[ساعت 6, پارک مرکزی.]
بیشتر از یک ساعت بود که لویی به پیام نقش بسته روی اسکرین گوشیش خیره شده بود و مدام ناخنهاش رو میجوید.
پیام دقیقا از همون شمارهای که باهاش تماس گرفته بود ارسال شده بود و شک لویی رو دوچندان میکرد.
ساعت نزدیک 6 بود و اگر میخواست سروقت به اونجا برسه، همین الانشم بیش از حد دیر بود.
دستش رو لا به لای موهاش برد و مشتش رو جمع کرد، مغزش مدام از رفتن به اونجا منعش میکرد اما قلبش با شنیدن صدای شارلوت، بیشتر ترغیبش میکرد تا به اونجا بره.
با تمام توانش به شقیقه هاش کوبید تا دردش رو کم کنه، اما هیچ تاثیری نداشت.
جعبه قرص هاش رو از روی میزِ کنار تخت برداشت و تمام محتویاتش رو بیرون ریخت، همشون یا تموم شده بودن یا دو سه تا ازشون باقی مونده بود که الان هیچکدوم از اونها به دردش نمیخورد.
بطری آبش رو تا ته سر کشید و از جاش بلند شد، بدترین چیزی که میتونست اتفاق بیفته مرگ بود که لویی هیچ ترسی ازش نداشت.
روی جا کلیدی دنبال سوییچ ماشینش گشت و وقتی پیداش کرد، بی معطلی از خونه بیرون زد.
بی توجه به اطرافش پاش رو روی گاز گذاشته بود و بوق های ممتد بقیه رانندهها رو نادیده میگرفت؛ آخرین چیزی که بهش فکر میکرد جریمه شدن و اینجور چیزها بود.
بدون اینکه ماشین رو قفل کنه، ازش دور شد و وسط پارک ایستاد. هیچ چیز مشکوکی بنظرش نمیرسید.
همه یا با سگهاشون قدم میزدن و یا خیلی عادی با دوستهاشون روی نیمکت نشسته بودن و حرف میزدن.
روی اولین نیمکت خالیای که دید نشست و گوشیش رو از توی جیبش بیرون آورد.
آیکون سبزرنگ تماس رو فشار داد و وقتی صدای زنگ رو درست از پش سرش شنید، بی وقفه از جاش بلند شد و چرخید.
"فکر میکردم خوش قول تر از این حرفا باشی."
"یا همین الان میگی چه مرگته و منظورت از اون تماس فاکی چی بوده، یا قسم میخورم همینجا اول تو رو میکشم و بعد خودمو!"
"اوه سلام منم از دیدنت خوشحالم!"
لویی نفس عمیقی کشید و دستش رو دوطرف یقه مردی که رو به روش بود گذاشت و مشتش رو جمع کرد.
"من نمیدونم تو کی هستی و چه کوفتی میخوای، برام هم مهم نیست، علاوه بر اون اعصاب این حرفای بی مزه و قیافه از خود راضی و شادت رو به هیچ عنوان ندارم، فقط اون دهن کثیفتو باز کن و بگو اون صدای کی بود!"
YOU ARE READING
Epiphany[L.S]
Vampire[پیوند خوردن مرگ به زندگی، هیچ پایان قشنگی نداره.] -On Going...