اینبار بی تفاوت تر راهی اتاقش شد. پوزخندی به لنگ زدنش زد. نمیدونست به کدوم دردش فکر کنه، قلب شکسته اش یا چوبی که تو کمرش شکسته.
زیر چشمی از پنجره نگاهی به خونه مقابلش انداخت. از روزی که دیده بودتش، دیگه نمیتونست مثل قبل متقابل تو چشماش زل بزنه و با فکر این که یکی حواسش بهش هست آروم بگیره. دو هفته بود که سعی میکرد نگاهش نکنه ولی سنگینی نگاهش رو تا زمانی که به خواب میرفت حس میکرد. ولی اینبار یه چیزی فرق داشت... وقتی نگاهش قفل چشماش شد، احساس عجیبی بهش دست داد. نگاه اون پسر مصمم بودنش رو فریاد میزد.فکر این که این حالت نگاهش ربطی بهش داره، ضربان قلبش چندین تپیدن رو فراموش کرد. سنگینی ایی که دوباره تو گلوش شکل گرفت مجبورش کرد سرش رو پایین بندازه. بین فشار دادن چشماش و بالا کشیدن دماغش لبخند تلخی زد.
لبخندی که فریاد "هیچ کاری از هیچ کس برنمیاد، پارک چانیول! من... به بدبختی محکومم" درونش بیداد میکرد. ولی کی قرار بود درکش کنه. نهایتا یه ضربه رو شونه و گفتن 'همه چی میگذره مرد، به خودت که بیای تموم شده'. ولی اونا میدونن شاید کسی از گذشتن زمان سر بلند بیرون نیومد؟... شاید یکی یه جایی تو گذشتن زمان با مچ خونی، قرصای ریخته شده، تفنگ روی شقیقه... چیزی جز خاطره ازش باقی نمونه.نه بار اولی بود که پارک چانیول پسر کوچولوی خونه بغلیش رو گریون میدید و نه قرار بود بار آخرش باشه ولی هربار دستاش مشت میشد و دوندوناشو رو هم میسابید.
برای لحظه ای خودش رو جای اون پسر گذاشت و به آزادی خودش غبطه خورد. تا حالا ندیده بود این پسر پاشو بیرون گذاشته باشه. مدرسه؟ دانشگاه؟اون پسر با هر دفعه آسیب دیدن فرصتی برای بیرون رفتن نداشت.زنگ گوشیش حواسش رو پرت کرد و به آیدی تماس گیرنده نگاه کرد.
-بله یونگی
-کجایی پسر؟ خبری ازت نیست
-درگیرم همین
-اوکی
خواستم بگم امشبو با جیمین تو پاتوقم فردا میان اسباب کشی
آماده باشپوزخندی از سرنخی که گیر آورده زد-فردا اسباب کشیه، جیمین لنگون به دردم نمیخوره
بدون حرف دیگه تماس رو قطع کرد.
از طرفی نمیخواست تا وقتی که پسر به خواب میره تنهاش بزاره ولی از طرفی چشماش از خستگی زیاد به سوزش افتاده بود..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با پاشیدن آب روی زخماش هیسی کشید. آخرین باری که بدنش رو بدون زخم و کبودی دیده بود رو یادش نمیومد. برای لحظه ای دلش میخواست روحش رو از بدنش بیرون بکشه و آبی روش بپاشه ولی قبل از هر چیزی حس مزخرفی سراغش میومد و دوباره انرژیش رو ازش میگرفت. به کرختی و درد تو وجودش هیچ وقت قرار نبود عادت کنه.زنگ در به صدا در اومد و بکهیون رو کلافه تر کرد. با عصبانیت شیر آب و بست و با فحشی به سمت در رفت. با گرفتن دستگیره با دونستن این که پسر رو مخ پشت دره، چشمی چرخوند. با باز کردن در و دیدن مادرش، شوک زده شد.
اخمی کرد. دلیل خونه بودنشو این وقت روز نمیدونست. اون هیچ وقت به غیر از شبا پدر و مادرشو نمیدید.-س... سلام
بی توجه به سلامش با نیشخندی کنارش زد و وارد خونه شد. به پسر قد کوتاه خیره شد و چسب درد های تو دستشو تکون داد.
بکهیون ابرویی بالا انداخت.-دیروز حالت بد بود برات چسب درد گرفتم
با چشمای متعجب نگاهش میکرد-اگه... انقدر به فکرمی پس چرا جلوش رو نمیگیری؟
-اگه تو خوب نباشی کیو بزنه؟
ناباور و با چشمای پر شده به اون زن خوش پوش نگاه کرد-چی؟ تو...مگه مامانم نیستی؟ چرا انقدر باهام بیرحمی...؟
خنده بلندی سر و داد سرشو به عقب پرت کرد-بینگو
فک نمیکردم عقلی تو کلت باشه ولی خب فکر کنم اشتباه میکردم
پدرت... یه لاشیه و تو... یه بدبخت حرومزاده!
معلوم نیست بچه کدوم هرزه ایی هستی که شبشو باهاش صب کرده
(سرشو نزدیک تر برد) اینا مهم نیست تا وقتی که ثروتش تو جیب منه
با خنده بلندی پد چسب هارو تو صورتش کوبند و بدون بستن در بیرون رفت.زانوهاش شل شد و به زمین افتاد. کل ۱۹ سال زندگیش... دروغ بود؟ دیگه اشکی برای ریختن نداشت... قلبش سنگین میزد، مغزش حرفایی رو که شنیده بود تحلیل میکرد. به همین راحتی کل باور هاش نابود شد؟
با ته مونده انرژی ای که براش باقی مونده بود روی پاهاش ایستاد ولی با دیدن دو جفت چشم نگران، دستشو به دیوار کنارش رسوند وخودش رو نگه داشت.
آروم آروم جلو رفت-کی اومدی؟
زندگیمو... میبینی؟ چقدر رقت انگیزه؟
چقدر... ترحم بر انگیزم...خودش رو به پسر بزرگتر رسوند. نگاه بی حالی بهش انداخت و مشتی به سینه پهنش زد-دیگه نمیتونم... تحملش سخته
نگفتی... این معجزس یا عذاب که همیشه تو بدترین لحظاتم هستی؟-دیگه نمیزارم اینجا بمونی...
با گرفته شدن مچش، آخرین کلماتی بودن که قبل از سیاهی رفتن چشماش شنید.
🥀≣≣≣≣≣≣≣≣≣🥀
پارت جدید🔥
دوست ندارم که بگم فلاپه ولی خب منتظر ووت و کامنتاتون هستم♡
YOU ARE READING
Anything For You | Chanbeak️️✔
Fanfiction-نمیدونم... وقتی یه سال پیش برای اولین بار دیدمت که تو اتاقت... گریه میکردی و دماغت قرمز شده بود باعث شد که هر دفعه یادت بیفتم و دلم میخواست بدونم داری چیکار میکنی ولی... از یه زمانی به بعد شد عادت. عادتی که دیگه نمیذاشت بدون فکرت به خواب برم... +م...