Dilemma /دو راهی

527 161 28
                                    

- از همون بچگیت تنبل و بامزه بودی پسرم!

"پسرم" ، مغز هان با شنیدن این کلمه سوت بلندی کشید و لبخند عصبیِ ماسیده‌ای تحویل مرد مسن روبروش داد و نشست روبروش.

"آقایِ هان" لبشو تر کرد و به چشمای لبریز از سوال هان جیسونگی که روبروش نشسته بود نگاه کرد.
- پسرم .. جیسونگ ، حق داری ساکت بمونی. من یهو از ناکجا آباد پیدام شده و به تویی که خاطراتت رو از دست دادی میگم پدرتم .. حق داری باور نکنی. ولی انتظار همچین چیزیو داشتم ، بالاخره پسر خودمو میشناسم ، میدونم خوش‌خنده و مهربونی ، اما زود باور نیستی ، خیلیم باهوشی .. واسه همین اینارو آوردم.
خم شد و سامسونت مشکیش رو از کنار پاش بالا آورد و گذاشت روی پاش. درشو باز کرد. حجم زیادی کاغذ توش بود. فبلتشو در آورد و به هان اشاره کرد که بیاد کنارش بشینه.

جیسونگ با تردید کنارش نشست. نگاهش رو به صفحه‌ی فبلت دوخت. چشماش با دیدن عکسایی که مرد بهش نشون میداد آروم آروم روح گرفتن. لبخند محو رو لبش کم‌کم پر رنگ شد. عکسای بچگی خودش رو کنار اون مرد میدید ، از وقتی که یه نوزاد کوچیک بود تا نوجوونیش.
- از کجا بدونم اینا فتوشاپ نیستن؟
جیسونگ گفت.

مرد لبخندی زد.
- انتظارشو داشتم.

دوباره دستش رو برد توی سامسونتش و تعدادی کاغذ و یه کارت شناسایی ازش درآورد و داد دست جیسونگ.

- اونجا گواهی تولدت ، اینکه پسر خونی و وارث منی ذکر شده. اسناد دیگه‌ایم هست ، اما بازم اگر شک داری هرجا که بخوای میام تست دی‌ان‌ای میدم.

هان با جدیت تمام اسناد رو نگاه کرد. چشمش که به کارت شناساییش افتاد اشک تو چشماش حلقه زد.

"هان جی سونگ ، شهروند کره جنوبی"

شهروند کره جنوبی .. دیگه بحران شخصیتی نداشت. الان میدونست کیه. خانوادشو پیدا کرده بود. رنج و تنهاییش واقعا داشت تموم میشد.

بی اختیار خودشو توی آغوش گرم پدرش انداخت و شروع کرد به گریه کردن. واسه اولینبار بعد از مدت‌ها حس میکرد یه‌نفرو داره ، اینکه دیگه یه بچه‌ی گمشده و سرگردون نیست ، این حقیقت که واقعا خونه و خونواده‌ای داره بشدت قلب خسته‌ش رو گرم میکرد.
آقای هان دستاش رو دور تا دور پسرش حلقه کرد بود و موهاشو نوازش میکرد.
- هانا من واقعا متاسفم که نتونستم ازت به خوبی حمایت کنم. من واقعا متاسفم ..

هق هق زدن پسرک اما قطع نمیشد.
- اینهمه مدت ..
- کجا بودی؟
سرشو از بغل پدرش بیرون و آورد و درحالیکه با چشمای اشکی نگاهش میکرد پرسید.

- همرو برات تعریف میکنم خب ؟ همرو برات میگم فقط الان آروم باش. تو تنها نیستی ، هیچوقت قرار نبوده تنها رها بشی.

جیسونگ سرشو تند تند تکون داد و با آستینش اشکاشو پاک کرد.

- بهتر نیست بیای با من زندگی کنی؟
پدرش گفت و با لبخند نگاهش کرد.

Revenge || minsung Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon