part 6

174 48 12
                                    

PART 6
با صدای خسته نباشید استاد، سرشو روی میز گذاشت.
.کلاس ریاضی هم با استاد بد اخلاقش تمام شد.
کلاس، برای دروس عمومی توی سالن کنفرانس
تشکیل میشد.
کیونگسو نمی‌دونست چانیول این درسو پاس کرده
یا نه، ولی در هر صورت یه هفته ای که از خونه ی چانیول بیرون اومد تا الان اصلا ندیده بودش.
حتی امروز هم امید داشت توی کلاس ریاضی ببینتش!
اما نبود...
انگار هیچ جا نبود...
حس عجیبی داشت... قطعا دلتنگی چیزی نبود که کیونگسو
احساس میکرد. اون بیشتر از همیشه دلتنگ مادرش بود انقدر که با فکر کردن بهش قلبش به درد میومد...
اما این حسش با حس دلتنگی و نگرانی که نسبت به چانیول داشت زمین تا آسمون فرق داشت...با فکر کردن به چانیول نه تنها قلبش به تپش میوفتاد بلکه این حس تا جمع شدن اشک پشت پلکاش ادامه پیدا میکرد و نهایتا به خیره شدن به شماره ی چانیول تو مخاطبین گوشیش می انجامید. یاد زمان قبل از زلزله افتاده بود،اون موقع هم چانیول یهو یه هفته غیبش زد و بعد با اون اتفاق تلخ برگشت.
سرشو روی میز گذاشت، یکمی ترس داشت نکنه تمام این اتفاقات دوباره و با شدت بیشتری تکرار بشه....
با خلوت شدن کلاس از جاش بلند شدو به طرف در
کلاس رفت.دیگه کمتر لَنگ می زد. دستش هم
وضعیت بهتری داشت نرمش هایی که دکتر بهش داده
بودو هر روز تمرین می کرد و رو به بهبود میرفت.
ساعتشو نگاه کرد ،دیگه کم کم باید بر میگشت خوابگاه.
از این که هم اتاقیش بعد از گذشت یه هفته از شروع ترم جدید هنوز نیومده بود، احساس رضایت داشت.
کیونگسو الان فقط محتاج آرامش بود و این تنهایی خیلی براش حس دلنشینی داشت، افکارشو نظم میداد... از سه تا پسرساکن اتاق کناری شنیده بود که هم اتاقیش رفته شهر دیگه و به زودی میاد... و کیونگسو مدام دعا میکرد اصلا نیاد!
بعد از نیم ساعت آروم راه رفتن به اتاقش رسید ،درو که باز کرد، یکم متعجب شد. بر خلاف تمام دعاهاش توب این یه هفته، انگاری هم اتاقیش برگشته بود و تختش مرتب کرده بود.
رو تختی بنفش رنگی که روی تختش پهن کرده بود، بیش از حد تو ذوق میزد و به نظر کیونگسو تا حدی مزخرف بود. کتاباشو توی قفسه ی کنار تختش چیده بود و چند جفت کفش توی جاکفشی بهش دهن کجی میکردند. چمدونش رو زیر تخت گذاشته بود و جعبه ی بزرگی از وسایل باز نشده روی میزش بود.
اتاق عطر خاصی به خودش گرفته، که کیونگسو رو تا مرز خفگی می کشوند.نه این که بد باشه ها نه !
نفس گیر بود و پر خاطره.
عطر آغوشهای شبانه میداد، عطر بوسه های قایمکی روی موهاشو... بغضی که توی گلوش نشسته بودو داشت خفه
اش میکرد.!!
چه خوب بود اگر اتاقش رو عوض میکرد.مسلما دوام
نمیاورد کسی رو کنارش تحمل کنه که بوی چانیولش
رو میداد ،ولی خود چانیول نبود.
همون جا دم در خشکش زدرود. حتی توان اینو نداشت که داخل اتاقش بشه ،بعد چند لحظه بدون این که به وارد شدن به اتاقش فکر کنه، از خوابگاه بیرون زد...
احساسات کیونگسو دقیقا مثل یه زیر خاکی بود... همونقور ناب و خاک خورده و پنهان شده...
چانیول درست مثل یه باستان شناس، مثل یه کاووشگر این زیر خاکی رو با زحمت و صبوری از زیر خروار ها خاک آروم و با نوازش احساسش بیرون کشیده بود.
احساسات کیونگسو همینقدر با ارزشو شکننده بود و همینقدر خاک گرفته...
چانیول با هر نگاهش روح پاک و احساسات دست نخورده ی کیونگسو روشکافته بود.بهتر از همه می شناختش. حالشو درک میکرد،مرهم درداش میشد! چانیول کیونگسو رو کیونگسوی مغرورِ تند مزاجو به وجود لطیف خودش عادت داده بود...
چانیول وابسته و عاشقش کرده بود،بدون این که
کیونگسو حتی حس کنه عاشق شده!. بدون این که
بفهمه، بدون این که بخواد و تلاشی کنه، احساسش تغییر کرده بود.
حالا با یه هفته دور بودن از چانیول داشت به این
حقیقت ها توی وجود خودش پی میبرد. یه آن به
خودش اومده بود،که همه دنیاش پر شده از اسم پسر
قد بلندی که چشماش بی دلیل پر بود از عاطفهو درکو محبت....
حس کردن این لحظه با دلتنگی که این یه هفته دوری از چانیول بهش هجوم اورده بود، باعث شد متوجه بشه که دیگه در مقابل چانیول غروری براش نمونده از طرفی .... قلبش داشت از حس دوست داشتنش لبریز شده بود و کم کم از دلتنگی سر میرفت.
دلتنگی برای یه شب دیگه توآغوشش گذر زمانو احساس نکردن.... دلتنگی برای چشمای درشتی که حتی تو اوج ناراحتی پر از اشتیاقو امید بهش خیره میشد . دلتنگی برای هزاران چیزدیگه که دوری از چانیول باعث میشد کیونگسو بهشون فکر کنه و با هر بار کشف کردنشون ، یه تیکه از قلبش به لرزش در بیاد.

The world after the worldTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang