به زور نفس ميكشيد... ميشد فهميد كه،فضاي اتاق كاملا تاريك بود...باخودش سعي ميكرد حرف بزنه تا اروم بشه...گاهي از يك تا هزار ميشمرد ،گاهيم كتابي كه عاشق بودو تو ذهنش مرور ميكرد،ولي هيچ يك از اينا نميتونست اون ترسه لعنتي رو از بين ببره...چيزي كه وضعيت اسف بارشو اسف بارتر ميكرد،بسته بودنه چشمهاش توسطه اون پارچه مشكي بود...ساعت ها بسته شدن به صندلي باعث شده بود دستهاش دردناك بشن،البته اگر تقلاهايه اوليش كه كه مچهاشو زخم كرده بود ناديده بگيريم...اون حتي نميدونست به چه دليل جهنميي اينجاست...ولي حدسايي راجبه اون مكان داشت...بويه گاز كه به وضوح حس ميشد...نمي كه تو فضا بود... باده سردي كه هر از گاهي جسمه ضعيفشو ميلرزوند...درسته اون تو يه زير زمين يايک
گاراژ بود ...و اين ترسه احمقانشو هزار برابر ميكرد... صداي باز شدن در به گوشش رسيد با ترس به عقب روی برگردوند...چيزي نميديد اما ضربانه قلبش درست مثله وقتي كه به اينجا اورده شده بود تند ميزد... وصدايه قدم هايي كه بهش نزديك ميشد رو میشنید...
يك...
دو...
سه...
چهار ...
مکثی ایجاد شد!
با حسه برخورد دسته گرمي به گونه اش ، پسرک نفسش رو حبس کرد...انگار که از برجی مرتفع به پايين پرت شده بود...
اون كي بود؟..._بهتون گفته بودم كه نبايد بهش اسيبي برسونين...و شما چه غلطي كردين احمقا؟
^ب...ببخشيد رئيس...اما...اما اون...اون م...مقا...^
صدای مضطرب مرد ،با اشاره دستش قطع شد...
چانگکیون به سرد لحن پسر فكر كرد...انگار که يک مرده حرف زده باشه!... درحينی که افکارش درگیر مرد مجهول بود،صداي بيرون رفتنه قدم هايي رو شنید...نفسه حبس شدش رو پس از مدتی رها كرد و اجازه داد عضله های منقبضش شل
بشن...با برخورد ناگهاني همون دسته داغ به مچ هاش از جای پريد...لعنتي! نزديك بود سكته كنه!!!!!
اون داشت چيكار ميكرد؟
اون كي بود؟
اون...
باتعجب متوجه شد، گره ی طنابی که دور مچهایش بود و امکان هر گونه حرکتی رو از اون سلب میکرد، دیگر وجودی نداره...
*چرا هیچ چیز معنیی نداره؟...*
در لحظه ای متوجه دسته گرمی که مچه زخميش رو نوزاش میكرد،شد... ناخوداگاه ضربان قلبش بالا رفت...با خودش فکر کرد:
*چه اتفاقه لعنتيی داره ميوفته؟...*
جرئت برداشتنه چشم بندش رو نداشت...اما اون فرد اين كارو براش به راحتی انجام داد...پارچه سیاه رنگ اهسته از رويه چشمهاش کنار رفت ؛در اثر بسته بود چشمهاش در طولانی مدت ،به سختی میدید...كمي چشماش رو بهم فشرد؛وقتي تاريه ديدش از بين رفت نگاهش رو در اطرافش چرخوند...درون فضاي تاريك اتاق جسمه سياهي رو ديد...
*اون ...اون چي بود؟؟؟؟*پسره ديگه درحالي كه با ستایش به مجسمه زنده روبروش نگاه ميكرد قدمي به جلو برداشت...اينبار، ميخواست كه اون ببينتش! بس بود ديده نشدن!دستهاش از شدت اضطراب و فشاره روانیی که تحمل میکرد میلرزید...صدای ضربان دیوانه قلبش درون گوشهایش میپیچید..با دم عمیقی،قدم ديگری برداشت و به توله گرگ خواستنیش نزدیک شد... با این کار ،در زير نوره كمرنگي كه از پنجره ميتابيد قرار گرفت...
انعكاس نور درون چشمهای ناهماهنگش واقعا
ترسناك بود...مثل شیطانی که در تاریکی با علاقه به فرشته کوچکی که میخواست از بین ببرتش خیره بود... درخشش غیر طبیعی اونها باعث تحیر پسرک شده بود...چانگكيون یا ترسی اشکار بهش نگاه میکرد ...لرزشه بدنه ضعيفش حتی درون نور کم هم كاملا مشخص بود...
اون پسر رو میشناخت؟قسم میخورد که درون خاطرات بعد بیداریش با اون مواجه نشده بود!فراموش کردن چنین چشمهایی امکان نداشت!
تا به حال هزار بار از خودش پرسيده بود...
*هویت اون چیه؟*
با کمی ترس و تشویش نگاهش رو از اون گرفت و خودش رو مشغول ماساژ مچ هاي دردناكش نشون داد...نگاهشو از اون مرد گرفته بود...فرد مجهول با قدمي کوتاه نزديك ترامد...دسته استخوني و كشيدش رو دوباره روي گونه ی رنگ پریده ی پسرک گذاشت...سرمای پوستش و گرمایه اون تضاد عجیبی داشت پس از شدت داغيش لرزيد...فرد مجهول لبهاش رو با زبون تر كرد...نگاه پسرک روی لباهی اون متمرکز شد...مرد نفس کوتاهی کشید و با حالتی خجالت زده شروع به صحبت کرد:
_ببخشيد...ن..نميخواستم كه...نميخواستم كه اذيت بشي...م..من متاسفم.
پسره جوون تر با خودش فكر كرد
*صدايه همون مرده ولي لحنش کاملا متفاوته!* متوجه نشده بود ولي انگار مدت زمان طولانیی رو بهش خيره بود كه صورته پسر معذبتر ،و بدنش با بیقراری و اضطراب جابه جا شد...
KAMU SEDANG MEMBACA
Heteroaphasi
Fiksi Penggemar༢࿔ུ | Name: HETEROAPHASIA ༢࿔ུ | Couple: JOOKYUN ༢࿔ུ | Writer: VłTΛMłЛ ༢࿔ུ | Tag: happy end ,Dark Backstory ,Heavy Angst,٫ Romance, Smut, Murder, Mystery, self harm. ❌ SLOW UPDATE ❌