قسمت اول:حقیقت وحشتناک

7.1K 640 28
                                    

مطمئن نیست که از چه زمانی شروع به حس کردن این چیزها راجع به عضوی از گروهش، یعنی جونگ کوک کرده بود.به نوعی جیمین تصور میکنه اونا همیشه اونجا بودن،ولی توسط یه سد درون او به دام افتاده بودند.اون فقط وقتی متوجه احساساتش شد، که چنان تو ضمیر ناخوداگاهش برجسته شده بودند که در نهایت به اجبار وارد قسمت جلویی خوداگاه مغزش رونده شدند.
وقتی که ذهنش چنان بیقرار شد که احساساتش سرریز شدند و همه ی افکارش رو مثل سیل دربرگرفتند.
به هرحال هرطوری که این احساسات اغاز شدند، روزی که جیمین فهمید کاملا عاشق جونگ کوکه بهترین و بدترین روز زندگیش بود.
همه چیز در فرودگاه شروع شد.جیمین همیشه برای مواجهه با جمعیت زیادی از ارمی ها که جمع میشدند تا ورود بی تی اس رو ببینند مضطرب میشد و امروز هم تفاوتی با گذشته نداشت.
فکر کردن به اینکه مجبور به باز کردن راه خودش از بین اون جمعیته، باعث میشد راه گلوش بسته بشه و دست هاش شروع به لرزش بکنند.
درحالی که اعضای گروه از قسمت کنترل پاسپورت عبور میکردند و به سمت جمعیت در حال فریاد زدن ارمی ها میرفتند جیمین برای تسلی خاطرش رفت تا خودش رو با بازوهای قدرتمند جونگ کوک بچسبونه.
جونگ کوک ،وقتی به هیونگش که به سختی به بازوش چنگ زده بود نگاه میکرد به نظر نگران میومد.
با صدای ارومی پرسید :"حالت خوبه هیونگ؟"
صدای عمیقش باعث میشد جیمین حس کنه قلبش به طور اشنایی منقبض میشه؛ که البته هر بار که مکنه صحبت میکرد این اتفاق می افتاد.
جواب داد :"خوبم کوکی."
جیمین که نمیخواست جلوی اعضای گروهش یا ارمی ها ضعیف به نظر بیاد بازوی جونگ کوک رو رها کرد و باعث شد بلافاصله احساس ناراحتی بکنه.ماسکش رو گذاشت تا صورتش رو بپوشونه و به دنبال جونگ کوک در حالی که سوکجین در همون نزدیکی دنبالشون میکرد از در عبور کرد.
بزرگترین عضو گروه همیشه در مورد اونها احساس مسئولیت میکرد؛ در نتیجه عقب تر از همه راه میرفت تا بتونه ببینه که همه اعضا در امنیت هستن و نامجون لیدر گروه جلوتر از همه راه رو نشون میداد.
جیمین تلاش میکرد تا روی جونگ کوک تمرکز کنه، در حالیکه از بین جمعیت فن هایی که جیغ زنان تلاش میکردند ازبین بادیگاردهایی که گروه رو احاطه کرده بودند رد بشوند.
به نوعی دونستن اینکه مکنه به حد زیادی نزدیکش بود باعث میشد تا حس تهوعی که تو معدش داشت، تا حد قابل کنترلی اروم بشه. وقتی جونگ کوک تو میدان دیدش بود احساس امنیت بیشتری میکرد.
جیمین با وجود عصبی بودنش میدونست که باید روی حرکت به جلو تمرکز کنه و تنفسش رو کنترل کنه، تا حس آشنا ولی ازاردهنده فشردگی تو قفسه سینه ش و حالت تهوع ناراحت کننده تو معدش برطرف بشه.
سعی کرد همونطوری که به سرعت تو فرودگاه قدم برمیداشتند ،نزدیک جونگ کوک حرکت کنه.ولی انگار بادیگاردها نتونستند فن هارو کنترل کنند.
جیمین فقط با وحشت میتونست تماشا کنه کنه که فن ها به سمتش هجوم اوردند و دیگه جونگ کوک در دیدرسش نبود.
اون نمیتونست جونگ کوک گم کنه.جیمین تلاش کرد تا ازبین بادیگاردها عبور کنه و مکنه رو پیدا کنه ولی اونها به عقب روندنش و گفتند که به حرکت کردن ادامه بده.
جیمین بلافاصله ایستاد.نمیتونست بدون جونگ کوک بره.نمیتونست ادامه بده.تنفسش سریعتر شده و به نفس نفس زدن نزدیک شد.احساس میکرد داره توسط جمعیت و فشردگی ناگهانی دردناک تو سینه ش له میشه.
سرش شروع به گیج رفتن کرده بود و صداهای اطرافش زیادتر از تحملش بودند.جیمین تمام آگاهیش از اطرافش رو از دست داده بود.اون قرار بود چی کار کنه؟چرا اینجا بود؟
تمام فکرش جونگ کوک بود .راه نجاتش.نمیتونست جونگ کوک رو ببینه.نمیتونست صداش رو بشنوه.سروصدا بیش از حد بود.مردم زیادی فریاد میزدند.
نمیتونست نفس بکشه.
نمیتونست بشنوه.
نمیتونست...
نمیتونست...
نمیتونست ببینه.
جونگ کوک.
دست یک غریبه دور مچش حلقه شد و بدن یخ زده اون رو با سرعت زیاد به دنبال خودش کشوند.این دست جونگ کوک نبود.این جونگ کوک نیست!
جیمین تلاش کرد تا دستش رو به عقب بکشه ولی حلقه دور دستهاش محکم تر شد و اونو با شدت بیشتری به جلو کشوند.تلو تلوخوران و وحشت زده تلاش میکرد تا خودش رو آروم کنه.تا تمرکز کنه.تا در بین جمعیت خفه کننده فن ها، یکم هوا پیدا کنه.نیاز به نفس کشیدن داشت.
هوای تازه و خنک با شدت به صورتش برخورد کرد که باید باعث ارامشش میشد ولی سرما به طور دردناکی ریه هاش رو میسوزوند.
جیمین فقط میتونست تصور کنه که از فرودگاه خارج شده.درحالیکه هنوز دستش توسط اون فرد ناشناس گرفته شده بود، به داخل ماشینی هل داده شد.
در بسته شد.سروصدای شدید جمعیت به زمزمه ای کاهش پیدا کرد.
جیمین نفس لرزونش رو بیرون داد.از اینکه میدونست توی ماشینه، خیالش راحت شده بود.
صدایی شنید که گفت:"جیمین؟"
جین بود.حس کرد دستی که مچش رو نگه داشته بود، بالا اومد تا موهای خیس از عرقش رو از صورتش کنار بزنه.جیمین چرخید تا خودش رو تو آغوش هیونگش فرو ببره؛ جلوی هودیش رو چنگ زد و عطرش رو نفس کشید.اما این عطر درست نبود.اون جین هیونگ رو نمیخواست.به جونگ کوکیش نیاز داشت.
_جیمین با من حرف بزن.
جین که عاجزانه منتظر بود تا پسر لرزون جوابش رو بده با صدای ارامش بخشی زمزمه کرد:"الان دیگه جات امنه.حواسم بهت هست."
صدای دیگری گفت :"منیجر گفت که همه جاشون امنه."
نامجون بود و ادامه داد:"ولی هنوز منتظر جونگ کوکیم.اون هنوز یه جایی...اون بیرونه."

Not Alone (When you are here) || Persian TranslationWhere stories live. Discover now