قسمت 1:
آوا:
کوله پشتیه سبز آبیمو رو شونم جا به جا کردم و همزمان داشتم دنبال فردی که عکسش و برام فرستاده بودن میگشتم هیچ اثری ازش نبود
گفته بودن جای نگرانی نیست و اگه من اونو پیدا نکنمم حتما اون منو پیدا میکنه
دستمو مشت کردم
کدوم گوری بود پس
- خانومه موسوی؟
با شنیدن اسمم چشمامو چرخوندم و با یه جفت چشم آبی رو به رو شدم
خودش بود
چشم آبی موهای بلند بلوند ، و کت شلوار خاکستری
عکسشو که دیدم ،حس کردم قبلا یه جا دیدمش
اما الان دیگه کاملا مطمعنم!
اما اصلا یادم نمیاد کجا...
+خودمم
با یه اخمه محو داشت نگاهم میکرد.
-تو...
+آوا موسویم
چشماش لرزید
انتظار داشتم یه چیزی بگه اما پشتشو کرد بهم
- دنبالم بیا آوا~
آوا~...این لحن دیگه زیادی بود
تا بخودم بیام راهشو کشید رفت
یکم طول کشید تا خودمو جمع و جور کنم و دنبالش بدوعم
از سالن بزرگ و شلوغه فرودگاه خارج شدیم
هنوزم داشتم میدویدم
لعنتی چطور اینقدر تند راه میرفت؟
زمزمه کردم
+فاک به همتون
با وایسادنش جلوی یه ماشین که اسمشو نمیدونم
باعث شد یهو وایسم و بخاطر سرعتم کفشام رو زمین کشیده شن
فاک گند خورد بهشون
کف کفشامو جوری که بتونم ببینمشون بلند کردم
با دیدن اینکه سالمن خیالم راحت شد
سرمو که بلند کردم دیدم گیج گیج زل زده بهم
حقم داشت خب همه که مثل اون با یه قاشق نقره تو دهنشون به دنیا نمیومدن
- سوار شو
گفت و خودش نشست پشت رول
بر اساس تجربه میدونستم باید جلو بشینم
سوار شدم
و اون بدون هیچ حرفی راه افتاد
هممم
همه ی مردم اینجا انقدر سردن؟
گوشیمو از جیب شلوار جینم در آوردم
2 تا میص کال از نازلی و 1 پیم
پیم و باز کردم
لاولی نازلی: هوی الهه ی خوش بختی
رسیدی بزنگ
عوضیه خوش شانس
لبخند محوی زدم و جواب دادم: رسیدم ، اما تو شرایطی نیستم که بتونم زنگ بزنم
در لحظه سین خورد
میدونستم کله خره امکان داره زنگ بزنه
سو گوشیو خاموش کردم
همینم مونده جلوی همچین آدمایی قربون صدقه نازلی برم
گوشیو برگردوندم تو جیبم و از پنجره خیره شدم به خیابونا
آخرین باری که اینجا بودم کی بود؟
یادم نبود
فقط یه سری خاطره ی محو و تار تو سرم میچرخن
که خب
اونم جای شکرش باقیه
چون تاحال کسیو ندیدم سه چهارسالگیشو یادش باشه
دل تنگشون بودم... مامان... بابا...کلمه هایی که واسم بی معنی شده بودن
چشمامو بستم و به پشتیه صندلی تکیه دادم
دلم میخواست چند ساعته متوالی گریه کنم
YOU ARE READING
GRIGIO
Romanceخلاصه: آوا طراح لباس تازه کاری که طرحاش اتفاقی دسته مانیا، صمیمی ترین دوست لیا می افته این طرحا انقدر فوق العاده بودن که مانیا نتونست خودشو از فرستادنه طرحا به لیا منصرف کنه ، پس انجامش میده دختره رئیس کمپانی که همون لیا باشه از طرحا خوشش میاد و به...