miroh

151 12 4
                                    

اول از همه قبل از شروع فیک باید از دوست عزیزم میسا که زحمت ادیت پوستر فیک و کشید تشکر کنم💖💖 خیلیییییی ممممنون میسا جونم💖💖

جیون روی کاناپه ولو شد و تلوزیون و روشن کرد …از یه طرف نگران بود از یه طرفم گشنه ..ریحانا رفته بود برای شام خرید کنه اما هنوز برنگشته بود…هر چند دیقه یه بار  صدای شکمش تو فضای ساکت خونه می پیچید    صدای تلوزیون و بلند کرد تا شاید یکم گشنگی یادش بره و از فکرو خیال بیاد بیرون =-به نظرتون این اشفتگیا کار چه افرادی می تونه باشه ؟…
  +ما حدسایی زدیم وفکر می کنیم پای گروه دبل اکس وسط باشه  اما مطمعن نیستیم …
-میشه بیشتر توضیح بدید ؟…
+واقعا متاسفم اما تا اینجاشم بیشتر از چیزهایی که باید می گفتم …گفتم
*** پلاستیکا رو از رومیز برداشت  و بعد از تشکر از   فروشنده از مغازه بیرون زد... به دورو اطراف نگاهی انداخت و به طرف در خروجی  مجتمع تجاری  حرکت کرد   وهمزمان که راه میرفت مشغول دید زدن مغازه ها شد  انقدر غرق اون مجتمع بزرگ شده بود که با برخورد با چیزی به خودش اومد  و با دو جفت چشم خیره به خودش مواجه شد... اب گلوشو به زور قورت داد خودشم نمی دونست چرا از یه پسر هم سن خودش که هیکل ریزیم داشت انقدر ترسیده... پسر سری نگاهشو از ریحانا گرفت و بدون هیچ واکنش اضافی از کنارش گذشت... ریحانا نیم نگاهی به پشت سر ش انداخت ... پسر کلاه سویشرتشو گذاشت رویه سرشو همزمان ماسک سیاهی رو روی  صورتش گذاشت...ریحانا با چشم مسیر دستاشو که به سمت پشت شلوارش می رفت دنبال کرد...هودی  ابی شو  کمی بالا داد و چیزی در اورد  ریحانابا ترس به شیع سیاه توی دستا ی پسر  خیره شد  ... تفففففففنگگگگ...اون یه تفنگ بود...ضربان قلبش بالا رفت و صدای نفسا ش به وضوح شنیده می شد...احساس می کرد پاها ش جونی ندارن ...اما با برگشتن پسر به طرفش با تمام توان شروع به دویید ن کرد  جوری که هیچ وقت  توی عمرش ندوییده بود ...
***هیونجین فریادی از عصبانیت کشیدو با یه حرکت هرچی رو که روی میز بود ریخت رو زمین...دندوناشو روی هم سایید و دستشو تو موهاش فرو کرد ...نفس عمیقی کشیدو باز دمشو صدا دار بیرون داد..به طرف کوین برگشت باخشم بهش نگاه کردو فریاد زد 
+برو اون عوضیو بیار اینجا...

به طرف کوین برگشت باخشم بهش نگاه کردو فریاد زد  +برو اون عوضیو بیار اینجا

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(مون هیونگ سو(کوین)...عضو گروه    the boy... 22ساله(

     کوین سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت اما تا خواست درو ببنده دستی مانعش شد ...به طرف صاحب دست برگشت و با رونجین رو به رو شد ... در و ول کردو بعد از تعظیم کوتاهی رفت ...رونجین وارد اتاق شدو درو پشت سرش بست ...به هیونجین که صورتش قرمز شده بود و رگای گردنش زده بود بیرون خیره شد ...
_ هیونگ ؟ اتفاقی افتاده؟
هیونجین نگاه عصبیشو به رونجین دوخت ...با دیدن برادرش یکم حالش بهتر شد ... نفس عمیقی کشید و ارروم زمزمه کرد
+لی سومین لورفته...
چشمای رونجین گردشد اما به خاطر حال برادرش زود حالت صورتشو عوض کردو پوزخندی زد ...
_ چرا برای یه چیز الکی انقدر خودتو عصبی می کنی هیونگ؟!
تفنگشو از تو کمرش دراورد وسمت برادرش گرفتش...هیونجین چند دیقه ای به تفنگ و بعد به برادرش خیره شد لبخند رضایت مندانه ای بهش زد  و تفنگ و از دست برادر کوچیکترش گرفت...
+کم کم داری راه میوفتی ...
لبخند رو لبای رونجین جا خوش کرد...اما صدای در باعث شد اون لبخند خیلی زود از بین بره...
+بیا تو...
در با شدت باز شدو بالافاصله لی سومین پرت شد تو اتاق...سرو صورتش خونی مالی بودو هوش و حواس  براش نمونده بود... هیونجین چند قدم جلو رفتو نیم خیز جلوی مرد نشست... بانفرت بهش خیره شدو تفنگ وزیر چونش گذاشت ...لی سومین بادیدن تفنگ خواست فرار کنه اما رونجین با زانوش ضربه محکمی بهش زد 000اونو سرجاش نشوند و لباسشو از پشت گرفت تا فرار نکنه ...
× خوااااااهششششش میییی کنم کاری بامن ندددددااا...
صدای فریاد هیونجین باعث شد مرد سر جاش میخکوب بشه = 
خفه شو...نمی خوام هیچ شرو وری بشنوم 
اشک از چشمای لی سومین سرازیر شد ودوباره به التماس افتاد اما این دفعه حرفی نزدو فقط پای هیونجین و محکم چسبید هیونجین باپاش مردو حول داد و از جاش بلند شد ...پشتشو به اونا کردو چند ثانیه ای بی حرکت ایستاد ...اما یه دفعه به طرف لی سومین برگشتو پیشونیش با چند شلیک پشت سر هم سوراخ کرد ...صدای بلند گلوله ها سکوت عجیبی رو  حکم فرما کرده بودن ...دستا و لبا سای رونجین خونی شده بودن0 لباس لی سومین و ول کردو جسد بی جون روی زمین افتاد... هیونجین به جسد مرد خیره شد و زمزمه کرد...
+اون ادم بدرد بخوری بود ...
_دیگه بهش فکر نکن ... اون یه بی عرضه به تمام معنا بود...
هیونجین تفنگو روی میز گذاشتو نفس راحتی کشید ...الان حالش واقعا بهتر بود...یه دفعه چیزی یادش اومد و به طرف برادرش برگشت...
+انقدر عصبی بودم که فراموش کردم... کارت چجوری پیش رفت؟ کلکشو کندی؟
رونجین حول شدو جواب داد=
_اره...
لبخند به لبای هیونجین برگشت ...
_اما...
هیونجین ابروشو بالا داد و پرسید =
+اما چی؟!...
رونجین لبشو گزید... نگاهشو از برادرش گرفت و جواب داد=
_یه نفر دیدم...یه دختر...
خنده   روی لباش خشک شد ...بدنش دوباره داغ کرده بود ...نگاهشو از رونجین گرفت و فریاد بلندی کشید
***جیون  بعد از پاک کردن اشکا ی یحانا دوباره بقلش کرد ...بدنش همچنان می لرزید و ارامش نداشت...
+هی ...اونی؟!...اروم باش دیگه ...
با صدای خش داری زمزمه کرد =
_اوننن ...تتتتتفنگ داشت ... افتاد دنبالم ...ممکن بود منو بکشه ...
جیون دست شو نوازش وار روی کمر خواهرش کشید  ... هنوز متوجه نشده بود ریحانا از کی و سر چی انقدر ترسیده..
_اگه 000ددنننبالم باشن چی؟
+هیشششش...غلط کردن به اونی من نزدیک بشن ...
از خود ش جداش کرد و خیسی چشمای ترشو گرفت ...
+بیا سرتو بزار روپام...
با اون لبخند خواهرانه همیشگیش به جیون  خیره شد و اروم سرشو گذاشت رو پاش...
+حالا بیا به چیزای خوب فکر کنیم ...
دماغشو بالا داد و پرسید = مثلا به چی ؟
جیون کمی فکر کرد  و جواب داد  =مثلا به کریسمس پارسال ...
ریحانا تا اسم کریسمسو شنید وسط گریه هاش زد زیر خنده ...جیون  ادامه داد = یا مثلا اولین روزی که اومدیم سئول
_اون روز روز عالی بود ...
+اهوممم 000 موافقم...
سرشو از رو پا ها ی جیون  برداشتو با یه پوزخند گفت = یا مثلا اولین باری که مست کردیم ...
جیون اخم مصنوعی کرد وسعی کرد  جلوی خند شو بگیر ه...
+ صد دفعه گفتم دوست ندارم...
ریحانا پرید وسط حرفش= وای اگه من نبودم تا حالا از اون یارو داغونه سه چهار تا بچه داشتی...
جیون با عصبانیت برگشت  طرفش و یدفعه به سمتش یورش برد ...
***رونجین در کشویی و شیشه ای بالکن و باز کرد ...برخورد باد شدید به صورتش باعث شد لبخند محوی روی لباش بشینه ... اما با دیدن هیونجین  و گرفتن رد نگاهش خط لباش صاف شد ... احساس می کرد همه چیز از اون شهر بازی شروع شد...
(فلش بک)
پنج سال قبل...
هیونجین و رونجین سوار اتوبوس شدن و روی یکی از صندلی های دونفره نشستن...
.هی شما دوتا حرومزاده هم دارید میان ...(صدای قهقه اش فضای اتوبوس پرکرد)ایول بچه ها امروز کلی با این لنگه به لنگه ها بهمون خوش میگذره ....
پسر دستشو از صندلی پشتی جلو اورد...لپ رونجین و محکم کشید و دوباره برگشت سرجاش ...هیونجین خواست برگرده طرفشو جوابشو بده اما دست رونجین مانعش شد ...
+ هیونجین ...اروم باش ...توکه می دونی اگه دعوا بشه این ماییم که زورمون به اونا نمی رسه...
هیونجین نفس عمیقی کشیدو نگاشو به پنجره دوخت...پنچ دیقه ی بعد اتوبوسا جلوی شهربازی ایستادن...اول اتوبوس سال اخریا ...بعدی دومی ها واخرهم سال اولیا که رونجین و هیونجینم جز شون بودن خالی شد ...
*خب بچه ها ما گروه  به گروه  تقسیمتون  کردیم تا باهم سوار وسایل بشین...
معلم اسم چند نفرو خوند تا بالاخره رسید به برادرا= هوانگ هیونجین...هوانگ رونجین ...وکیم مین دونگ...
رونجین زیر چشی به هیونجین که اعصابش از قبلم خورد تر بود نگاهی انداخت و روبه معلمشون گفت=ببخشید اقا نمی شه گروها...
معلم پرید وسط حرفش= خوب شد گفتی هیچ اعتراضی هم در مورد عوض کردن گروها قبول نمی کنیم...
همون موقع دست یه نفر رو شونه های دوتاشون نشست و اون صدای رقت انگیز تو گوششون پیچید = خب لنگه به لنگه های حروم زاده اول کدوم وسیله رو بریم ؟!
یه دفعه یه فکری اومد تو ذهن رونجین لبخندی به  مین دونگ زد و به چرخ و فلک اشاره کرد ...
+به نظرم چرخ وفلک خوب باشه ...
مین دونگ  کله رو نجین و تکون دادو ادامس تو دهنشو باد کرد...
*برعکس هیکل ریزه میزت عقل خوبی داری کوچولو...
اینو گفت و جلوتر از اون دوتا راه افتا د ...هیونجین کابشن رونجین و گرفت و کشیدش طرف خودش ...
- واقعا می خوای با این بری چرخ و فلک ؟
رونجین سرشو نزدیک گوش هیونجین برد و در گوشش چیزی گفت ...هیونجین خندشو خوردو حرف بر ادرشو تایید کرد...
برادرا جلو رفتن و کنار مین دونگ که کنار چرخ و فلک ایستاده بود  ایستادن...
*خب کدوم یکیتون میره بلیط میخره
هیونجین یه لبخند بی سابقه به  مین دونگ می زنه...
-من می رم...
بعد از خرید بلیط سوار چرخ و فلک شدن و چرخ و فلک شروع به حرکت کرد ...
مین دونگ پوزخندی زدو گفت=یه سوال ازتون می پرسم راستشو بگید...مامانتون...شبا باچند نفر می خوابیده که دوتا بچش با اینکه دوقولو ان ولی...
با فریاد هیونجین و مشتی که تو دهنش خورد حرفش نصفه موند...
-خفه شو عوضی...
یقه مین دونگ وگرفت  وباحرس بهش خیره شد...مین دونگ یقه شو به زور از چنگ هیونجین بیرون اورد اما تا خواست به خودش بیاد ایندفعه رونجین به سمتش یورش برد ... هردو گرفتنش زیر مشتو لگد ...بعد چند دیقه مین دونگ و به لبه چرخ وفلک تکیه دادن و دونفره محاصرش کردن...مین دونگ خون روی لبشو پاک کردو با خنده ی بلند در حالی که نفس نفس میزد گفت =الان هرکاری دلتون می خواد بکنید...اما فقط کافیه... این چرخ وفلک به ایسته.... اون وقته که تازه میفهمید ...چه غلطی کردید...
برادرا نگاهی بهم کردنو همزمان اماغیر ارادی مین دونگ و از چرخ وفلک پرت کردن پایین...هردو هنوز بهم خیره بودن اما حالا یه لبخند وحشتناک رو لباشون بود ... اونا یه نفرو از بلندترین نقطه چرخ وفلک انداخته بودن پایین و اون حتما مرده بود...ولی اونا اصلا احساس نگرانی یا ناراحتی نداشتن...
(پایان فلش بک)
رونجین جلو رفت و سینی توی دستاش و روی میز گذاشت
-هیونگ...
...
  - هیونگ...(صداشو بالا تر برد )...هیونجین...
هیونجین باشنیدن اسمش نگاه خیرشو از شهر بازی  گرفت و به طرف رونجین برگشت
لبخندی از سر ناراحتی زد...
+خیلی وقته ... کسی با این اسم صدام نکرده
-حالت خوبه هیونگ!؟
سرشو تکون دادو رو صندلی کنا ریش نشست ...رونجینم روبه روی برادرش نشست ...لبشو گزید و سرشو زیر انداخت ...
-من واقعا متاسفم
هیونجین یکی از بطری های ویسکی و  برداشت جامای روبه رو شو پر کرد...
+هیچ وقت متاسف نباش...( جام و  نزدیک لباش برد و به رونجین اشاره کرد اون یکی  جام  وبرداره ) جسد لی سومین چی شد ؟
-کوین بردش تا این پشت مشتا دستبند انفجار توی دستشو منفجر کنه ...
سرشو تکون داد ...
+همش دارم به این فکر می کنم که چرا تو رم وارد این بازی کردم...من می خواستم تو رو به ارزوهات برسونم و کاری کنم بعد اون همه سختی بالاخره  یه زندگی اروم داشته باشی... اما با دستای  خودم به این بد بختی کشوندمت...
رونجین بجای جام اون یکی بطری ویسکی و برداشت و یه نفس سرش کشید اونم حالش دست کمی از
هیو نجین  نداشت ...اما اگه خودشو گرفته نشون میداد باعث می شد هیونگش حالش از اینی که هست بدتر بشه ...
-هی ...هیونگ !! دیگه هیچ وقت این حرفو نزن ...(بغض گلوشو گرفت و  احساس   کرد سرش کم کم داره سنگین میشه )...هم من هم خودت خوب میدونیم که تو می خواستی من و سرو سامون بدی اما من خودم خواستم پیشت باشم (تک خنده ای به قیافه ی در مونده ی برادرش زد) می خواستم پیشت باشم تا یکم درکت کنم ...همیشه به خودم می گم هیونجین فقط سه دیقه از تو بزرگتره اما عقلش صد برابر تو میرسه چرا سعی نمی کنی یکم مث اون باشی (با استین هودیش صورت خیسشو  پاک کرد )من همیشه باعث دردسرت بودم ...
هیونجین بغضشو قورت داد... از رو صندلی بلند شد و به طرف رونجین رفت سرشو بقل کردو بهش اجازه داد دور از نگاهای نگران برادرش گریه کنه...دسشو تو موها ش فرو کرد ...بعد چند دیقه متوجه شد نفسای رونجین منظم شده و خوابش برده ... رونجین و از خودش جدا  کرد  ... سرشو روی میز گذاشت وبه صورت غرق خواب  برادرش  خندید ...هر دفعه که مست می کرد یا می زد به سرش یا زود خوابش می برد 0اون می تونست ادما یی مث لی سومین و بکشه اما حتی نمی تونست نگاه چپ به رونجین بندازه ...تنها چیزایی که تو اون لحظه براش مهم بودن داداشش و گرفتن اون دختر بود...
***به شین هه که سخت مشغول دسر درست کردن بود نگاهی انداخت و سعی کرد تا شین هه حواسش نیس به غذا ناخونک بزنه دستشو جلو برد ...داشت موفق می شد که با صدای شین هه سرجاش سیخ وایساد...
-جئون جونگ کوک صد دفعه گفتم به غذا ناخونک نزن...
لب ولوچش اویزون شد و به شین هه که هنوز سرگرم دسر بود نگاهی انداخت ...لبخند گنده ای رویه لباش نشست ...اینکه اون حتی بدون نگاه کردنم می دونست جونگ کوک چی کار می کنه باعث می شد احساس عجیبی بهش دست بده...
-به چی زل زدی اونجوری ؟!
سرشو تکون داد و از افکارش اومد بیرون .خواست حرفی بزنه که متوجه صدای چیزی شد. نگاهی به اطراف انداخت ...
+هی شین هه تو صدایی نمی شنوی؟
شین هه یدفعه حول شد...به طرف جونگ کوک برگشت و با استرس گفت= صدا؟نبابا چه صدایی...منکه چیزی نمی شنوم
-شین هه گوشیم و بده ...
به قیا فه عصبی جونگ کوک خیره شد ...فکر نمی کرد دستش انقدر زود رو بشه . اروم اروم به طرف یخچال رفت ...روی پاشنه پاش ایستاد اما هر کاری کرد دستش نرسید .اومد برگرده طرف کوک که عطر تنشو احساس کرد و دستای مردونش و بالای یخچا ل دید ...به یخچال تکیه دادو خجالت زده به جونگ کوکی که عصبانیتش فرو کش کرده بود خیره شد...کوک پوزخندی از سر خنگی عشقش زد
+ چرا میزاریش جایی که دست خودتم بهش نرسه؟
-نمی خواستم ناراحتت  کنم فقط خواستم امشب دوراز هر نگرانی کنار هم باشیم
جونگ کوک شین هه رو در عرض چند ثانیه کشید تو بقلش
+منم می خوام بدون نگرانی کنار هم باشیم اما خودت میدونی که کار من شوخی بر...
حرفش بالرزیدن گوشیش نصفه موند... ازشین هه جدا شد و تلفن و جواب داد =الو... بله...
+ کیا؟
...
+الان میام
شین هه به جونگ کوک که باعجله به طرف مبل توی حال رفت و  کابشنشو برداشت و بعد از یه سر تکون دادن از خونه بیرون رفت خیره شد ...بازم خودش تنها شده بود...
پاشو روی گاز فشار میداد و با اخرین سرعتی که می تونست رانند گی می کرد و این باعث می شد  که مسیر یه ربع رو تو پنج دیقه بره ...ماشین و دم در پارک کرد وبا عجله وارد ایستگاه پلیس شد ...به طرف اتاق کارش ر فت...  سه نفر اونجا منتظرش بودن ...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 16, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

mirohWhere stories live. Discover now