اگه مدت ها پیش میدونست قلبش به زودی قراره از کار بیوفته، براش اهمیتی نداشت. اگه تو شرایط قبلی بود براش مهم نبود.
ولی... الان چانیول رو داشت... الان کسایی رو داشت که براشون مهم بود.-هی
به جیمینی که با دوکاپ از قهوه کنارش با چشمای جمع شده از خوشحالیش ایستاده بود نگاه کرد. با لبخندی قهوه اش رو از دستش گرفت.
-حس بهتری داری که اهدا کننده قلب پیدا شده؟
-فکر کنم... یه چیزی مثل امید؟
دستی که راهشو به شونه اش پیدا کرد، حس امنیت خاصی بهش داد-همه چی حل میشه
بغض مشهود تو حرفای جیمین ناراحتش کرد ولی به روش نیاورد.-جیمین...
-بله؟
-میخوام بابام رو ببینم
شوک زده حلقه دستش رو دور شونه یکهیون شل کرد-چی؟ دیوونه شدی؟ اگه... دوباره برت گردونه پیش خودش چیکار میکنی؟
لباش رو روی هم فشار داد. نمیدونست چه فکری با خودش کرده بود ولی احساس عمیقی تو وجودش بهش میگفت این ملاقات رو ترتیب بده، قبل از این که همه چی دیر بشه.
-میدونم خیلی احمقانه اـ...
-خیلی!
-ولی میخوام بهش بگم که باهام چیکار کرده... چه دردایی کشیدم
-تصمیم خودته و خودت بهتر میدونی
دستش رو به جیبش رسوند و گوشی ای رو بیرون کشیدو در مقابل بکهیون گرفت-بیا... گوشی نداری اگه شمارشو حفظی از این استفاده کن
-ممنونم...
مقداری از قهوه اش رو خورد-نمیخوام یول چیزی بفهمه... خودم بعدا بهش میگم
-هر جور راحتی
********
با تردید جلوی کافه ای که خودش آدرسش رو داده بود ایستاد.
فکر این که قراره کسی رو ببینه تمام این مدت بهش زجر میداده، باعث میشد زانوهاش به لرزه بیوفته.
با واردن شدن به کافه چشمش به چهره آشنای پدرش خورد. به آرومی جلو رفت و در مقابلش جا گرفت.-سلام
-سلام... فکر نمیکردم بیای
با نفس عمیقی انتظارشو به زبون آورد. به پدرش چشم دوخت که حالا معذب تر از هر موقع رو به روش نشسته بود.-چرا از خونه رفتی؟
بعد از سکوت سنگینی که افتاده بود صدای خش دار پدرش اون رو شکست.-خودت چی فکر میکنی؟ تو بودی میموندی؟
تلاش زیادی کرد تا صداش نلرزه تا نشون نده چقدر هنوزم میترسه، چقدر هنوز... قلبش از خاطراتش درد میگیره.
سکوت پدرش، لبخند تلخی رو روی لبش نشوند.-میخوای بگی چرا میخواستی منو ببینی؟
وقتش بود. وقتش رسیده بود که دیگه روی گذشته تاریکش خط بکشه.-اومدم خداحافظی
۱۲ روز دیگه عمل پیوند قلب دارمنگاه شوک زده پدرش چیزی بود که دنبالش بود-این دفعه دیگه مثل قبل نیست که کتکم بزنی و منتظرم بمونم ردش بره و تا دوباره بزنی
قلبمو از کار انداختی باباسکوتی که پدرش اختیار کرده بود به همراه صورتی پر تعجب، باعث خنده خشکش شد-نمیخوای چیزی بگی؟ نمیخوای بپرسی چرا؟ نمیخوای بدونی وقتی که مثل یه آشغال باهام رفتار میکردی چقدر قلبمو میشکست که حتی جسمی حسش میکردم؟
من پسر خوبی بودم بابا... مهم نیست چقدر میزدی من باز هم دلم برات تنگ میشد و تو هیچ وقت درک نکردی و این... درد داشت
همیشه به بقیه غبطه میخوردم و تو هیچ وقت سعی نکردی برام پدری کنی... من از گوشت و خونت بودمبا به نفس نفس افتادن و درد قفسه سینه اش، صحبتش رو قطع کرد. از جاش بلند شد و خیره به پدرش ادامه داد-تو حتی همین الان هم احساس گناه نداری
تو لیاقت پدر شدن رو نداشتی
امیدوارم این بار زندگی جدیدیو شروع کنم و از عمل زنده بیرون بیام و زندگیمو با کسی که دوستم داره ادامه بدم-بکهیـ...
-خداحافظ آقای بیون! بیا همدیگه رو تو زندگیه بعدیمون نبینیم...
با چرخیدنش قطره اشکی از چشمش افتاد. با خارج شدنش از کافه خنده هیستریکی کرد.
********-هی جیمین
چانیول کجاست؟سرش رو از گوشیش بالا آورد و متعجب به دوست پسر عجولش نگاه کرد-الان رفت تو بخش تا بک حرف بزنه
سری تکون و داد بدون این که جیمین بتونه ببینه برگه آزمایشی رو پشت سرش پنهون کرد.
-امروز چندمه؟-۴ می
-حال بکهیون چه طوره؟ عمل فرداست نه؟
-بهتره، استرسش کمتر شده
جیمین با لبخند توضیح داد ولی با دیدن چشم های پر یونگی لبخندش خشک شد.
دستش رو به صورت یونگی رسوند و به آرومی روش کشید.-چی شده بیبی؟
بوسه سبکی رو لباش گذاشت و با نگرانی منتظر جوابش موند.-هیچی... فقط براشون خوشحالم.
.
.
.
.
.
.
.
.
دستاش رو توی موهای بکهیون فرو کرد و نرمیش لبخندی روی لبش آورد.-چان
زمزمه آروم بکهیون اون رو از تصوراتش بیرون کشید و به چشمای پاپی شکلش چشم دوخت-بله؟-اگه موقع پیوند از اتاق عمل بیرون نیومدم چیکار میکنی؟
دماغش رو از نگرانی و مظلومیت پسر مقابلش چین بانمکی داد-من حتی احتمال این که زنده بیرون نیای رو نمیدم پس نگران نباش.
-اگه موفقیت آمیز بود... دوست پسرم میشی؟ قلبتو بهم میدی؟
چشماش از معصومیت جمله بکهیون پر شدن-آره بیبی... قلبمو بهت میدم
لبخندی که روی لباهای بکهیون نقش بست، زیباترین لبخندی بود که چانیول تو عمرش دیده بود. دستش رو گونه بکهیون گذاشت و با خم شدن روش بوسه عمیق و طولانی روی لباش گذاشت.
-فردا نیستم تا قبل عمل ببینمت. طاقتشو ندارم
ولی امروز رو مال من باش-بعد عمل جبران میکنیم... هوم؟!
YOU ARE READING
Anything For You | Chanbeak️️✔
Fanfiction-نمیدونم... وقتی یه سال پیش برای اولین بار دیدمت که تو اتاقت... گریه میکردی و دماغت قرمز شده بود باعث شد که هر دفعه یادت بیفتم و دلم میخواست بدونم داری چیکار میکنی ولی... از یه زمانی به بعد شد عادت. عادتی که دیگه نمیذاشت بدون فکرت به خواب برم... +م...