در تمام طول مسيري كه از سالن نحس غذا خوری تا اتاق با مرد ناشناس طي کرده بود،ترسيد...لباسهایی تیره که همه خدمتکار ها به تن داشتن ،وبخصوص اینکه مرده راهنما،چهره ی عجيبي نداشت اما از صدای نفس هاش...چانگکیون احمق نبود! بلکه فهمید، اون مرد همون شخص ربایندست! ...علاوه بر اون مسيري كه داشت درونش قدم میگذاشت نا اشنا به نظر میرسید...
اما زماني كه دوباره به دالان باریک و طولانی رسيدن،فهميد كه خیلی هم مسير تغییر نکرده ،بلکه اینبار مرداشنایه ناشناسی نبود که با قدمهای ارومش اون رو همراهی کنه!...
باورود به دالان تنگ و باریک، نفسش رو حبس كرد... ناامیداندیشید
* کاش مرد اینجا بود*
به نظرش،حداقل گرفتن گوشه لباسه او بهتر از راه رفتن درون تاریکی محض به نظر میرسید...علاوه بر اون ازاينكه مرد سیاهپوش رو لمس کنه، به شدت ميترسيد...
درست،زمانی که فکر میکرد چقدر قوی شده،تمام این اتفاق ها افتاده بود و ضعف عجیبش رو بهش یاداوری میکرد...دوباره با هر صدایی از جای میپرید و میترسید...برای اروم کردنه خودش،از روش مورد علاقش، استفاده كرد ...
یاداوری نت های موسیقی دوست داشتنیش همیشه جوابگو بود!...
صدای بادی که درون راهرو میپیچید ،مثله زوزه گرگها به نظر میرسید...مشعل هایی که در حال خاموش شدن بودن و بوی روغن درحال سوختن،ریه ضعیفش رو تحریک میکرد...زمانی که تصور میکرد هر لحظه ممکنه هیولایی اون رو ازپشت لمس کنه،روشنایی خروجی دالان به صورت رنگ پریده اش برخورد کرد... با خروج ناگهانیشون، به خاطر شدت زیاد،نور، چشمهاشرو بهم فشرد و چند قدمی رو کور کورانه به سمت جلو برداشت... روشنایی راهرو خيلي زیاد نبود،اما خروج از تاریکی باعث شده بود به شدت اذیت بشه...
*دقیقا اینجا چه خبره؟*
با کنجکاوی از خودش پرسید...
تعدادی دختر درحالی که فرم سیاه رنگی رو به تن داشتند دور هم جمع شده بودند و چیزهایی رو زمزمه میکردن...
مرد سیاهپوش همزمان با دیدن اونها،از طریق صدای بلندش تشر زد:
<دارید چیکار میکنین احمقا؟مگه الان نباید سر کارتون باشید؟
دخترها جیغ کوتاهی کشیده و بدون نگاه اضافه ای به سمت چپ راهروفرار کردن...
نگاه کنجکاو چانگکیون به روی مرد چرخید...صورتش بیحالت به نظر میرسید!...
پس پسرک با "پوف" کوتاهی،تمام تمرکزش رو روی پله های چوبی مقابلش گذاشت...با زیرکی فکر کرد:
*اگر بخوام فرار کنم این پله ها خیلی پر سرو صدان! باید مدتی ازشون رد بشم تا بدونم کجا صدا نمیده!*
با شنیدن صدای بم مرد،به ناگهان از جای پرید...
< رسيديم ...از اين طرف لطفا>
چانگكيون با دستپاچگی سري تكان داد وبه سرعت ازمیان درب بزرگ و سفید رنگ،به درون اتاق خزید... لحظه ای که در بسته شد، صداي چرخش كليد به گوش رسيد...پسرک درحالی که وحشت تموم وجودش رو پر كرده بود، ضربه ای به جسم چوبی کوبید؛و به دنبال ان به سرعت دستگيره نقره ای رو درون دستش گرفت وبا فشارهایی متوالی، سعي كرد در رو باز كنه...
قلبش به سرعت میتپید و عرق سری روی پیشانیش نشسته بود...
پسرک به وضوح ميدونست كه در قفله،اما نميتونست مانع ترس از تنها موندنش بشه!...با وحشت نفس نفس ميزد...هجوم تاریکی درون اتاق رو حس میکرد..اشک به چشمهاش هجوم اورد و در ثانیه ای به روی گونه هاش ریخت اما باسماجت،شدت ضربه هاش رو افزایش داد ..صدايه مرد از پشت دربه گوش میرسید:
<متاسفم اقا،ولي ارباب دستور دادن برا امنيت خودتون درتون رو فقل كنم،لطفا اروم باشين و استراحت كنيد.>
چانگکیون مشت محكم ديگه اي به در كوبيد؛تنش به وضوح ميلرزيد...پشتشو به در تكيه داد و سر خورد و روی زمین نشست؛ پاهای کم توانش رو به درون شكمش جمع كرد و با در اغوش گرفتن اونها، شروع به گريه
كرد...هيچ كدوم از كارهایی که انجام میداد به اختيار خودش نبود؛بلکه پسر بچه ترسو و احمقی که درونش وجود داشت،خواستار ازادی از دست رفته اش بود...سرش رو روی زانوهاش گذاشت وسعي كرد،كمي لرزش بدنش رو كنترل كنه...نميدونست دقیقا تا چند شمرد...نميدونست چقدراشک ریخت... چقدر لرزيد..اما تنها چيزي كه ازش خبر داشت، اين بود كه الان جنين وار،جلوي درسفید رنگ، درون خودش جمع شده ...دلش براي خونه تنگ شده بود...براي سرپرست مهربونی كه براش كولوچه ميپخت...برای گربه های کوچکی که درون باغچه بیمارستان زندگی میکردن...پرستار ایمی که ،هر چهارشنبه رو با اون میگذروند و براش کیک شکلاتی میخرید...براي پسر زیبایی كه وقت های ناهار بهش لبخند ميزد...
*راستي !اسمش چي بود؟...*
حالا كه فكر ميكرد،هیچوقت جرات پرسیدنش رو نداشت؛ در واقع اون هیچوقت کنجکاو نبود!... اگر تا ابد تو اين جهنم ميموند چه اتفاقی میوفتاد؟درسته!اونوقت هيچ وقت نميتونست حقایق زندگیش رو بفهمه!...اشكهاش الان متوقف شده بودن...
دوباره بي حسي همیشگیی که داشت،به جسمش رخنه کرد...نميدونست كه دقیقا سردي جسمش به خاطرسردي هوا بود يایخ زدگی روحش...پرتو هاي ماه به درون اتاق میتاپید و فضارو کمی روشن میکرد...در همون حال از پنجره به بیرون خیره شد...اون ها به طور حيرت انگيزي، كاملا سمتی از ديوار اتاق رو پوشونده بوده بودن و پشت اون فضايي مثله بالكن وجود داشت...البته که،ميزي سفيد وچند صندلي هم اونجا بود...پرده هاي لي لا رنگ نيمي از پنجره رو میپوشوندن و توسط اون بخشي از بالكن ناپیدا میشد ...در این لحظه،ذهنش کاملا خالي بود،مثله يه صفحه ای سياه رنگ ... ناگهان صدايي کوتاه درون اتاق پیچید... انگار که صدايه چرخش كليد و بازشدن در باشد!...منتظر ماند...منتظر ماند...انتظار داشت كه در به پشتش برخورد بكند ولي اين اتفاق هیچوقت، نيوفتاد...درواقع،به جاي اون از سمت ديگر اتاق درب كوچك و هم رنگ ديواری، كه توجهش رو جلب نکرده بود،گشوده شد...با بازشدن در،مقدار كمي نور به داخل تابيد و فضا رو روشن تر کرد...
پس از لحظه ای،جسم اشنا،در عین حال ناشناسی قدم به درون اتاق گذاشت...

KAMU SEDANG MEMBACA
Heteroaphasi
Fiksi Penggemar༢࿔ུ | Name: HETEROAPHASIA ༢࿔ུ | Couple: JOOKYUN ༢࿔ུ | Writer: VłTΛMłЛ ༢࿔ུ | Tag: happy end ,Dark Backstory ,Heavy Angst,٫ Romance, Smut, Murder, Mystery, self harm. ❌ SLOW UPDATE ❌