/ part1 /

332 33 1
                                    

I crave u《part 1》
ژاپن سال1977
    تهیونگ:
با صدای در نگاهشو از قطره های بارون رو شیشه ی پنجره گرفت و به شخص پشت در اجازه ورود داد رو صندلی کنار شومینه نشست و به هیزمایی که داشتن میسوختن خیره شد
جکسون مشاور و دوست قدیمیش داخل اتاق شد و با نگاهی غمگین بهش نگاه کرد
_تونستی بلیط گیر بیاری؟
-آره چون نزدیک تعطیلاته سخت بلیط گیر میاد ولی تونستم جورش
کنم فردا ساعت 6 صبح پرواز داریم
_ممنون
_تهیونگ حالت خوبه؟
_آره خوبم میتونی بری
وقتی صدای بسته شدن در و شنید نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضشو قورت بده اون میخواست گریه کنه میخواست برای مرگ تنها  فرد زندگیش گریه کنه ولی نتونست اون از بچگی گریه نکردن و یاد گرفته بود تنها بودن و یاد گر رفته بود و الان تنهاترین خودش بود الان فقط خودش رو داشت و خودش.
پدر و مادرش رو تو 4 سالگی بر اثر سانحه ای از دست داد و الان پدربزرگش اون پیر مرد مهربون که همه جوره هواشو داشت تنهاش گذاشته بود و تهیونگ که مایل ها با اون فاصله داشت خودش رو سرزنش کرد که چرا زودتر پیش پدربزرگش نرفت تا این لحظات آخر و کنار پدربزرگش باشه پیش تنها خانواده اش.خانواده، چه کلمه ی دوری براش بود دیگه این کلمه برای اون معنی ای نداشت.
°
°
°
کره_بوسان
بعد از مراسم خاکسپاری به عمارت پدر بزرگش رفت تمام خدمه رو مرخص کرده بود اون آدمی نبود که ناراحتیش رو نشون بده ولی به تنهایی نیاز داشت تا خودش رو جمع و جور کنه به اتاق کار پدر بزرگش رفت عطر سرد پدربزرگش هنوز هم تو اتاق بود و تهیونگ چه قدر اون عطر و دوست داشت وقتی پدر برزگش اون و به آغوش می‌کشید اون سعی میکرد نفسای عمیق بکشه تا بیشتر اون عطر و استشمام کنه دوباره نگاهش تیره شد و چهره اش جوری بود که انگار حسی براش نمونده بود رو صندلی پدربزرگش نشست نگاهش به قاب عکس رو میز که عکس خودش و پدربزرگش بود افتاد
با صدای در به خودش اومد و به وکیل خانوادگیشون آقای هان که وارد اتاق شده بود نگاه کرد
_سلام اقای کیم خیلی خوشحالم دوباره میبینمتون بابت از دست دادن پدر بزرگتون متاسفم و اینکه میدونم الان شرایط مناسبی نیست ولی باید به وصیت ایشون عمل کنم ایشون کارخونه ی نخ ریسی و تمام املاکشون رو به شما واگذار کردن چون شما تنها وارث ایشون هستید فقط..
_فقط چی آقای هان؟
_ایشون دوست داشتن شما همینجا بمونید و مدیریت کارخونه رو به عهده بگیرید
_میدونم اون همیشه دلش میخواست من پیشش باشم الانم همینو میخواد حتی وقتی که نیست
_شرکت ژاپن هم میتونید به کسی که بهش اعتماد دارید بسپارید
_میتونم ازتون خواهش کنم کارهای مربوط به شرکت ژاپن ر خودتون  انجام بدید؟
_بله حتما رسیدگی میکنم شما هم سعی کنید زودتر به کارخونه سری بزنید
_همین امروز به کارخونه میرم

کارخونه نخریسی کیم یکی از بزرگترین کارخونه های نخریسی بود و پدربزرگش موسس این کارخونه بود و تقریبا کارگران زیادی داشت
تهیونگ همراه با جکسون و آقای هان سوار ماشین شدند .
جکسون و آقای هان روبه روی تهیونگ نشسته بودند 
_اوضاع کارخونه چه طوره مطمئنا با فوت پدربزرگ همه چی بهم ریختس
_همین طوره بعضیا دارن از این شرایط سواستفاده میکنن تا کارخونه رو زمین بزنن
_باید تعدیل نیرو کنیم اعلام کنیدکه کارخونه برا دو روز تعطیله تا کارگرای جدید استخدام بشن من خودم شخصا به این موضوع رسیدگی میکنم
وقتی ماشین ایستاد تهیونگ صدای کارگرهایی که تو محوطه جمع شده بودند و شنید از ماشین پیاده شد و کت مشکی رنگش و تو تنش صاف کرد و به عادت دستی به موهای بلندش کشید و به جمعیتی که جلو ی در وایساده بود نگاه کرد و با جدیتی که همیشه همراهش بود وارد کارخونه شد
°
°
°
جونگوک
"نه ب کسی احتیاجی نداریم"
شاید اگر با دست میشمرد این صدمین باری بود که امروز این جمله رو میشنید اما اون چاره ای نداشت باید دنبال یه کار خوب میگشت تا بتونه از پس مخارج خودش و اجاره خونه ای که با هیونگش شریک شده بود بر بیاد.
شاید زندگی از نظر اون خسته کننده بود اینکه هر روز صبح از خواب بلند شی و همراه با لقمه های کم و بیش از صبحونه ی مختصرت به این فکر کنی که-امروز چطور پیش میره- برای پسر بیست و دو ساله ای مثل جونگوک کمی کسل کننده بود.
شایدم ما بین دغدغه های فکریش حسرت میخورد که چی میشد اگر الان در خونرو باز میکرد و مادرش رو در حالی که پیشبند به کمر بهش لبخند میزد و پدرش که روزنامه میخوند رو میدید. این ها همش تصویر های ذهنی جونگوک بود . در واقع اون هیچ ذهنیتی از تصویر پدر مادرش نداشت.
اون نمیتونست خودش رو جای کسی بزاره که شاید در روز صد بار لفظ مامان یا بابا رو به زبون میاورد چون خیلی وقت بود بجای بچه هایی که با ذوق مادرشون رو صدا میکردن کوکی فقط هیونگش رو داشت که صدا کنه و وقتی به خودش اومده بود که هیونگش همه کسش شده بود. هم بجای مادر نداشتش نگرانش میشد هم بجای پدر نداشتش مراقبش بود و گهنگاهی هم پشتیبانی های برادرانه ازش میکرد. دقیقا از روزی که سهون هیونگش اون رو در حال گریه کردن لا به لای بوته های گل سرخ پیدا کرده بود و بهش قول داده بود که یروز دستای کوچولوش رو بین دستای گرمش میگیره و از اینجا بیرون میبرش.
هیونگ 24 سالش که وقتی تو پرورشگاه بودن کارهای پاره وقت رو قبول میکرد تا بتونه به قول های شیرینی که به جونگوک داده بود عمل کنه و عمل هم کرده بود
حالا هیونگ خوش قولش راننده شخصی یک شرکت بزرگ بود اما کوک هنوز نتونسته بود کاری پیدا کنه و این کمی شرمندش میکرد.
نفس کلافه ای کشید و قدم های خسته و درموندش رو به سمت در فلزی خونشون هوایت کرد. تک کلید نقره ای رنگ رو داخل قفل چرخوند. از راهروی تاریک و نمور خونشون عبور کرد و همزمان سعی در مهار سرفه هاش داشت.
به گفته ی خاله لارا، یکی از مربی های پرورشگاه جونگوک مادر پدرش رو تو اتش سوزی از دست داده بود و درک این کمی برای جونگوک 5 ساله کمی سخت بود علاوه بر اینکه اتیش باعث شده بود ریه هاش ضعیف بشن و بعضی اوقات نفس کشیدن براش سخت بهش. با تصور اینکه مادر پدرش چجوری تو اتیش سوختن بغض بدی راه گلوش رو بست اما جونگوک خیلی وقت بود ب نبودن اون ها عادت داشت.
از هر چی مربوط به اتش بود وحشت و نفرت داشت با اینکه تصویر زیادی از روز اتش سوزی تو ذهنش نداشت اما توی 22 سالگی از هر چیزی که اون رو به یاد اتشسوزی مینداخت وحشت داشت.
خسته از گرد و غباری که داشت ریه هاش  رو تحریک میکرد به قدم هاش در طی کردن پله ها سرعت داد تا زود تر بتونه وارد خونه بشه. بار دیگه کلید رو چرخوند و اینبار وارد خونه ساکتشون شد

"هیونگ"

جوابی نشنید. حتمن هیونگش هنوز سرکار بود.  در رو به اهستگی بست و خودش رو روی مبل رها کرد و مژه های بلند شو هم آغوش هم کرد.
دلش نمیخواست به اینده فکر کنه. فک کردن به آینده فقط باعث میشد خسته تر و غمگین تر بشه . به خاطر همین دوست داشت دقیقا به لحظه ای فکر کنه ک داشت میگذشت. به نفسی که یک ثانیه پیش کشید و یا حتی فکری ک دقیقه ی پیش از ذهنش عبور میکرد..
اون همین الان هم داره به چیز هایی فکر میکنه که جزعی از گذشته ای بودن که ازش فرار میکرد حتی همون نفسی ک ثانیه ای پیش کشید هم گذشته بود.
با این فکر خنده ی خسته ای کرد و بی توجه به صدای کلیدی که توی قفل چرخید چشمهاش رو بست.
به هر حال کسی از اینده خبر نداشت...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلام به همه :)
میخوام یه توضیحاتی بدم راجب داستان
این داستان اصلا قرار نبود اینی که هست باشه ولی الان اینه و خوب شاید بدی های زیادی داشته باشه به قول همه ی نویسنده ها فراز و نشیب زیادی داره
و من و خواهرم (نویسنده دوم) به شخصه خوشحال میشیم که نظراتتون و بگید :)
و این داستان روند آرومی داره درسته هنوز ویکوک همدیگه رو ندیدن ولی داستان قرار نیست چند شاتی یا مینی فیک باشه...
و این که من تصمیم داشتم دو روز در هفته آپ کنم که بستگی به شما داره :)
زیاد حرف زدم ببخشید منتظر نظراتتون هستم بوس*-*

| I CRAVE U |Where stories live. Discover now