بازم از دوست گلم میسا به خاطر پوستر فیک ممنونم♥️♥️😍😍
نگاهی بهش انداختم ... تمام تلاشم و میکردم که جلوی پوزخندم و بگیرم اما مطمئن بودم تمام افرادی که اونجا بودن پوزخند و نگاه سنگین من و رویه اون احساس می کردن... وقتی پایه اون میومد وسط یه آدم دست و پاچلفتی می شدم که نمی تونه جلویه خودش و بگیره ... اما اون برعکس من تو این کار خیلی مهارت داشت ... به موقع نگام می کرد و به موقع نگاهش و ازم می گرفت ... هیچکس نمی تونست چیزی از تویه اون چشمایه سرد و خمارش بخونه ... با تموم شدن گزارشش تعظیمی کرد و سرجاش برگشت... همچنان بهش خیره بودم که متوجه شدم خیلی نامحسوس داره بم اشاره می کنه که خودم و جمع کنم... به خودم اومدم و تویه جام تکونی خوردم و تازه متوجه ناگاه های زیر زیرکی پدرم شدم ... احساس می کردم این چند وقت از رابطه من و اون با خبر شده و این چیزی بود که من هر شب کابوسش و میدیدم ... پدرم همونجور که من و دید میزد به اون خیره شد و با تردید گفت : آفرین افسر کیم ... بازم مثل همیشه وفاداریتو بهم ثابت کردی ...
ناخدا گاه لبخند گشادی رویه لبام نشست ولی خیلی زود به خودم اومد و جمش کردم ... دست خودم نبود ... هر وقت ازش تعریف می کردن اینطور می شدم ...
بالاخره پایان جلسه اعلام شد ... قبل از اینکه با اون آشنا شم جلسات مزخرف قصر برام خیلی کسل کننده بود ولی از وقتی که باهاش آشنا شدم خودم همیشه برای تشکیل جلسات پیش دستی می کنم...
از جام بلند شدم و جوری که فقط خودش ببینه بهش اشاره کردم که جای همیشگی منتظرشم ... تعظیمی بهم کرد و رفت ...
خیلی سریع و با ذوق و شوق خودم و به باغ مخصوصم رسوندم ... اونجا تنها جایی بود که می تونستیم باهم تنها باشیم ... وارد باغ شدم و به پیش خدمت چوی تنها کسی که از علاقه بین من و اون خبر داشت گوش زد کردم که حواسش به رفت و آمد ها باشه ...
آروم قدم برمی داشتم و گوشه و کنار سرک میکشیدم ... با دیدنش لبخندی زدم و احساس کردم ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میره ... روی دو زانوش نشسته بود و گل قرمز رنگی رو بو می کرد ... آروم جلو رفتم و پشت سرش ایستادم ... خواستم به ترسونمش که صدای جذابش تویه گوشم پیچید: خودت که میدونی ... از یک کیلومتریم که رد شی حضورت و احساس می کنم ... ( از روی پاهاش بلند شد و به طرفم برگشت ... گل و دستم داد و با لبخندی که تنها تحویل من میداد بهم خیره شد ) ...
سرم و تکون دادم : اوهوم ... تو خیلی باهوشی...
همون جور که لبخند رویه لباش بود نزدیکم اومد و لباش و خیلی آروم رویه لبام گذاشت ... بعد چند لحظه لبامون شروع به حرکت کرد ... خیس لبای همو میمکیدیم...
دستم رو به سمت موهای بلندش بردم و بندی رو که موهاش رو باهاش بسته بود باز کردم... موهای مشکی رنگش اطراف صورتش پخش شدن و این از قبل جذابترش میکرد ... مک محکمی به لبام زد و با صدا لباش و از لبام جدا کرد ... داشت به طرف گردنم میومد که صدای آشنایی تویه گوشم پیچید: پس حدسم درست بود ...
هر دو با چشم های گرد شده به طرف پدرم که صاحب صدا بود برگشتیم ... تهیونگ بلافاصله روی زمین نشست و التماس وار به پدرم تعظیم کرد... اما من هیچ واکنشی نشون نمی دادم ... چیزی که همیشه ازش می ترسیدم داشت سرم میومد...
پدرم همون جور که خون جلویه چشماش و گرفته بود جلو اومد و تهیونگ و لگد بارون کرد ... حتی اون لحظه هم نمی تونستم واکنش نشون بدم... تهیونگ فقط زیر دست و پاش از درد به خودش می پیچید...
- پسره حرومزاده عوضی... چطور تو رعیت جرعت کردی به جانشین امپراتور نزدیک بشی( صداش و بالاتر برد) ... از همون اولم میدونستم به یه رعیت نمیشه ... اعتماد کرد ...
لگد محکم دیگه ای به پهلو تهیونگ زد و با خشم به طرف من برگشت ... دستش و بالابرد ... از ترس چشمام و بستم... صدای محکم سیلی خوردن تویه فضا پیچید اما دردی احساس نکردم ... چشمام و آروم باز کردم و با تهیونگ که جلوم ایستاده بود رو به رو شدم ... قلبم هیچ جوره آروم نمی گرفت و احساس می کردم می خواد خودش و از زندانی که توش گیر کرده نجات بده ...
پدرم پوزخندی زد و با نفرت به تهیونگ خیره شد: پسره عوضی ... بلایی سرت میارم که دیگه هیچ غلطی نتونی بکنی...
بعد این حرفش با عجله ازمون دور شد...تهیونگ با نگرانی به طرفم برگشت ... اون پوست سفیدش حسابی غرق خون شده بود ... چرا جلویه پدرم و نگرفتم؟! چرا گذاشتم این بلا رو سر کسی بیاره که از همه چی واسم مهم تره؟!...
شونه هام و گرفته بود و هی ازم سوال می پرسید اما من وقتی به خودم اومدم که داشتم به طرف قصر خودم کشیده میشدم و تهیونگ و پیش پدرم برده بودن ...
ندیمه ها روی دشک نشوندم و من و تو اون اتاق لنتی تنها گذاشتن ... کم کم اشک تو چشام حلقه زد و کل صورتم و خیس کرد... از اولم میدونستم که نباید نزدیکش شم...
اون یه رعیت و از همه بدتر همجنس من بود...اما هرکاریم می کردم بازم نمی تونستم علاقه ای که بهش دارم رو پنهان کنم... اشکام رو با آستینم پاک کردم و از جام بلند شدم ... باید میرفتم پیش پدرم و هرجور شده تهیونگ و نجات میدادم ... پشت در ایستادم و منتظر موندم تا درا رو برام باز کنن اما هیچ اتفاقی نیوفتاد... درا رو گرفتم و فشارشون دادم ولی باز نشدن ...
+درا رو باز کنید... (صدام و بالا بردم) میگم این دارو باز کنید... چطور جرعت میکنید درو رو جانشین امپراتور ببندید ....(فریاد زدم) باززز کنید این در لنتی وووو...
به در تکیه دادم ...روی زمین نشستم و دوباره شروع به گریه کردن کردم...
YOU ARE READING
promis
Fantasyدوباره اشکام جاری شدن... و محکم تو بقلم فشارش دادم... + هیسس... نمی خواد چیزی بگی... به حرفم گوش نداد و با آخرین توانش لب زد : هنوزم بت ....اهههه.. قول... میدم... که تا ...آخرش ... باهاتم...