عشق اول

337 63 38
                                    

جنی یه تیکه از موها‌ی لیسا رو توی دستش گرفته بود. دور انگشتش می‌پیچید و باز می‌کرد و دوباره این‌ کار رو از سر می‌گرفت. لیسا نیمه خواب و نیمه بیدار بود و داشت به صدای گنجشک‌ها گوش می‌داد و براش مهم نبود خورشید داره یواش یواش بیرون میاد و به همه سلام می‌کنه.

پتو برای دو نفر کوچیک بود و بازوی جنی بیرون مونده بود و سرمای صبحگاهی اتاق اذیتش می‌کرد. خودش رو بیشتر به لیسا نزدیک کرد و لیسا رو به آغوش کشید، با صدایی آروم و زمزمه‌وار گفت: گرمای هوا و شکوفه‌های گیلاسی بهار رو لذت بخش می‌کنن اما من عاشق پاییزم چون ما توی پاییز عاشق هم شدیم.
لیسا چشم‌هاش رو باز نکرد و واکنشی از خودش نشون نداد. جنی ادامه داد: حالا یه بار دیگه پاییز شده و ما توی بغل هم خوابیدیم.
لیسا روی شکم خوابید و دستش رو زیر چونه‌اش زد و نگاه به جنی انداخت و پرسید: باید با تو چیکار کنم؟
جنی جوابی نداشت، لیسا آهی کشید و دستش رو توی موهاش کرد و گفت: وقتی در مورد کاری که با جوهیون‌ کردم می‌افتم... چطور بهش بگم؟ اون ازم متنفر میشه.

جنی با شنیدن اسم جوهیون از زبون لیسا خودش رو جدا کرد و به سقف خیره شد. لیسا چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و آه دیگه‌ای کشید.
جنی بی‌مقدمه پرسید: چرا اینقدر اون برات مهمه؟
لیسا در جواب پرسید: چرا جوهیون برام مهمه؟ برای تو دویون یا هرکس دیگه‌ای که بهشون میگی دوستشون داری برات مهم نیستن؟ حتی یک ذره؟ حتی اون‌هایی که به دروغ بهشون ابراز علاقه‌ می‌کنی برات مهم نیستن؟
جنی کوتاه جواب داد: فقط یکیشون مهمه.

لیسا خودش رو روی زمین پهن کرد و گفت: یه روز که داشتم کار‌هام رو برای چاپ تحویل می‌دادم، دستم رو گرفت و به کوچه‌ی باریک پشت ساختمون برد، صاف توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:"از این به بعد ازت مراقبت می‌کنم". اون روز که این حرف‌ها رو شنیدم پیش خودم فکر کردم یه نفر کنارمه تا این جهنم رو با هم سپری کنیم و اون هم از تنهایی و اشتباهاتی که کرده بهم گفت، نمی‌خواستم با احساس عذاب وجدان اشتباهاتش هر شب به خواب بره پس قبول کردم اما نمی‌دونستم با وجود اون من تنهاتر می‌شم و برای اون تبدیل میشم به یادآوری اشتباهاتش!
جنی بی‌حوصله گفت: اگر اینقدر برای هم بد بودید چرا زودتر تمومش نکردید؟
لیسا نشست و نگاهی به جنی انداخت و گفت: تو که برام خطرناک‌تری برای چی نمی‌تونم تو رو کنار‌ بذارم؟
جنی چشمی چرخوند و گفت: وقتی حق با توئه ازت بدم میاد.

صدای تقی روی در خورد و باعث شد لیسا از جا بپره، صدای ضعیف جیسو از پشت در به گوش رسید: لیسایا بیداری؟
لیسا آروم جواب داد: یه لحظه صبر کن.
و دست انداخت و سویشرتی که کنار تخت افتاده بود رو برداشت و تنش کرد و درب رو نیمه باز کرد و فقط سرش رو از درب بیرون برد و پرسید: اونی؟ چیزی شده؟
جیسو که پشت به لیسا ایستاده بود گفت: عام... باید درمورد جنی باهات حرف بزنم.
لیسا با شنیدن اسم جنی نگاهی کنجکاوانه به جیسو که چند متری از درب اتاق دورتر ایستاده بود انداخت و با صدای آروم که جنی داخل اتاقش متوجه نشه  پرسید: چی راجع به جنی باید بهم بگی؟
جیسو جواب داد: اینجا نمیشه ممکنه بیدار شه و حرفامون رو بشنوه بریم پشت بوم؟
لیسا سری تکون داد و گفت: بذار لباس بپوشم.

Lend Me Your Jacket | JenlisaHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin