April 9

540 149 3
                                    

هفته ها از روزی که چانیول اون رو به خونش آورده بود میگذشت. بکهیون هر روز بهتر از قبل رفتار میکرد... بیشتر میخندید... بیشتر حرف میزد. بکهیون با وجود چانیول خودش رو پیدا کرد. زیاد طول نکشید که باهاشون گرم بگیره... از وقتی از خونه رفته بود کوچکترین خبری از پدر و مادرش نداشت. نه اونا سراغش رو از کسی گرفته بودن و نه اتفاق دیگه ای.

خیره به پاهاش، آروم دستش رو به دست چانیول نزدیک کرد ولی جرئت کار دیگه ایی رو نداشت. همونطور که با هم کنار رود خونه قدم میزدن، سرش رو بالا آورد و به آسمون خیره شد.

-اگه میدونستم همه چی قراره انقدر آسون باشه زودتر ازت میخواستم که من رو از اونجا بیرون بیاری.

بی توجه به نگاه خیره چانیول روی خودش، نگاهش رو روی ماهی که پرنور تر از همیشه بود، نگه داشت.
گرفته شدن دست سردش بین دستای گرمی، ذوق خاصی رو توی وجودش به وجود آورد. لباش رو روی هم فشار داد که مبادا جمله 'لعنتی بالاخره!'از دهنش در نره.

-خوشحالم که اینجایی
بیشتر از هر موقع دیگه ای احساس خاص بودن میکنم

بکهیون از شنیدن خرفش ابرویی بالا انداخت.
سرش رو برگردوند و نگاهشون بهم قفل شد. جایی که همه اتفاقات شروع شد... یه نگاه و حالا اونا اینجا بودن.

-میخوای اینجا بشینیم؟

بدون این که نگاهی بهم بندازن کنار هم جا گرفتن. فاصله بینشون با تماس رون هاشون از بین رفته بود.
به دست هاشون نگاه کرد و لبخند احمقانه ای روی لباش نقش بست.
زمزمه ای از زیر لباش خارج شد که توجه چانیول رو به خودش جلب کرد-... از کی؟

-چی؟

جا خورده به چانیول نگاه کرد-...ام... از کی انقدر تحت تاثیر تک تک حرکاتتم؟

-اوه... خب
خنده معذبی کرد. گوشای قرمزش، برای بکهیون لذت بخش ترین چیز خنده دار عمرش بود.

-میدونی... ما خیلی وقت نیس با همیم ولی تو دنیامو عوض کردی... ممنونم ازت
خیلی دوست دارم جبرانش کنم ولی (دستی به پشت گردنش کشید و چینی به صورتش داد) نمیدونم چه طوری...

-دنیام شو
حرفی که به سرعت از لب های چانیول خارج شد، بکهیون رو حیرت زده کرد. قلبش از شدت دستپاچه شدنش برای لحظه ای تپیدن رو فراموش کرد.

-لعنت یول! این خیلی کلیشه اس!
بکهیون برخلاف قلبی که حتی مغزش رو با تپشش به کلافگی کشونده بود، حرفش رو به زبون آورد. کلیشه؟ بکهیون حاظر بود این جمله روی پیشونیش تتو کنه.

-کلیشه اس؟ آره خب... تو اولین نفری هستی که بهم احساسات مختلف میده و حقیقتا من چیزی جز کلیشه بلد نیستم
هومی کرد و به دستاش تکیه داد.

لباشو گرزید و سرش رو پایین انداخت. به آرومی دستش رو از دست پسر بزرگتر بیرون کشید و به شلوارش کشید تا رطوبتش از بین بره و دور زانوهاش حلقه کرد.

Anything For You | Chanbeak️️✔Where stories live. Discover now