¦FLASHBACK¦
¦1897¦
¦NEW ORLEANS¦
[Christmas night]نیکلاوس لیوان شامپاینش رو پایین آورد و رو به دوربین لبخند زد. صدای شاتر دوربین توی سالن پیچید و بعد، از کنار خواهرش رد شد و پلهها رو پایین اومد.
سری برای شهردار تکون داد و با دیدن چهره وحشت زدهی اون مرد نیشخندی روی لبهاش شکل گرفت؛
"تو فکری هرولد!"
نیکلاوس زمزمه کرد و باعث شد هری سرش رو بالا بگیره؛
"منو اونجوری صدا نکن نیک."
"به چی فکر میکردی؟"
هری شونهای بالا انداخت و دستی به پاپیون روی گردنش کشید. نفس کشیدن براش سخت شده بود و اون پاپیون احمقانه هم کمکی بهش نمیکرد.
نیکلاوس دستش رو روی دست هری گذاشت و با شک بهش خیره شد.
"چته هری؟"
"از برادر احمقت بپرس چم شده!"
هری همونطور که به کول خیره شده بود با حرص زمزمه کرد و از سالن بیرون رفت؛ کلاوس ابرویی بالا انداخت و به جایی نگاه کرد که کول تا چند لحظه پیش اونجا بود، اما حالا غیبش زده بود.
"هیچوقت مهمونیهای مایکلسونا بدون خون تموم نمیشه."
نیک زیرلب زمزمه کرد و سمت اتاقش رفت.
کول درست نقطه مقابل تمام خانواده بود؛ همیشه کاری رو میکرد که دلش میخواست و به صلاح بقیه هیچ اهمیتی نمیداد و دقیقا همین کلاوس رو عصبی میکرد.
پس فقط خنجرش رو برداشت و دنبال اون پسر رفت؛
برف تازه شروع به باریدن کرده بود و باغ کمکم داشت سفید میشد.هری پاپیونش رو از گردنش درآورد و دکمههای لباسش رو باز کرد.
انگار بدنش داشت ذره ذره از داخل میسوخت؛ گلوش به خسخس افتاده بود و همچیز به دیدهش تار میومد.
"اوه انگار یکی اینجا یه مشکل کوچولو داره!"
هری با شنیدن صدای کول سریع ایستاد و با نفرت توی چشمهای اون پسر خیره شد.
"چه غلطی-کردی؟"
"آروم باش عزیزم! میدونی من زیاد اهل بخشش نیستم و هرچیزی تاوانی داره. ترسو نباش، قرار نیست به این زودیا بمیری. فقط یه درس کوچیکه که سعی نکنی با یه اصیل دربیفتی عزیزم!"