his Weakness

94 11 3
                                        


(يعني هنوز بیدار نشده؟...
گرسنه نيست؟...
اگه بيدار شده باشه و حوصلش سر رفته باشه چي؟...
ديشب حتي درست و حسابی غذا، هم نخورد...
لعنتي هنوز بيدار نشده پس؟؟)
جوهان همين طور که مدام زیر لب کلماتی روی زمزمه میکرد درون اتاق قدم میزد...
شب رو از شدت هيجان و اضطراب عجیبی که داشت، خوابش نبرده بود؛اما به طرز شکه کننده ای احساس خستگی نمیکرد...
اصلا خوابيدن ممكن بود،درحالي اون دقيقا به اندازه يك ديوار باهاش فاصله داشت؟...
تا صبح به سد سياه رنگ اتاقش ،تكيه داده بود و هر صدايي كه از سمت دیگر خارج ميشد رو مي بلعيد ...
ميترسيد حال پسرک دوباره بهم بریزه و یا حمله ای به اون دست بده و که ازش بیخبر باشه...
(اگر اون به چيزي احتياج داشته باشه چی؟
اگر حالش بد ميشد ؟ اگه گرسنه يا تشنه بود ؟ اگر ميخواست كه قلعه رو ترك بکنه ؟ )
غير ممكن بود...
زير لب لعنتي به هيچكس فرستاد و با اضطراب بیشتری درون اتاقش قدم زد...بايد چك ميكرد...ديگر صبر کردن جایز نبود...قلبش از شدت هیجان نامنظم میتپید ؛اما جوهان ،با شتاب و بدون فکر اضافه ای به سمت در اسرار اميزش حرکت کرد و با دستهایی خیس از عرق و کمی لرزان از اظطراب دستگیره در رو در مشتش گرفت...
برای اروم کردن خودش چند ثانیه مکث کرد و نفسهای عمیق کشید...
(تو ميتوني جوهان!اون فقط چانگکیونه !
اروم باش پسر و فقط برو داخل...)
اما لعنت که همین پسرک  برایش،از  کل زندگیش بیشتر ارزش داشت!

چانگکیون با بیحوصلگی منتظر بود که مردناشناس به سراغش بياید...يعني ممكن بود امروزبه محلی که خانه مینامید برگردد؟
با نا امیدی فکر کرد:
*حتما ميتوني چانگكيون!هه...تا الان حتي اسم اون رو هم نميدوني و انتظار ازادی داری؟....درسته که فقط يک روز گذشته ولي توهم باید براي ازاديت بايد تلاش كني!انقدر احمق نباش و فرار كن*

پوف کوتاهی کشید و دست کوچکش رو به موهایش رسوند و اونهارو کشید...
در واقع براش سخت بود که اين كار رو بكنه...
نميتونست اين جريان هارو به طرز درستی بهم ربط بده ... خیلی وضعیت رو درك نميكرد...
البته تقصیری هم نداشت تمام اینها به خاطر بیماری لعنت شدش بود...
به یاد داشت وقتی که اولين بار درون بيمارستان به هوش اومده بود، حتي متوجه نميشد ادم های اطرافش کی هستن...
روزها بدون اینکه با کسی ارتباط داشته باشه تنها درد میکشید، و گریه میکرد...همه اینها تا جایی ادامه داشت که خانوم ایم به بخش اونها منتقل شد!
زنی میانسال با چهره ای رنگ پریده وشاد...
موهای  مشکی و بلندش همیشه توسط گیره های مخصوص فرم بیمارستان به پشت جمع میشد و
عضو جدا نشدنی لباسهایش بافت های گرمی بود که از روی لباسهای زشتش میپوشید...
در واقع اولین کسی بود که به چانگکیون اهمیت میداد؛با یاد اوری زن قطره اشکی به سرعت از گوشه چشمش چکید؛پسرک با ناراحتی خودش رو زیر کاور سفید رنگ تخت پنهان کرد و پاهاش رو به سینه اش رسوند ...
*دلم برای خانوم ایم تنگ شده!*
مغزبیمارش به سرعت خاطره های ناخوشایندش رو یاد اوری کرد...
روزهایی رو که با ناامیدی از جلسه های درمانی به درون اتاقش برمیگشت و خانوم ایم تنها با نوازش موهای بهم ریختش اون رو تشویق میکرد...
دلیل اصلی بهبود نسبی ِ وضعیتش و کسی که در تمام این مدت به بهتر شدنش کمک میکرد خانوم ایم بود...
حدود يک ماه اول رو نمیتونست متوجه ساده ترین کلمه ها بشه...
اما اصرار های پرستار ایم و جلسه های درمانی متعددی که گذرونده بود، تا حدود کمی توان درک رو به پسرک بخشیدن...
اولین کتابی رو که بدون کمک کسی خونده بود رو به یاد داشت...
^درخت دور افتاده ^
برخلاف نام عجیبش،کتاب موضوعی کاملا خاص و جداب داشت...
اوایل خانوم ایم کنار تختش مینشست و قصه هایی را که از کتاب یاد داشت رو براش زمزمه میکرد و از اون زمان به بعد تمام ارزوش داشتن دوست هاییی مثل جو ،بسی و فانی بود...علت اصلی انتخاب کردن اون کتاب به عنوان اولینش همین بود!
فکر وجود کسی که تمام روز رو باهات بازی کنه و اشنا شدن با موجودات دوست داشتنی و عجیب درون جنگل پسرک رو پر لذت میکرد...تصور اینکه کسی بهت اهمیت بده برای کودک درونش هیجان اور و دلگرم کننده بود...

HeteroaphasiTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang