part 1

649 104 17
                                    

فلش بک
ته ته صبح زود از خواب بیدار شد چون امروز قرار بود دوباره کوکیشو ببینه و یه چیز ارزشمند بهش یادگاری بده .
زود دست و صورتشو شست و به طرف آشپزخونه شیرجه زد . اینقدر تند صبحونه میخورد که چند باز نزدیک بود خفه بشه، پدرش با تعجب بهش نگاه میکرد اما مادرش که میدونست قضیه از چه قراره ریز ریز میخندید.
ته ته : اومااا بسه اینقدر به من نخند
مادر : آخه عزیز من کوکی که قرار نیست فرار کنه که اینقدر تند صبحونه میخوری
ته ته : اوما اون خیلی وقته منتظرمه خسته میشه
مادر : هوف از دست تو پسر بیا برات لقمه بگیرم تو راه بخوری تا زود تر به دوستت برسی
ته ته : تو بهترین مامان دنیایی اوما
لقمشو گرفت و بدو به سمت در رفت تا بهترین دوستشو ببینه 
ته ته تو راه داشت فکر میکرد که چجوری یادگاریشو به کوکی بده که خوشحالش کنه داشت با خودش فکر میکرد که با صدای کوکی به خودش اومد
کوکی : ته ته کجایی ؟ دارم میگم چرا دیر اومدی
ته ته : آخ ببخشید کوک خواب موندم قول میدم دیگه تکرار نشه حالا منو میبخشی :)
کوکی : از دست تو ته ته بخدا اگه یه بار دیگه منو اینجا بکاری و دیر بیای دیگه باهات حرف نمیزنم
ته ته : باش کوکی حالا بیا میخوام یه چیز خوشگل بهت بدم
کوکی : ته ته باز داری منو سر کار میزاری ؟
ته ته : نه کوکی آخه من کی تو رو سر کار گذاشتم؟
کوکی : نشمردم
ته ته : باشه باشه حالا بیا چشماتو ببند
کوکی : هوف باشه بیا (چشماشو بست😌(
ته ته آروم گردنبندو به گردن کوکی بست و منتظر شد تا کوکی چشماشو باز کنه و واکنششو ببینه
ته ته :کوکی چشماتو باز کن
کوکی آروم لایه چشمتشو باز کرد و اون دو تا گوی سیاه و خوشگل نمایان شدند ●~●
کوکی نگاهی به گردنبندی که شکل یه قلب فلزی بود و وسط با خط زیبایی به انگلیسی نوشته شده بود tae tae انداختو بعد با کلی ذوق گفت : وایی ته ته این خیلی خوشگله بهترین کادوییه که تو عمرم گرفتم 😊
ته ته که از واکنش کوکی خیلی خوشحال شده بود دست کوکیو گرفتو بغلش کرد و گفت :این واسه اینه که همیشه به یاد من بمونی کوکی
کوکی : آه ته ته چرا اینو میگی ؟ مگه قراره دیگه همو نبینیم ؟
ته ته : نه بابا ما همیشه پیش هم میمونیم اینو بهت دادم که به یادم باشی
کوکی : آه باشه ته ته ولم کن له شدمممم
ته ته خندش گرفت و گفت : طوری نیس، کلوچه له شدشم خوشمزس و بعد با بیشترین سرعتش فرار کرد چون کی دوست داره جونشو به این زودی از دست بده ؟
کوکی : ته ته اگه دستم بهت برسه حالیت میکنم کی کلوچه له شدس
ته ته : باش کلوچه
کوکی دیگه واقعا عصبانی شده بود برا همین به سرعت دوید دنبال ته ته تا بهش برسه و یه درس حسابی بهش بده
اما همیشه تلاش فایده نداره گاهیم باید از عقلت استفاده کنی برا همینم کوکی خودشو رو زمین انداخت و گفت :آخ ته ته پام
ته ته هم که کلی ترسیده بود با تمام سرعت اومد پیش کوکی
ته ته : کوکی چیشد ؟ ببخشید همش تقصیر منه ببخشید
کوکی که دید ته ته دیگه داره زیادی معذرت خواهی میکنه دلش نیومد بزنتش برا همینم آروم بلند شد و بعد گفت : هی ته ته من چیزیم نیس خوبم شوخی بود خب ؟
ته ته : آه کوکی از دست تو منو سکته دادی
کوکی دیگه واقعا خندش گرفته بود برا همینم زد زیر خنده و میون خنده هاش گفت : تهه تههه ههه ههه ...... قیافت ها ها  ... واقعا باحال بود ها ها .....😂
ته ته : باش بابا بسه خفه شدی بچه
کوکی : هی من بچه نیستم ما فقط دو سال تفاوت سنی داریم پدر بزرگ
اونا کل روز با هم گشتند و بازی کردند و کلییییی خندیدند تا شب که ..
ته ته : هی کوکی بسه من خسته شدم برو خونتون دیگه
کوکی نگاه به در خونشون کرد بعد دوید بغل ته ته و گفت : امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود ممنون ته ته
ته ته : اوه کوکی به منم خیلی خوش گذشت حالام برو بخواب تا فردا شب بخیر
کوکی : شب بخیر
ته ته منتظر موند تا کوکی بره تو خونه بعد رفت خونشون و یه راست رفت تو تخت و خوابید
فردای اونرور ته ته دیر بیدار شد و بعد وقتی رسید پایین با صحنه ای مواجه شد که واقعا براش عجیب بود پدر مادرش داشتن دعوا میکردند و این برای ته ته ای که تا حالا مادر پدرش و در حال دعوا ندیده بود واقعا عجیب بود. اونا کلی داد و بیداد کردند و در آخر فقط صدای شکستن گلدون اومد و بعدم سکوت......
ته ته که کلی ترسیده بود به طرف سالن خونه دوید و با مادرش غرق در خون و پدرش که بالا سرش از تعجب حرف نمیزد مواجه شد. اون سنی نداشت برا همین فقط جیغ زد تا یکی از خدمتکارا اومد با شک شماره اورژانسو گرفت و بعد ته ته موند و خونه خالی با زمینی پر از خون قطعا برای یه بچه جای خوبی نبود برا همینم تنها کاری که بلد بود این بود که به سمت خونه کوکی بدوه و بعد بزنه زیر گریه .
پدر و مادر کوک که فهمیده بودند چه خبره ته ته رو به خونه آوردند و راهی اتاق کوک کردند تا فکری کنند. و در نهایتم فهمیدند که بهترین راه نگهداری از ته ته تا زمانیه که پدرش برگرده .
بالاخره بعد از چند روز پدر ته ته برگشت و ناگفته نماند که ته ته تو این چند روز چقدر بی قراری کرد و شبا کابوس میدید.
وقتی پدرش برگشت گفت که باید برای مراسم مادرش برند و بابت این چند روز نگهداریم از خانواده جئون تشکر کرد .
ته ته: کوکی من باید برم بابت این چند روز ممنون
کوکی : هی ته ته بس کن این چند روز ما با هم کلی بازی کردیم و منم سرگرم شدم
ته ته : خب کوکی خدافس
کوکی : خدافس ته ته زود بیا تا دوباره با هم بازی کنیم
اما هیچکدوم نمیدونستن که دیگه قرار نیست همو ببینن فردهی اون روز آقای کیم اومد تا از خانواده جئون خداحافظی کنه و خب چون صبح زود بود بچه ها خواب بودند و هیچکدوم خبر نداشتند که دیگه قرار نیست همو ببینن .
ته ته تو این مدت اصلا حرف نمیزد و فقط با سر جواب میداد و با تنها کسی که تو این مدت حرف زدا بود کوکی بود که اونم از کل ماجرا خبر نداشت و فقط میدونست که مادر ته ته دیگه بین اونا نیست.

until we meet again♡Where stories live. Discover now