Underwater / زیر آب

573 126 49
                                    

صدای زنگ خونه‌ش به صدا در اومد. جیسونگ با یه کوله پشتی و یه چمدون و ساک دستی راه افتاد سمت در.

طبق انتظارش پدرش پشت در منتظرش بود.
- سلام !!
سلام گرمی گفت و ساک جیسونگو از دستش گرفت و دست مردی که کنارش ایستاده بود داد.
- اوه ، یادم رفت معرفی کنم. ایشون آقای کیمه. محافظ و مشاور شخصی من.

آقای کیم کمی خم شد و به جیسونگ احترام گذاشت. جیسونگ هم متقابلا احترام گذاشت.
- خوشبختم.
زیر لب گفت.

هم خوشحال بود هم نه. با حسرت به خونه‌ی بغلی نگاه میکرد. لینو. داشت اون پسر پر رمز و راز رو پشت سر میگذاشت و میرفت سئول.

نگاهش به پنجره‌ی اتاق لینو افتاد ، سایه‌ی پسریو دید که سریع از جلوی پنجره کنار رفت.

*لینو .. ؟ از رفتنم ناراحتی؟*

نمیدونست چرا انقدر برای رفتن مردد شده. قلبش داشت تند تند میزد و بدنش یخ کرده بود. دلیل هیچکدوم از این احساسا رو نمیفهمید  اما بعد از دیدن اون خاطره‌ی عاشقانه با لینو ، آتیشی تو دلش روشن شده بود که نمیتونست به شعله‌هاش غلبه کنه. اون لینو رو میخواست ، میخواست بیشتر بشناستش ، بیشتر داشته باشتش. ولی نمیتونست.

- جیسونگ؟ داری میای؟
پدرش که روی صندلی عقب ماشین مشکی رنگش نشسته بود گفت.

برای بار آخر به پنجره‌ی اتاق لینو نگاه کرد و لبشو گزید.

لینو قصد نداشت جلوشو بگیره. با دیدن جیسونگی که بند و بساطشو جمع کرده بود و داشت میرفت از پشت پنجره ، طاقت نیاورده بود. نمیتونست اون صحنه رو ببینه. دلش نمیخواست.
وقتی جیسونگ برگشته بود و پنجره‌شو نگاه کرده بود ، مینهو خودشو کنار کشید و پشت به دیوار کنار پنجره تکیه داد. ناخودآگاه زانوهاش شل شدن و روی زمین ولو شد.

- دیدی پسر؟
با خنده گفت.
- دیدی جیسونگی تا کنار گوشت اومد و رفت ؟
خنده بلندتری کرد.
- دیدی این زندگی تخمی فقط میخواد آزارت بده ؟
دندوناشو روی هم فشار میداد.
- چرا ؟
به صورت هان فکر کرد.
- چرا وقتی داشتم خنثی میشدم و کم کم به مرگم نزدیک میشدم دوباره باید میدیدمت هان جیسونگه لعنتی ؟
بغض گلوشو گرفته بود.
جفت دستاشو فرو برد توی موهاش و با چشمای اشکی بلندتر خندید.
- تو قرار بود بری .. من قرار بود دیگه ..
سرشو از عقب آروم به دیوار میکوبید.
- من قرار بود تموم شم ..
قطره‌های اشک از چشماش جاری شدن.
- من قرار بود .. من .. من هیچوقت این حسو فراموش نکرده بودم ولی اینکه دوباره بیاد و این حقیقت که دیگه 'اون' رو ندارم کوبیده شه توی صورتم .. این دیگه حقم نبود.
چشماشو بست و به اشکاش اجازه داد صورت زیبا شو خیس کنن.

***
با رسیدن به خونه‌ی پدریش ، دهنش از تعجب باز موند.
- اینجاس؟

پدرش خنده‌ای کرد و سر تکون داد. آره همینجاس.
خونه که نمیشه گفت ، کاخ بود ! جیسونگ با دیدن باباش متوجه شده بود که خانوادش پولدارن ولی نه تا این حد. حتی فکرشم نمیکرد.
تمام نمای خونه سفید بود ، جلوش یه باغ بزرگ و سرسبز و یه استخر بزرگ لوکس بود. جیسونگ همونطور که به سمت خونه میرفت با تعجب به همه چیز نگاه میکرد. به باغبونایی که توی باغ مشغول کار بودن ، تک تک جزییات باغ و درختا. همه‌ چیز براش خیلی آشنا میزد. کنار استخر که رسید کمی مکث کرد. از استخره اصلا خوشش نیومد. دنبال پدرش وارد خونه شد. چندتا خدمتکار خانوم پشت در منتظر بودن و به محض ورودشون بهشون خوش آمد گفتن و تک تک خودشونو معرفی کردن. جیسونگ سری برای همشون تکون داد.
پدرش اونو به سمت اتاقش راهنمایی کرد.
- استراحت کن خسته‌ای. بعدش کل خونه رو بهت نشون میدم.

Revenge || minsung Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon