3: The devil's Saving angels

263 71 213
                                    

"ز-زین؟ ؟"

لیام با تعجب گفت و هاله‌‌ی اشکی که روی چشم‌هاش نشست دیدش رو تار کرد.

چیزی که رو به روش میدید رو باور نمی‌کرد، اصلا مگه میتونست برگشتن زین مالیک به اون شهر نفرین شده رو باور کنه؟

"لیام، باید حرف بزنیم."

"حرف بزنیم؟ بعد از بیست و هفت سال بدون هیچ خبری اومدی و میگی 'باید حرف بزنیم'؟ چی باقی مونده که نگفته باشیم؟ چی باقی مونده که نابودش نکرده باشی؟"

زین در ماشین رو بست و به لیام نزدیک شد.

"حرف گذشته نیست! خیلی حرفای جدیدتر و جدی تری باهات دارم!"

"اوه واقعا؟ متاثر شدم! حالا گورتو از اینجا گم کن قبل از اینکه همینجا قلبت رو از سینه‌ات بکشم بیرون مالیک!"

تقریبا فریاد زد و بعد به راهش ادامه داد.

"درمورد هریه!"

لیام با شنیدن اسم هری از زبون اون مرد، نفس عمیقی کشید و سمتش برگشت.

"چطوری جرعت میکنی اسمش رو به زبونت بیاری؟ چطوری میتونی؟"

"انقدر زود قضاوتم نکن لی!"

تنها کسی که لیام رو 'لی' صدا میزد زین بود و حالا، لیام با دوباره شنیدنش نفسش بند اومده بود.

"به نفعته که بهم گوش بدی! قسم میخورم اینبار هیچ دروغی درکار نیست!"

لیام چند لحظه همونجا ایستاد و بعد از اینکه اشک‌هاش رو عقب روند، سمت ماشین زین حرکت کرد.

حداقل گوش دادن حرفهای اون مرد بهونه‌ای میشد برای اینکه لیام بیشتر به صورت زیباش خیره بشه.

>>>>>×<<<<<

مغزش در مرض منفجر شدن بود و ذهنش هیچ چیزی رو پردازش نمی‌کرد.

حس می‌کرد توی خلأ گیر افتاده؛ حتی قدرت حرکت کردن هم نداشت.

ناله آرومی از بین لبهاش خارج شد و بالاخره موفق شد چشم‌هاش رو باز کنه، اما بازهم جز سیاهی چیزی نمی‌دید.

دستهاش رو بالا گرفت و وقتی به سقف تابوت برخورد کرد، با عصبانیت بهش مشت زد.

بالاخره بعد از چندین دقیقه، در تابوت باز شد و ربکا سر جاش نشست.

نمی‌دونست کجاست، حتی نمی‌دونست چرا توی تابوته. آخرین چیزی که به یاد داشت جشن کریسمس 1993 بود، اما حالا انگار خیلی چیزها تغییر کرده بود.

توی اتاق خودش بود. همچیز درست مثل چیزی بود که به یاد می‌‌آورد، اما خیلی کهنه تر و قدیمی تر.

Epiphany[L.S]Where stories live. Discover now