خیس شدن صورتش و احساس دستای نرمی باعث شد تا چشماش رو به آرومی باز کنه. قیافه ناآشنای جلوی چشمش گیجش کرد. روی آرنجاش نیم خیز شد و خودش رو عقب روند ولی کوفتگی توی بدنش باعث شد صورتش تو هم بره.
جیمین با لبخند ملیحی به پسر کوچکتر نگاهی کرد-حالت چه طوره؟ درد داری؟بکهیون نفس عمیقی کشید که با تیر کشیدن قفسه سینش آهی بیرون داد. اینبار نگاه جیمین رنگ نگرانی گرفت. دستش رو به سمت بکهیون برد که با نگاه عجیب پسر مقابلش، دستش رو پس کشید.
نفس های عمیق میکشید ولی شش هاش نیازمند اکسیژن بیشتری بودن. با سرفه خشکی به حرف اومد-م... من اینجا چیکار میک... میکنم؟
دستی به گردنش کشید، رفتارای این پسر معذبش کرده بود. به یه لبخند معذب بسنده کرد و شونه بالا انداخت-یادت نمیاد؟
با فشار آوردن به ذهنش خاطرات مبهمی که به نظر میومد سالها از روش گذشته جلوی چشماش نقش بست. مادرش... حرومزداه بودن... پارک چانیول...
چشمای گشادش رو تو اتاق چرخوند-اون... اون پسر احمق... جدی من رو فراری داد؟!
لبش رو گزید، نمیدونست چه جوابی بده. منتظر بمونه تا خوده چانیول همه چیو بهش توضیح بده یا خودش الان بگه...؟
-قبل از هر چیزی، من پارک جیمینم دوست صمیمی پارک چانیول. میدونم تا حدی گیج شدی ولی ما بهت آسیبی نمیرسونیم
دو روز پیش چانیول تو رو با خودش آورد خونه و خب... تو شرایط خوبی نداشتی و حالا... بیدار شدی-بیو... بیون بکهیون
کلمات آرومی که از بین لب های پسر کوچیک تر خارج شد، جیمین رو مجبور کرد سرش رو جلو ببره تا متوجه بشه. بکهیون خجالت زده از حرکتش سرش رو پایین انداخت.
-اسم زیبایی داری
لبخندی زد تا سکوت بینشون جا بیوفته ولی طولی نکشید که با نفس های عمیق و سرفه های خشک بکهیون شکسته شد.
جیمین دستپاچه به بکهیون خیره شد. هیچ ایده ای نداشت که چه کاری از دستش برمیاد. اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که براش آب بیاره.
با سرعت از اتاق خارج شد و خودش رو پذیرایی رسوند.یونگی در حالی که برگه های توی دستش رو مرتب میکرد متوجه جیمینی شد که با حالت گیجی لیوانی رو پر از آب میکرد.
-بیدار شد؟
-ا...آره
-… این عجله برای چیه؟
-صدای سرفه هاش رو نمیشنوی؟
-چیزی شده؟
ولی سوالش با خارج شدن جیمین از پذیرایی بی جواب موند.
لحظه ایی پشت در اتاق ایستاد و بدون در زدن وارد شد. نگاهش به بکهیون قفل شد که نسبتا آروم تر از قبل به تاج تخت تکیه داده بود-بهتری؟
YOU ARE READING
Anything For You | Chanbeak️️✔
Fanfiction-نمیدونم... وقتی یه سال پیش برای اولین بار دیدمت که تو اتاقت... گریه میکردی و دماغت قرمز شده بود باعث شد که هر دفعه یادت بیفتم و دلم میخواست بدونم داری چیکار میکنی ولی... از یه زمانی به بعد شد عادت. عادتی که دیگه نمیذاشت بدون فکرت به خواب برم... +م...