مهربان اما گاهی سنگدل

436 92 129
                                    

هوا تاریک شده بود و کم کم ماه داشت خودش رو به همه نشون میداد، اما ابرها گاهی جلوش رو میگرفتن و پنهانش میکردن. جنی روی جدول کنار چمن‌ها نشسته بود و به پاهاش خیره شده بود، از خودش پرسید: چند ساعته اینجا نشستم؟ کم کم داره سردم میشه.
چند پسر پر سر و صدا از کنارش گذشتن و باعث شدن آرزو کنه که کاری به کارش نداشته باشن و همین طور هم شد و جنی دستی توی موهاش کرد و گفت: گمونم تحصیلات روی شعور آدم‌ها واقعا تاثیر گذاره!
یکی یکی چراغ‌های دانشگاه خاموش شد اما خبری از کسی که جنی انتظارش رو می‌کشید نبود.

جنی از جاش بلند شد و زیر درخت‌های شکوفه‌های گیلاس که توی این فصل سال برهنه‌ شده بودن قدم زد و بعد از چند بار طی کردن یه مسافت مشخص دوباره به جای اولش برگشت تا دوباره روی جدول به انتظار بشینه اما دختری که با پاهای کشیده‌اش داشت به سمتش میومد نمایان شد و بالاخره خیالش رو راحت راحت کرد که مجبور نیست دیگه توی سرما بمونه.

جنی سر راه لیسا قرار گرفت تا خودش رو بهش نشون بده، لیسا متوجه جنی شد و بدون اینکه توجهی بهش کنه از کنارش گذشت و جوری رفتار کرد که انگار وجود نداره. جنی به دنبال لیسا به راه افتاد و گفت: لیسایا! داری من رو نادیده میگیری؟
لیسا جوابی نداد و به راهش ادامه داد. جنی کمی سرعتش رو زیاد کرد تا بهش برسه و شونه به شونه‌ی لیسا بشه و گفت: میخواستم برم مست کنم و تنها بودم، نمیای بریم؟
لیسا نفس عمیقی با صدای بلند کشید و گفت: ذره‌ای اهمیت نمیدم که چه برنامه‌ای داری!
جنی از شنیدن صدای لیسا لبخندی زد و گفت: یعنی میخوای بذاری من تنها برم الکل بزنم؟
لیسا شونه بالا انداخت و گفت: مگه قبلا انجامش ندادی؟ فکر نکنم این بار هم مسئله‌ای باشه!
جنی بازوی لیسا رو گرفت و سر جاش نگهش داشت و گفت: چون بوسیدمت از دستم عصبانی هستی؟
لیسا دستش رو کشید اما این بار زور دست‌های نحیف جنی بهش غلبه کرد و چیزی نگفت اما می‌تونست بالا رفتن حرارت بدنش رو حس کنه. جنی دوباره نکرار کرد: چون بوسیدمت عصبانی شدی و یه هفته گذاشتی رفتی؟ آره؟
لیسا کمی خود خوری کرد اما در آخر تسلیم احساساتی بهم ریخته‌ای که درونش بود شد و با صدای بلند گفت: فقط میخوام بدونم چطور به خودت حق دادی که اون کار رو بکنی؟ مست بودنت فقط یه بهانه‌اس تو فقط دنبال فرصت میگردی تا من رو زجر بدی. چی شد زندگیت بدون من حوصله سر بر و یکنواخت شده بود؟ برگشتی تا دوباره من رو آزار بدی و از آسیب دیدن من لذت ببری؟ من خوشحال بودم درست قبل از اینکه تو پیدات بشه!
جنی فکش رو فشار داد و گفت: خودت هم میدونی هیچکدوم از حرفات حقیقت نداره. نه دلیل برگشتنم به خاطر عذاب دادنت و نه خوشحال بودنت قبل از برگشتنم. من شاید برات یه غریبه باشم اما من یه غریبه‌ام که همه‌ی راز‌هات رو میدونه!
لیسا سرش رو تکون داد و نگاهش رو از جنی و دستاش که هنوز دور بازوش پیچیده شده بود گرفت و  گفت: تو هیچ ایده‌ای نداری که من به چه آدمی تبدیل شدم چون توی این شش سال خیلی چیز‌ها عوض شده‌.

Lend Me Your Jacket | JenlisaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora