[هان]
رسیدن وسایلام یه فاجعهی بزرگ بود. تمیزکاری کردن با دیانای من سازگاری نداره اما مجبور بودم انجامش بدم. طرفای ساعت ۸ شب بود و کمکم هوا داشت رو به تاریکی میرفت که تازه متوجه شدم از صبح هیچی نخوردم. راستش هیچ علاقهای به خوردن هم نداشتم، با بیحوصلی درحالیکه پاهامو رو پارکت چوبی کف راهرو میکشیدم از اتاقم زدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه. جلوی یخچال وایسادم و درحالیکه یکی از دستام تو جیبم بود درشو باز کردم و با یه صحنه کاملا عادی مواجه شدم.
چیزی توش نبود! خب نبایدم چیزی تو یخچال خونهای باشه که کسی توش زندگی نمیکرده. چشم غرهای رفتم و شیر آبو باز کردم تا یکم آب به صورتم بزنم. تازه اونموقه بود که متوجه شدم لولهی آشپزخونه مشکل داره و آبش قطعه. داشتم کلافه میشدم، راه افتادم سمت سرویس بهداشتی. برخلاف همهجاهای قدیمی خونه، سرویس بهداشتی تمیز و سفید و میشه گف تقریبا مدرن بود. به نظر میومد تازگیا بازسازیش کرده باشن. به تصویرم تو آیینه لبخند نصفه نیمه ای زدمو شیر آبو باز کردم. یه مشت آب پاشیدم تو صورتم و چشمامو بستم. مشت دوم و سوم آبو پاشیدم تو صورتم که یکم از آب رف تو دهنم. لعنتی مزهی آهن و نمک میداد! از طعم ناخوشایندش ایش بلندی گفتم و آبو تف کردم. چیزی که دیدم باعث شد چند قدم عقب بپرم و بچسبم به در دستشویی.
از شیر، بجای آب خون میومد بیرون. با چشمای درشت شدهام به دستا و صورتم نگاه کردم. کاملا خونی و کثیف شده بودم. یخ کرده بودم و کمی میلرزیدم. نگاهم به تصویرم تو آینه افتاد و ضربان قلبم شدت گرفت.
توی آینه اثری از لکه های خون نبود! دوباره با ترس به دستای تمیزم نگاه کردم و درحالیکه نفس نفس میزدم به شیر آب کاملا عادیای که ازش آب تمیز خارج میشد نگاه کردم. چطور ممکن بود؟ سریع آبو بستمو از اونجا پریدم بیرون. پشت در دستشویی پاهام عملا از کار افتادن و ولو شدم. سرمو تو دستام گرفته بودم و نفسای عمیق میکشیدم.*این دیگه چه کوفتی بود؟ توهمهام دارن روز به روز آزار دهندهتر میشن*
با خودم گفتم و زانوهامو بغل کردم. برای چند دقیقه فقط نشسته بودم و لبمو میگزیدم. بالاخره از جام بلند شدم. کلاه هودیمو گذاشتم سرم و تنها کتونیای که داشتم پام کردمو از خونه زدم بیرون.
نمیدونستم میخوام کجا برم، اصلا اون اطرافو بلد نبودم. با دیدن اولین مارکت رفتم داخل تا یه نوشیدنی بگیرم.
جای خلوتی بود؛ یه راست رفتم سمت یخچال. سرمو پایین انداخته بودم تا با همون دو سه نفری که داخل مغازه بودن چشم تو چشم نشیم. بین راه تنهام تقریبا محکم خورد به یکی، بدون اینکه به صورتش نگاه کنم سریع خم شدم زیر لب عذر خواستم و خودمو به یخچال رسوندم.
یه نوشابه برداشتم و دستمو تا ته کردم تو جیبم که پول در بیارم. همونجوری که درگیر بودم، متوجه شدم کسی که بهش تنه زدم هنوز همونجا وایساده و داره نگاهم میکنه. ابرویی بالا انداختم و به صورتش نگاهی انداختم.
پسر خوش قیافه ای بود! اولین چیزی که متوجهش شدم چشمای تیلهایش بود. ناخودآگاه نگاهم به ترتیب از چشما روی بینی و لبای خوش فرمش چرخید. تا حالا کسیو به این جذابی ندیده بودم. لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست. یه لحظه بعد، متوجه نگاه سردش روی خودم شدم. یه جوری نگاهم میکرد انگار تیر خورده باشه. وزن نگاهش واسم زیادی سنگین و ترسناک بود، جوری که حس میکردم داره خفهام میکنه.
نگاهمو دزدیدم و دوباره عذر خواستم. شاید چون آروم عذرخواهی کرده بودم متوجه نشده بود واسه همین بد نگاهم میکرد. پاهاشو دیدم که یه قدم جلو اومد. آب دهنمو قورت دادم. نمیدونم منتظر چی بودم، ولی انتظار هر چیو داشتم. اگه میزد زیر گوشم تعجب نمیکردم. بهرحال آدمای این دوره زمونه عصبی و بی نزاکتن. ولی اون بدون اینکه حتی یه کلمه حرف بزنه، پشتشو کرد و میشه گف بدو بدو از مغازه زد بیرون.
YOU ARE READING
Revenge || minsung
Mystery / Thrillerمینسونگ ژانر : هیجانی ، تخیلی ، رازآلود روز آپ : شنبه ها خلاصه : هانجیسونگ ، پسری که حافظهشو از دست داده، بدون اینکه متوجه باشه پا به گذشتهی تاریکش میذاره. گذشتهای که لیمینهو ، پسری که عاشقشه ، برای فراموش کردنش زندگیشو فدا کرده. و حالا کمکم...