March 8

1.2K 206 5
                                    

چشمای خیسش رو باز و بسته کرد تا با ریختن اشکاش دیدش واضح تر بشن.به سختی خودش رو به کنار دیوار رسوند ولی با ضربه ایی که به کمرش خورد از درد به خودش پیچید. اینبار محکم تر از قبل بود... نفسش رو برای لحظه ایی برید.
با بی جونی دستش رو سپر صورتش کرد-بابا نزن... چرا میزنی؟!... ببخشید... چیکار کردم؟ بب... ببخشید

صدای آرومش بین کوبیده شدن کمربند روی بدن خسته و کبودش به سختی شنیده میشد. با مزه شور اشکاش، چشماش بار دیگه پر شدن. هق هق های مظلومش اجازه التماس کردن رو هم بهش نمیداد. با لگدی که به شکمش خورد فریادی کشید.

-تمومش کن... به مسیح قسم... ببخشید... بابا نزن بابا نزن... بابا درد داره

با کوبیده شدن کمربند به صورتش، فقط تونست اشک بریزه. گلوش میسوخت، بدنش درد میکرد. مهم نبود چقدر اشک بریزه، بغضی به بزرگی غم هاش که تو گلوش جا خوش کرده بود، که هیچ وقت قرار نبود بشکنه.
بی توجه به دردی که بدنش متحمل میشد مشت های بی جونی به قفسه سینه اش میزد تا با دادن درد دیگه به بدنش حواسش پرت بشه. بکهیون هر لحظه منتظر بود تا با مچاله شدن قلبش زندگیش به پایان برسه.

مدتی بعد از تیر کشیدن زخم های روی تنش و احساس نکردن ضربه دیگه ایی چشماش رو باز کرد ولی با تر شدن صورتش، لباش خط شدن و سرشو پایین انداخت.
-خوک کثیف...

بعد از تف کردن روی پسری که خودش رو گوشه دیوار جمع کرده بود با نفرت تمام کلماتی رو که از اعماق وجودش احساس میکردن لیاقتشن رو تو صورتش فریاد زد.

به سختی با دستاش بدن آسیب دیدش رو به سمت اتاقش میکشید، جایی که بتونه با خودش تنها باشه و بارها تو وجودش بمیره.
لباش میلرزیدن، قلبش به تپش افتاده بود، درد توی تمام سلول های مغزیش میپیچید. سخت بود بی توجه به پوزخند مادرش و نگاه پر نفرت پدرش راه خودشو تا اتاقش طی کنه.
همینکه در رو باز کرد، اشکای داغش روی صورتش ریختن. توانایی بالا بردن دستش رو هم نداشت تا بتونه اشکای روی صورتش رو پاک کنه. بکهیون تنهایی رو تو لحظه به لحظه زندگیش حس میکرد. اون حتی کسی رو نداشت تا روی صورت خیسش دست بکشه و با فشار دادن شونه اش بگه من اینجام. زندگی بیون بکهیون خالی بود، خیلی خالی... حتی خالی از وجود خودش.

هیچ کس دلش به حال بکهیون نمیسوخت. پسر ۱۹ ساله ایی که هر شب با بدن کبود و چشمای خیس میخوابید و هیچ ایده ایی نداشت که داره با زندگیش چیکار میکنه.

به آرومی سری به سمت پنجره چرخوند و به چشمایی که مثل همیشه بهش خیره بودن لبخند بی جونی زد. اما با چرخوندن چشماش و کشیده شدن پرده اش، تعجب کرد. چشمایی که ماه ها بود بعد هر روز سخت و ناامید کنندش بهش چشم میدوختن تا وقتی که بخواب بره. اما الان حس پوچی کل وجودش رو گرفته بود. برای خودش متاسف بود تسلیم توهمی شده که فکر میکرد کسی بهش اهمیت میده. وال ۵۲ هرتزی؟! بکهیون با وجود همنوعاش تنها ترین بود.
پوزخندی به تفکراتش زد و چشماشو بست و بی خبر از زمان به خواب رفت.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

به سختی خودش رو از زمین سردی که روش به خواب رفته بود جمع کرد. نگاهی به ساعت روی دیوارش انداخت. نفس آسوده ایی کشید. این تایم کسی خونه نبود و همین باعث میشد بکهیون حدااقل چند ساعتی از جنگ اعصاب و کتک خوردن دور بمونه.

کوبیده شدن های بی وقفه در بکهیون رو به حیرت آورد و تا جایی که بدنش اجازه میداد به سمت در ورودی رفت. بدون اتلاف وقت در رو باز کرد. پسری که پشت در بود شوک زده به بکهیون خیره شد ولی با دیدن سر و وضعش سریع نگاهشو گرفت.

به پسر بلند قد و خوش استایل رو به روش چشم دوخت. نگاهش به سمت چشماش کشیده شد. اون چشمای بزرگ چقدر آشنا بودن.
وقتی فهمید نگاهش رو گرفت به خودش نگاه کرد... بدن کبود و رنگ باخته و خون های خشک شده روی زخماش. با خجالت سعی کرد بدنش رو بپوشنه ولی دستی متوقفش کرد.

-اشکال نداره...

نمیتونست سرشو بالا بیاره، تو همون حالت موند و اجازه داد دست پسر غریبه پوستش رو لمس کنه. مدتی گذشت، سرفه خشکی کرد و عقب کشید-کاری داشتید؟

پسر بزرگتر برای حرفی که میخواست بزنه مردد به نظر میرسید-من پارک چانیولم... همسایه بغلیتون (با صدایی آرومتر ادامه داد) پسر پنجره ایی فک کنم؟!

بکهیون بی حرف نگاهش میکرد. گیج بود... مطمئن نبود چیزی که میشنوه درسته یا نه؟ چرا اصلا باید بهش اعتماد میکرد؟ این که برای بی توجهی دیشبش باهاش قهر کنه یا دلیل کارشو بپرسه؟ از احمقانه بودن افکارش لبی کج کرد.
از سکوت پسر کوچیکتر معذب شد-...نمیدونم قبول کنی یا نه، اگه مشکلی نداره میتونم وقتایی که تنهایی بیام پیشت؟

بکهیون نمیدونست چه جوابی بده. بدون این که فکر دیگه بکنه درو روی پسر بزرگتر بست. میومد پیشش؟ کدوم غریبه ایی همچین حرفی رو تو ملاقات اول میگه؟
شاید باید دلیل کارشو میپرسید؟
یا این که چرا یهویی جلوی در خونشون اومده بود؟
ولی بکهیون برای این حرفا زیادی خسته بود.
حس بدی که تو وجودش میپیچید تمرکزو براش دشوار میکرد. حسی که بهش اطمینان میداد تا چند ساعت دیگه موقع برگشت پدر و مادرش دوباره قراره کتک بخوره، حسی که میدونست هیچی قرار نیست درست بشه.

بی حال دوباره تا اتاق خوابش برگشت و خودش رو روی تخت رها کرد. دستی به صورتش کشید تا بتونه از دست فکرایی که مثل دریل به جون مغزش افتاده بودن دست برداره.
نه انرژی برای جلو رفتن داشت و نه راهی برای برگشتن. توی خلائی از درد و رنج گیر کرده بود.
میدونست که باید منتظر بمونه تا بگذره ولی این گذشتن ذره ذره داشت جونشو میگرفت...

🥀≣≣≣≣≣≣≣≣≣≣≣≣🥀

یه چند شاتی کوتاه از چانبک💫
امیدوارم دوسش داشته باشین🔥
کامل شده است و زود زود آپ میشه♡
منتظر ووت و کامنتای خوبتون هستم♡

Anything For You | Chanbeak️️✔Where stories live. Discover now