پارت دوم

57 9 0
                                    

مرد جلو رفت رویه یکی از صندلی ها نشست و به جیمین اشاره کرد تا رویه صندلی رو به رویی بشینه ... جیمین آروم قدم برداشت و نشت...
_ خب تا کجا پیش رفتی؟!
+ تا الان فقط تونستم دوتا مرمت کار و با خودم همراه کنم ... از دوستای قدیمیم هستن و با سن کمشون خیلی تو کارشون مهارت دارن ...
_ در مورد سفر به چین چیکار کردی ؟!
+ دارم آماده میشم ... واسه ی امشب بلیط دارم ...
لبخندی رویه لبای مرد نشست: از اینکه این پروژه رو به تو سپردم واقعا خوشحالم پارک جیمین ...
جیمین با لبخند جواب داد: خیلی ممنون استاد... واقعا ممنونم که به من اعتماد کردین...

~~~
ساکش و تحویل گرفت و به طرف در خروجی فرودگاه راه افتاد ... پکن یکی از شهر های مورد علاقه اش بود که هر از گاهی برای تفریح و دیدن جاهای دیدنیش و تمدنیش میومد و بهش سر میزد ... ولی این دفعه با همیشه فرق داشت و یه بار سنگین رویه دوشش بود ...
از فرودگاه که خارج شد بلافاصله سوار تاکسی شد و بعد از اینکه وسایلاش رو تویه هتل گذاشت و لباس هاش رو عوض کرد به طرف موزه ملی چین راه افتاد ...
جایی که این چند وقت تویه کره حسابی سر و صدا کرده بود و اسمش سر زبونا بود...
کم پیش میومد کسی تو اون هوا یه سرد دلش بخواد روی برف ها راه بره و قدم بزنه ... اما اون با همه فرق داشت ... جیمین دیوونه دید زدن اون شهر بزرگ و تاریخی بود ... جایی که به نظرش یکی از زیبا ترین تمدن هایه دنیا رو داشت ...
با دیدن در بسته موزه اخماش تویه هم رفت ... هر چقدرم که فکر میکرد یادش نمیومد که این موزه تا حالا تعطیل شده باشه ... با یاد آوری خبری که سه روز پیش از تلوزیون شنیده بود اعصابش خورد تر شد... دستی به موهاش کشید: وات د فاککک... حالا چه غلطی بکنم؟! ...
انقدر از شنیدن این خبر شکه شده بود که به کلی فراموش کرده بود ... موزه فعلا تعطیل تا تکلیف مشخص شه...
دستی روی سینه اش قرار گرفت و به عقب بردش به طرف صاحب دست که افسر پلیسی بود برگشت ...
_ لطفاً از اینجا برید ... کسی حق نزدیک شدن به اینجا رو نداره...
جیمین لبخند زورکی زد: اممم.. راستش من یه تاریخ دان کره ایم و برای این جریانی که جدیدا اتفاق افتاده اومدم تا یه نگاهی به چیز های کشف شده بندازم ...
_ پس از جایی که اومدید باید برامون نامه بیارید یا با رئیس تماس بگیرید ...
دندوناش و رویه هم سابید و بدون هیچ حرفی مسیری که اومده بود و برگشت...

~~~
پالتوش رو در آورد و بعد از اینکه روی کاناپه انداختش روی تخت ولو شد ... چشماش کم کم داشتن سنگین میشدن که صدای زنگ گوشی ایش بلند شد ... دوبار اول توجهی نکرد ولی وقتی دید کسی که پشت گوشیه خیلی مصممه تا جیمین جوابش و بده ... با بی حالی از جاش بلند شد و بدون اینکه ببینه کیه جواب داد : بله ... بفرمایید...
_ جیمینا... رسیدی؟!
دستی به موهاش کشید: استاد شمایید؟!... آره دو سه ساعتی میشه که رسیدم... و پشت درایه بسته موندم ... به احتمال زیاد فردا برمی گردم... نمی دونم چرا حواسم به این نبود که موزه رو بستن...
_ زنگ زدم برای همین بهت بگم ... لازم نیس برگردی ... با رئیس موزه تماس گرفتم ... فردا میتونی بری و به طور اختصاصی نگاهی به موزه بندازی...
چشما یه جیمین از خوشحالی برق زد و با لبخند گفت: واقعا این خیلی خوبه ... پس با اجازتون قطع می کنم و زودتر می‌خوابم تا صب اول وقت برم ...
_ آه ... باشه ... مواظب خودت باش پارک جیمین ...

~~~
۰ بازم به خاطر رفتار دیروزم معذرت می‌خوام ...
جیمین دستی به شونه افسر پلیس کشید و وارد موزه شد...ضربان قلبش به طور عجیبی بالا رفته بود ...
_ ببخشید... پارک جیمین شمایید؟!
به طرف صاحب صدا برگشت: اممم ... بله منم..
_ لطفاً از این طرف بیاید ... رئیس منتظر تونن...
سرش و تکون داد و دنبال مرد راه افتاد ...
وارد موزه شدن ... یه بخش بزرگ از زمین و کنده بودن و دورش رو بسته بودن ... جیمین جلویه جایی که کنده شده بود ایستاد و به اونجا خیره شد ... نفس عمیقی کشید و خواست راه بیوفته که پاش با چیزی برخورد کرد ... به پایین نگاهی انداخت و با پسر جوونی که رویه زمین افتاده بود رو به رو شد....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 23, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

promisWhere stories live. Discover now