خيلي وقت بود دردي احساس نميكرد ... يه
پسر بچه پونزده ساله مگه چقد طاقت داره؟ اون فقط منتظره مرگه...فقط كاش هيچوقت از اون يتيم خونه بيرون نميومد اونوقت شايد وضعيت بهتر ميشد البته ...شايد!
باصداي در بدن زخميشو بيشتر جمع كرد؛ نميتونست به اون زودي برگشته باشه ...هنوز خون روي زمين خشك نشده بود...
فضاي تاريك اتاقه لعنت شدش پر بود از بوي خون ...از ترس ...از مرگ؟
نه هنوز وقتش نشده بود اون هنوز نفس ميكشيد ولي فقط نفس ميكشيد فردي كه وارد شده بود اروم به سمتش قدم برداشت ...جلوش زانو زد...با دسته ازادش سره پسر بچه رو بلند كرد تو صورتش غريد:
+مردي؟...هه نه زنده اي هنوز...
وبه دنبال اون كوبش دوباره سره زخميش به زمين...
فضاي تاريك اتاق به يكباره به سياهي مطلق تبديل شد ...
+دنيل~ا چطور انقد تحملت زياده؟ خيلي برام دوستداشتنيه...باعث ميشه بخوام براي هميشه نگهت دارم...ددي دوست داره مدام نوازشت كنهكمي مكث كرد ولي با نفسه عميقي ادامه داد: +يكي هست كه تو رو برايه خودش ميخواد ...خيليم ميخواد ...حاضره برات(...) وون هم بده... ولي اون صدايه دوستداشتنيتم ميخواد... اگه يكم زودتر ميگفت اين اتفاق نمي افتاد ولي خوب براي اونم خيلي مهم نيست...
* به لبهاي به هم دوخته شدش اشاره كرد
پسرك كه تازه به خودش اومده بود؛ناله ي كوتاهي كرد...ياد گرفته بود ...وقتي اون حرف ميزد بايد هميشه تاييد ميشد...اون بچه خوبی بود و درسشو ياد گرفته بود+دني كوچولويه من ...دلم برات تنگ ميشه... تو بچه خیلی خوبی خوبي شده بودي تازگيا!
مرد بلند شد اخرين لگدشو به سينه پسرك
كوبيد ...دنده هاي شكستش تير كشيد و
نفسش قطع شد ...اون خنده بلندي سر
داد و ماسكي مشكي رنگ رو تو صورتش
پرت كرد...زيرلب باخودش گفت+بايد اين گند رو درست كنم!
با صدایی بلند تر ادامه داد:+ماسكو بزنو يه لباس تميز بپوش...ده
دقيقه وقت داري ...مرد گفت و بيرون رفت...پسرك با بيجوني خودش رو بالاكشيد...نفسهای منقطع میکشید... لعنتي اون واقعا درد داشت ...به زور روي پاهاي ضعيفش
ايستاد وبه كمك صندليه نفرين شدش به
سمت كمد حركت كرد...
لباساي خوني و كثيفش رو با لباساي تميز
عوض كرد ...حتي به بدنه خودشم نگاه
نكرد ...ميترسيد ...ماسكي كه رو زمين
بودو برداشت و به زحمت از اتاق جهنميش
بيرون رفت
+خوبه دني كوچولو ...خیلی خوبه...حالا گمشو بيرون وسوار ماشين لعنت شده شو...
پسر اطاعت كرد
+++++++++++++++++++++++++
با توقف ماشين هردو پياده شدن ....مرد با خشونت مچ زخميشو به دست گرفت...به سختي راه ميرفت...به بياني ديگه به دنبال مرد كشيده ميشد...اون مجبور بود جوري راه بره انگار هيچ دردي نداشت ...زندگي لعنتيش اجبار بود:+روي اون صندلي بشين...يكي مياد ميبرتت...ببينم كاره احمقانه اي بكني،ميبندمت به صندلي و بهت شوك ميدم ...انتخاب باخودته دني كوچولو

YOU ARE READING
Heteroaphasi
Fanfiction༢࿔ུ | Name: HETEROAPHASIA ༢࿔ུ | Couple: JOOKYUN ༢࿔ུ | Writer: VłTΛMłЛ ༢࿔ུ | Tag: happy end ,Dark Backstory ,Heavy Angst,٫ Romance, Smut, Murder, Mystery, self harm. ❌ SLOW UPDATE ❌