرت رو من
تحویل گرفتم ،خودم!کسی اونجا نیست.
کیونگسو بازم چیزی نگفت.چانیول با اضطراب فکری
رو که به ذهنش رسیده بود به زبون آورد.
++نگران کسی هستی؟کسی رو......کسی رو اونجا
داری که نگرانش باشی ؟؟؟
تا لحظه ی جواب دادن کیونگسو انگار به چانیول قرنها
گذشت.کیونگسو سرش رو به معنی نه تکون داد و
چانیول نفس آسوده ای کشید...
++پس پیش من بمون .
__نه
جواب قاطع کیونگسو باعث شد چانیول کمی عصبی
بشه.
++چرا؟چیه نکنه میخوای بری پیش سهون بمونی؟
کیونگسو هم مثل چانیول عصبی جواب داد.
__آخرین آشنای روی زمینم باشی ترجیح میدم هیچ
وقت سربارت نباشم.از زندگی من برو بیرون . خودم
از پس خودم بر میام.
قلب خودش هم از گفتن تک تک این جمله ها تیر
کشید ولی مغرور تر این بود که بخواد از حرفش
برگرده.
چانیول با عصبانیت گفت:
++سربار؟کیونگسو میفهمی چی میگی؟من دوست
دارم ،هیچ وقت سربارم نیستی.چرا انقدر مغروری...
کیونگسو دستشو از دست چانیول بیرون کشید و با
لحن سردی گفت:
__برو بیرون میخوام استراحت کنم.پرستار رو هم
صدا بزن کارش دارم.
چانیول با ناراحتی بلند شد و از در اتاق بیرون
رفت.نزدیک سر پرستاری که رسید،از یکی از پرستار
ها خواست تا بره اتاق کیونگ و کمکش کنه. دختر ریز
نقشی که از لباسش مشخص بود پرستاره بلند شد و
به طرف اتاق کیونگسو رفت ولی نصفه راه پرستار
آقایی صداش زد و چیزی بهش گفت و خودش به جای
دختر طرف اتاق کیونگسو رفت.
چانیول اول متوجه نشد برای چی این جا به جایی
صورت گرفته ،ولی بعد از چند دقیقه یهو مثل برق
گرفته ها بلند شد.
کیونگسو علایق متضاد داشت و کسی اینو نمیدونست جز چانیول! پرستار مرد برای این داخل اتاق کیونگسو رفته بود چون شاید کیونگسو احتیاج داشت بره دستشویی!واین یعنی الان کیونگسو توی شرایط عذاب آوری بود که فقط چانیول درکش می‌کرد. با عجله از جاش بلند شد و به طرف اتاق کیونگسو دوید. در رو که باز کرد کیونگسو در حالی که از خجالت سرخ شده بود،گوشه ی تخت تو خودش
جمع شده بود و اصرار داشت که کاری نداره.
چانیول به طرف پرستار رفت و ازش خواست تا
بیرون منتظر بمونه. پرستار هم با بد اخلاقی بیرون
رفت. کیونگسو با خجالت دوباره به سختی دراز
کشید و پشتشو به چانیول کرد. چانیول پایین تخت
ایستاد و با لحن قاطعی شروع به حرف زدن کرد .
++کیونگسو.چرا وقتی چیزی احتیاج داری بهم نمیگی؟ الان کی از من بهت نزدیکتره؟
__برو بیرون
این تنها جوابی بود که چانیول شنید.
باید فکری میکرد .فکری که کیونگسو رو راضی به
همراهی کنه!

چند دقیقه ای بود که چانیول بیرون رفته بود.
کیونگسو اصلا دلش نمیخواست با حرفاش ناراحتش کنه و همینطور واقعا ناراحت بود که با وجودش براش دردسر درست کرده!
ازسربار کسی شدن متنفر بود.... اما جدا از این حرفا دلش می خواست مادر چانیول رو بازم ببینه. مهرمادریش بد جور به دلش نشسته بود....
چانیول با وارد شدنش همراه سهون به اتاق رشته ی افکار کیونگسو رو پاره کرد... بیرون اتاق خیلی به این که چطور کیونگسو رو راضی کنه فکر کرده بود تنها یه راه داشت تهدید...
وقتی به تخت رسید، بدون معطلی فکری رو که به ذهنش رسیده بود به زبون آورد.
__کیونگسو. اگه میخوای خاکستر مادرت رو بهت پس بدم
،باید تا خوب شدن کاملت پیش من بمونی و بهم تکیه
کنی. در غیر این صورت قسم میخورم دستت به خاکستر مادرت نمیرسه.
نگاه کیونگسو به طرفش برگشت ،بهت زدگیش با نگاه کردن به قیافه ی جدی سهون ،کم کم خیس اشک و در حالی که سعی میکرد حتی یه دونه از اشکا روی گونه اش سُر نخوره به چشمای چانیول خیره شد و زیر لب گفت:
++ازت متنفرم...
دروغ محض بود. درواقع کیونگسو کسی رو نیاز داشت
تا بتونه به بهانه ی اون غرورشو حفظ کنه. قسم خورد
دنیای بهتری برای خودش بسازه تا این روزهای
دردناک جلوش زانو بزنن.البته که حرف چانیول
نامردی بود ولی در مقابل سر سختیه کیونگسو چاره
ی دیگه ای نبود.
سهون وقتی مطمئن شد همه جی داره درست پیش میره، دستی روی شونه ی چانیول زد و از اتاق بیرون
رفت. کیونگسو دمغ ،خجالت زده و خسته روی
تخت دراز کشیده بود. با قدم برداشتن چانیول به
طرفش ملافه رو روی سرش کشید و بی حرکت موند.
چانیول آروم کنار تخت کیونگسو ایستاد ملافه رو
از روی صورت کیونگسو کنار کشید.
کیونگسو نگاهش نمیکرد.
چانیول کف دستشو روی گونه ی کیونگسو گذاشت و به طرف خودش چرخوند.
با حلقه شدن دستای چانیول دور کمر و زانوهاش، نفس توی سینه اش حبس شد.
چانیول لرزش بدن کیونگسو رو حس میکرد...
سعی کرد به هیچ چیز فکر نکنه،کنترل نگاهش که روی صورت و لبای کیونگسو نچرخه، واقعا کار سختی بود و تمرکز از اون سخت تر!
وقتی وارد دستشویی شدن چانیول با پاش درو باز کرد و آروم و با احتیاط کیونگسو رو توی دستشویی گذاشت.
پایین پای کیونگسونشست . اول به چشماش نگاه کرد که همجا میچرخید، جز روی صورت آدم رو به روش و بعد بدون این که چیزی بگه لبه های گان رو از زیر پای گچ گرفته ی کیونگسو کنار زد.
با بلند شدن چانیول کیونگسو تا حد ممکن سرشو پایین انداخت.
چانیول برای این که بیشتر از این معذبش نکنه، با گفتن اگه کمک خواستی صدام کن بیرون رفت ...

ده دقیقه ای گذشت ولی کیونگسو همچنان ساکت بود ... از خودش متنفر بود که چرا برای برگشتن به تختش بازم باید چانیولو صدا کنه  و چانیول هنوز منتظر پشت در ایستاده بود .
چانیول تقه ای به در زد که بازم جوابی نگرفت. نفس عمیقی کشید و داخل شد . کیونگسو بازم سرشو پایین انداخته بود.
جلو رفت و دستاشو دور کمر و رون های تپل کیونگسو انداخت و بلندش کرد. این بار کیونگسو نا خوداگاه با دست سالمش پیرهن چانیولو گرفت .
و چانیول توی اون لحظه انگار قلبش به جای پیرهنش توی دست کیونگسوچنگ شده باشه نفسش تو سینه حبس شد... وقتی زوی تخت گذاشتش، کیونگسو فورا ملافه ی کنار دستشو روی صورتش کشید.
صدای هق هق خفه اش به گوش چانیول میرسید.
چانیول کلافه بود . هم نمیخواست کیونگسو رو معذب کنه که فکر کنه براش سرباره ،هم میخواست بهش بفهمونه که در هر شرایطی کنارشه ....
هیچ چیزی برای اسباط عشقی که داشت توی وجودش موج میزد نداشت جز لبهاش... باید میگفت؟؟؟
شاید هم نه ...
لبها فقط برای حرف زدن نیستن گاهی میتونن احساسات رو هزار برابر بیشتر از هر کلمه ای منتقل کنن...
نگاهی به کیونگسوی کز کرده زیر ملافه انداخت وآروم
خم شد. دستشو بالای سر کیونگسو گذاشت و از روی ملافه پیشونی کیونگسو رو بوسه ی عمیقی زد و با گفتن جمله ی خیلی دوست دارم، از
اتاق بیرون زد....

The world after the worldDonde viven las historias. Descúbrelo ahora