prologue/ مقدمه

1.8K 170 34
                                    

[نویسنده]
آدما فکر میکنن همه چیزو میدونن، اما کسی فکرشم نمیکنه پشت هر نگاه ، هر لبخند و هر صدایی که میشنوه چقدر راز وجود داره ؛ عجیب‌تر اینکه اون رازا میتونن به‌طرز غیرقابل باوری تاریک باشن. چیزایی که اگر بفهمی وجود دارن ، جوری میبلعنت که انگار هیچوقت وجود نداشتی. بلعیده شدن توسط هیولایی که تو تاریکیِ درونت قایم شده یه درد لحظه‌ای نیست، مثل گیر افتادن تو چنگال گرگی میمونه که هرلحظه ناخناشو محکم‌تر تو‌ی گوشتت فرو میبره ؛ عذابی که تا ابد ادامه داره.

[هان]
بدن سست و خستمو بزور از در ورودی پرت کردم توی خونه و کشون کشون تا کاناپه‌ی خاک خورده‌ی قدیمی وسط پذیرایی رفتم. جوری خودمو انداختم روش که صدای شکستن فنرای زنگ زدشو زیر کمرم شنیدم. ولی خورد تر از این حرفا بودم که واسم مهم باشه. بهرحال فردا وسایلای خودم میرسید.

اتاق بیش از حد تاریک و سرد بود. نیم خیز شدمو دستمو تو موهای خیسم بردمو آبشو گرفتم. به قطره‌های آب که روی پارکت قدیمی چکه میکرد خیره شدم، انعکاس نور ضعیف ماه که از پنجره میتابید باعث میشد قطره‌های مسخره‌ی آب مثل ستاره های کوچولو و لرزون به نظر برسن.

-لعنت به بارونی که بد موقه بباره!

زیر لب زمزمه کردم و دوباره ولو شدم رو کاناپه.
نگاه خیرمو انداختم روی سقف نمور و توی رقص سایه‌ی درختا گم‌شدم. سکوت روی شقیقه‌هام راه میرفت، حتی صدای بارونم دیگه نمیومد.

*صدای جیغ و داد یه زن و مرد*

با شنیدن صدا ساعد دستمو گذاشتم رو پیشونیم و اخم کمرنگی کردم. صدای دعوا! من از همچین چیزی متنفر بودم. چقدر بد که همسایه‌های جدیدم باهم دعوا دارن -
رفته رفته صدا بلندتر میشد ، زنه خیلی بد جیغ میزد و کمک میخواست. یهو صدای شکستن یه چیزی اومد و زنه یه جیغ خیلی بلند کشید. دیگه صدایی در نیومد.

یهویی نشستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. ینی چیشده بود؟ نکنه مرتیکه بلایی سرش آورد؟ تن لشمو از رو کاناپه بلند کردمو سریع خودمو جمعو جور کردم. تندی خودمو رسوندم جلوی در خونه‌ی تقریبا بزرگی که کنار خونه‌م بود. گوشیمو از جیب‌م درآوردم و شماره پلیسو گرفتم اما دکمه تماسو نزدم . سر و وضعمو مرتب کردمو زنگ درو زدم. زنگشون نمیزد!! دوباره امتحان کردم اما نشد.

تق تق در زدم و منتظر شدم. کسی درو باز نکرد. دوباره در زدم اما بازم کسی نیومد. یه لگد زدم به در و دکمه تماسو زدم.

"شما با مرکز پلیس دگو تماس گرفتین. کمکی از دستمون برمیاد؟"
-سلام ، راستش من ..

با دیدن چهره‌ی زیبای یه دختر تو چارچوب در، بلافاصله تلفنو قطع کردم.

-شما در زدین؟
-عام درسته راستش من صدای دعوا شنیدم. شما خوبین؟ مادرتون خوبه؟
-مادر؟ من و نامزدم تنها زندگی میکنیم. و بله مشکلی نداریم حتما اشتباه شنیدین.

Revenge || minsung Место, где живут истории. Откройте их для себя