با ترس روی تخت نشست و ملحفه رو توی دستش مچاله کرد. نفسش به سختی بالا میومد و تمام تنش خیس شده بود.
کابوسهای تکراری سه ماه بود که دست از سرش برنمیداشتن و هیچ دارویی روش تاثیر نداشت، مغزش فقط به دوباره تکرار کردن اون اتفاق وحشتناک میپرداخت و لویی هیچ راه حلی براش پیدا نمیکرد.
تیشرتش رو از تنش درآورد و دوباره روی تخت دراز کشید؛ بی هدف به سقف خیره شده بود و به هیچ چیز فکر نمیکرد. ذهنش تماما خالی بود.
ساعت از سه صبح میگذشت و طبیعتا هیچکس توی خیابونها نبود، بجز توریست های عاشقی که ترجیح میدادن نصفه شب باهمدیگه قدم بزنن، به خیال اینکه همیشه تنهان.
اما صدای جیغی که ناگهان گوشهای لویی رو پر کرد، نشون میداد تنها نبودن. سریع از جاش بلند شد و سمت پنجره رفت، دیگه هیچ صدایی شنیده نمیشد.
"تو هم شنیدیش؟"
لویی با شنیدن صدای اشلی از پشت سرش، کمی از جا پرید و بعد سر تکون داد.
"میرم ببینم چخبر شده."
"باهات میام!"
لویی بعد از اینکه تیشرتش رو برداشت گفت و دنبال اشلی راه افتاد. توی خیابون حتی یکنفر هم نبود؛
"اوکی، ظاهرا یکی تصمیم گرفته نصفه شب با دوست دخترش شوخی کنه و جیغشو دربیاره تا یه ملت رو بیدار کنه!"
با حرص زمزمه کرد و به داخل خونه برگشت، اشلی چند لحظه اونجا موند و بعد دنبال لویی رفت.
>>>>>×<<<<<
"لیام جیمز پین، به نفعته همین الان بهم بگی کدوم قبرستونی بودی!"
نایل با حرص گفت و چاقو رو توی تخته گوشت فرو کرد، چندین هفته بود از اون پسر خبری نداشت و حالا بعد از تماسهای متعدد نایل، با سر و وضع نهچندان مناسب جلوی روش ظاهر شده بود.
"این شهر چندتا قبرستون داره؟"
"آره منم دلم برات تنگ شده بود اسهول!"
لیام لبخندی زد و سمت اون پسر حرکت کرد و بدون هیچ حرفی دستهاش رو دورش حلقه کرد؛نایل نفس عمیقی کشید و متقابلا لیام رو بغل کرد، اما هنوز هم از دستش عصبی بود.
"چه خبرا رفیق؟"
"اینجا خبرای بیشتری داره تا نیویورک، تو بهم بگو!"
لیام گوشه لبش رو کج کرد و روی مبل ولو شد، خبرها زیاد بود اما اصلا دلش نمیخواست اون پسر رو نگران کنه.
YOU ARE READING
Epiphany[L.S]
Vampire[پیوند خوردن مرگ به زندگی، هیچ پایان قشنگی نداره.] -On Going...