اتفاقای یکهفته(p.t3)

37 7 8
                                    

بیدار که شدم ساعت هشت صبح بود

رفتم پایین که صبحونه بخورم که دیدمشون اونجا بودن واقعا وقتی میبینمشون یادم به اون صحنه میوفته و حالت تهوع میگیرم اخه سنی ازشون گذشته دیگه واییی

کوک بهش فکر نکن خب فکر نکن

+سلام صبح بخیر
با کمترین صدایی که از خودم میشناختم گفتم
÷اوه صبح توهم بخیر جونگو
=صبح توهم بخیر

اگه قیافه هاتونو نمیدیدم حتما به خیر میشد برام
خب کوک بیا یه اینبارو مثل بچه های هم سن و سال خودت رفتار کن
دویدم سمت پدر و پریدم تو بغلش و
یه بوس محکم از صورتش گرفتم

+بابا خیلی خوشحالم که پیش تو هستم

=پس من چی؟!

از بغل بابا درومدموخودمو انداختم توبغل
مامان

=اییی
+چیشد مامان
=هیچی عزیزم فقط خیلی محکم پریدی
پای مامانم درد میکنه

+چرا پای مامان درد میکنه!؟

با چشمای ترسیده نگام کرد و بعد یه نگاه به بابا کرد

÷خب میدونی جونگو مامان دیشب بعد خوابیدن تو یه چیز سنگینو بلندکرد ولی چون خیلی سنگین بود از دستش لیز خورد و افتاد رو پاش

+اها خب مامان کجای پات اوخی شده بگو ببوسمش زود خوب شه اخه خاله چانگ میگفت اگه کسی که دوستش داری اوخ بشه
باید اونجارو ببوسی تا خوب بشه

باضعف نگام میکرد

÷واایییی پسر خوشگلم چقدر مهربونه ولی نیازی نیست چون جایی که مامانت اوخش  کرده رو  نمیشه بوسید
(خب معلومه نمیشه بوسیدش دیوث)

+خب باشه ولی یعنی حتی نمیشه نازش کنم؟!
کنم ÷نه نازم نمیشه کرد


+باشه پس ارزو میکنم زود خوب بشه
÷هههههه
=ههههه

اونروزم به خیر گذشت تا سه روز بعدش

#اره خودم با چشمای خودم دیدم خانوم تو شیر ارباب کوچیک داروخواب اور ریخت

¥اهههه
₩حالا اینارو وللش چه خبر از ارباب جوان

ارباب جوان ..اون کیه؟!

¥فهمیدم ایشون دارن بخاطر برادرشون میان اینجا واییی خیلی وقته نبودن اینجا
₩اره

#دلم برای ایشون تنگ شده ولی فکرکنم ایشون با همسر و برادر همسرشون بیان

¥نمیدونم شاید

€اینجا چه خبره شما دارید اینجا چیکار میکنید ما بخاطر پشت مردم حرف زدن پول بهمون نمیدن

₩خانم هاینا بخدا اونطور که فکر میکنید نیست

منم تا دیدم اوضاع خیته برای
اینکه گیرنیوفتم فراریدم

سلام سلامDonde viven las historias. Descúbrelo ahora