The end of Cursed Night

94 18 5
                                    

به انعكاس خودش درون اينه خیره شد...چشمهاش از شدت ذوق زدگی کودکانش میدرخشیدن ولبخند پهنی روی لبهاش جای خشک کرده بود...اما با این حال، موهای مشکی رنگش،از همیشه نامرتب تر بود وهودی ساده ای که به تن داشت،بهم ریخته و شلخته به نظر میرسید...لباس های زشتش روبه شلواری جین و تیشرتی مشکی رنگ تغییر داد...الان قابل تحمل تر بود،دستشو لابه لايه موهاش برد و كمي اونها رو مرتب كرد...الان بيشتر شبيه يه ادم نورمال بود...
(البته اگه با اين رنگه چشمه احمقانت بشه اين نورمال بودن رو توجيه كرد!)
خفه شو كوتاهي با خودش زمزمهکرد و با قدم های سنگین، از اتاق شب رنگش بيرون خارج شد...

چانگیون با ذوق زدگی عجیبی ،اروم ،به بافت نرم بالشتش دست كشيد...قلبش از لذت ،کمی ضربان گرفت و لبهای رنگ پریدش کمی به بالا متمایل شد؛به طرز غیر ممکنی،حس میکرد،طی ۲۳سالی که از عمرش گذشته بود، هیچ وقت در این حد احساس رضایت و خوشحالی نمیکرد...به خودش تشر کوتاهی زد وبرای از بین بردنه خنده احمقانش،لبهاش رو بهم فشرد...به یاد اورد،حتي وقتی که درون بيمارستان هم كه بود، تختش خيلي راحت نبود...
اه کوتاهی کشیدو،خودش رو رويه تخت پرت كرد و به ارومی چشمهاش رو بهم فشرد...
Tap...Tap...Tap
با شنیدن صدای در با وحشت از جای درید و سریع رو به حالت اماده باش نشست...ناخوداگاه نگاه لرزانش به روی انعکاس خودش درون ایینه برخورد کرد... صورتش بي روح و رنگ پريده به نظر میرسید...البته مثل همیشه...سفیدی بیش از اندازه پوستش،همیشه ظاهری بیمار رو از پسر به نمایش میزاشت...این بار،صورتش از هميشه سفيد تر و مرده تر به نظر ميرسيد...موهايه نم دارش شلخته و به هم ريخته بود!
به ارومی دست کوچیکش رو به سمت اونها برد،و فرو کردن انگشنهای ظریفش به لابه لای ابریشم های مشکی کمی اونها رو مرتب کرد...همونطور که اه کوتاهی میکشید،از جای بلند شد و ب سمت،در بزرگ سفید رنگ حرکت کرد...
در مقابل در چند نفس عمیقی کشید...دستی که دستگیره فلزی در رو لمس میکرد کمی میلرزید ....نفسش رو حبس کرد وبا حرکت ارومی در رو گشود...در لحظه ای چشمهاش با نگاه خيره مرده ناشناس ، گره خود...زيره نوره كمی که از مشعل های درون راهرو ،میتابید،درخشش چشمهای جادویی مرد رو دید...در کمال تعجب،مدل نگاه کردنش،اون رو به ياده گربه ی کوچکی که درون باغچه بیمارستان زندگی میکرد،انداخت...

جوهان باديدن نگاه خیره پسرک،کمی با بغض بی دلیلی ، سرش رو پايين انداخت و گفت:
_ب...بايد... گرسنت باشه!نه؟...
امم~...ب...بيا...یعنی...از طرف...

و با قدم های وا رفته ،بدون اینکه منتظر پسرک بمونه به طرف،سمت چپ راهرو حرکت کرد...
(احمق!...احمق!گند زدی...واقعا که احمقی!...
اول میدزدیش،بعد سرش داد میزنی و عوضی خودخواه صداش میکنی...بعد اون میگی بهش که گرسنته؟پوف...تو یه معلول ذهنی هستی لی جوهان!)
هر چقدر هم که احساسات عجیبش بهش هجوم اورده بودن،بازهم ،صدايه قدم هاي نرمی كه دنبالش ميكرد،براش هيجان انگیز بود!...اون الان داشت با
چانگکیون راه ميرفت؟واقعا؟یعنی شونه به شونه هم؟...باورش نميشد! هر از چند لحظه ای نگاهش رو به عقب برمیگردوند و پسرک ترسیده و مضطرب رو از نظر میگذروند...
پس از مدتی،شروع به پايين رفتن از پله هايه چوبي کردن...با هر قدم صدايه جير جيرکوتاهی درون فضا میپیچید و سکوت معذبانه رو میشکست... شايد عجيب به نظر ميرسيد ولي جوهان،به طرز غیر ارادیی، عاشقه اين صدا بود...
پس از عبور از پله های دوست داشتنی،به دالان محبوش رسیدن...پسر بزرگتر با کن رویی سعی داشت فضاهای دوست داشتنیش رو با اون به اشتراک بزاره...برای همین قدم های کوتاهی برمیداشت تا به چانگکیون کمی نزدیک تر بشه...گاهی برای وقت کشی به تابلو ها خیره میشد و گاهی مثل الان به اطراف نگاه میکرد... توقف پسرک در یک قدمیش،همزمان بود با ورود اهستش،به درون دالان باريك و نیمه تاریک...البته كه اونجا با مشعل های متعددی کمی روشن شده بود،تاريكی ،مقداری از بين رفته بود،اما تمام اینها مانع ترس عجیب پسر کوچکتر نمیشد...
پس جوهان نزديك شدن اون رو به خودش احساس كرد...و در کسری از ثانیه،دقیقا  هنگامی که در نیمه راه که تعدادی مشعل خاموش شده وفضا پر از سیاهی مطلق بود،گره خوردن دسته کوچکی رو به لبه لباش احساس کرد...
برای لحظه ای نفس کشیدن رو از یاد برد و با بهت،سرجای خودش ایستاد...حال میانه،دالان كاملا تاريك بود...
در واقع،جوهان ،عاشقه بويه سوختن روغن مشعل ها بود...و باتوجه به برف سبکی که بیرون شروع به باریدن کرده بود،گرمای سوختن اونها نیز دلپذیر به نظر میرسید...با قدم های کوتاهی که شروع به برداشتن کرد،ضربان قلبش کمی ارام شد؛وبا رسيدن به روشنايي حس زیبای وجودی دست محبوبش،با لباسش،کاملا از بین رفت و جای اون رو باغمگینی عجیبی جایگزین کرد... کاش میشد بگم که همه مشعل های خونه رو خاموش کنن...)
با فکر کردن به ایده احمقانش،لبخند محوی به خودش زد،وبا فشاری کوتاه،درب بزرگ چوبی رنگ سالن غذاخوری رو گشود...
درون اتاق بزرگ،توسط، شمع های تزئینی و معطر و لامپ هايه كوچكي روشن شده بود...اما مانند همیشه نه خیلی!...
چشماهای پسر بزرگتر به نور،به شدت حساس بود،پس هیچکس حق نداشت که روشنی روز رو در شب به اون قصر بیاره!
جوهان با کمی خجالت،پسره كوچكتر رو به سمت صندلی مجلل سر میز هدایت كرد و اون رو براشی چانگکیون کمی عقب کشید:
_لطفا...بشين!
وبه ارومی با قدمهایی نامطمئن از کارش،از اون فاصله گرفت ...درحالی که مضطرب دستهاش رو بهم میفشرد،به سمت دیگه میز حرکت کرد و در دور ترين نقطه از پسرک جای گرفت...هر چیزی که نیاز بود،روی میز مجلل اماده بود...جوهان  نفس عميقي كشيدو بلافاصله  حرف زدن رو اغاز کرد:
_چرا شروع نميكني؟

HeteroaphasiTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon