اگه نمی‌اومدی!

489 78 72
                                    

لیسا تیشرتش رو از توی سرش رد کرد، شیر آب گرم رو باز کرد و منتظر شد تا وان پر بشه. اول پاهاش رو خیس کرد و بعد توی وان دراز کشید و توی آب خیس خورد. تیغ رو از بسته‌بندیش بیرون آورد و بهش خیره شد. چند قطره اشک روی صورت خیسش نشست، با چشمان باز زیر آب فرو رفت، این حس غرق شدن رو دوست داشت با اینکه وان براش کوچیک بود اما همیشه این حس شناور و معلق بودن رو در اون بوجود می‌آورد.

جایی خونده بود که یه فضانورد وقتی داشت از روی سطح فضاپیما تعمیراتی رو انجام می‌داد، از فضاپیما جدا شد و توی فضا معلق شد. این تصور براش جالب بود. شاید اون فضانورد کشته شد اما اون به جهانی به بزرگی بی‌نهایت، جایی که دلشکستگیش، دلتنگیش یا حتی مرگش هیچ اهمیتی نداره و هیچ چیزی رو تغییر نمی‌ده پیوست.

با خودش فکر کرد، مرگ اون چه چیزی رو تغییر می‌داد؟ احتمالا هیچ‌چیز. نبودش برای چه کسی اهمیت داشت؟ احتمالا هیچ‌کس! هیچکس قرار نبود توی داستان تلخش از دختری به نام لیسا که انتخاب شده بود تا زندگی کنه اما جون خودش رو گرفت یاد کنه در حال که اشک می‌ریخت بغضی هم توی گلوش بود و حنجره‌اش رو فشار می‌داد. از خودش پرسید: چرا؟ چرا من انتخاب شدم؟ کاش اون ‌یکی رو انتخاب می‌کرد!
بی صدا گریه کرد و تیغ رو بالا برد، نفس عمیقی کشید و تیغ رو روی ران پاش کشید و زخم عمیقی از بالای زانوش به بالا ایجاد کرد. از درد به خودش پیچید و دندون‌هاش رو روی فشار داد. خون کم کم از بین ماهیچه‌ی پاره شده‌ی پاش بیرون زد و شروع به سرخ کردن رنگ آب ‌کرد، نوبت به پای دیگه رسیده بود.

تیغ رو کنار وان رها کرد و منتظر شد، توی خون خودش دراز کشیده بود و برای اولین بار چیزی نداشت که نگرانش باشه یا بهش فکر کنه. انگار همه چیز تموم شده بود و کار نیمه‌ تمامی نداشت. پیش خودش گفت: مگه  این زمانی نیست که خاطرات مهم از جلوی چشمانمون می‌گذره و بهمون یادآوری می‌شه؟ پس چرا اتفاقی نمی‌افته؟

زود قضاوت کرده بود، خاطرات داشت بر‌می‌گشت اما ناواضح  در حد جمله‌هایی که شنیده بود با تصاویری ناواضح و تار که به چشم‌هاش حمله می‌کرد.

"چرا به دین و خانواده‌ات نگفتی من چه آدم مزخرف و زورگویی هستم؟ چرا بهشون نگفتی که من توی مدرسه آزارت میدم؟"

"دوست‌دخترم شو! من بهت نیاز دارم."

"اگه دنیا باهامون مهربون‌تر بود، جور دیگه‌ای رفتار میکردم."

"قول میدم یه روز بیاد که فقط تو رو دوست داشته باشم."

"لیسایا بیا بهم بزنیم، این آخرین باریه که همدیگه رو می‌بینیم."

"اسم من بِه جووهیونه، من تو قسمت انتشارات کار می‌کنم، مسئولیتت به من واگذار شده"

"از این به بعد با من قرار میذاری، من ازت مراقبت می‌کنم"

کم کم دیگه سرش سنگین شده بود و نمی‌تونست اون رو روی گردنش نگه داره و مجبور شد سرش رو به دیواره‌ی وان تکیه بده، همه جا داشت تاریک و تاریک‌تر می‌شد، پلک‌هاش سنگین شده بود، خوابش می‌اومد و چشم‌هاش رو آروم بست به امید اینکه این خستگی بالاخره از بدنش بیرون بره.

Lend Me Your Jacket | JenlisaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora