Ch1

1.3K 280 181
                                    

با سرعت وارد اتاقش شد و درو محکم بست..
کوله اشو انداخت کنار تختش و روی صندلی چرخدارش نشست و لپتابش رو روی میز گذاشت
همین الانشم کلی دیر کرده بود..
وارد سایت پربازدید شد و یبار دیگه عنوانش رو خوند..
"jollity With D.O "

دی او.. دی او.. دی او.. اسمی که خیلی زیاد از زبون هم کلاسی های شاخش شنیده بود و کلی مشتاق بود بدونه اون کیه تا بتونه بهشون نزدیک شه و خب پیدا کردنش سخت نبود، با یه سرچ ساده سایتو پیدا و تونسته بود یه وقت بگیره اما الان دقیقا سه دقیقه تاخیر داشت.

بلاخره وقتی اطلاعاتشو وارد کرد تونست وارد یه صفحه چت بشه و سریع تایپ کنه"سلام"
طولی نکشید که is typing بالای صفحه نمایش داده بشه و دروغ بود اگه میگفت استرس نداره.
'بار اوله و تو منتظرم گذاشتی، خوشم اومد..'

متوجه منظور اصلیش نشد و فکر کرد داره بهش تیکه میندازه اما نوشت "خوبه که منتظر موندی" بهرحال از جملات منفی خوشش نمیومد. بخصوص از عذرخواهی و ابراز تاسف.

به سرعت جواب گرفت'خب کایا.. واسه شروع ازم چی میخوای؟' جونگین بی فکر تایپ کرد" چی داری؟ " چندتا استیکر خنده دریافت کرد و بعد یه پیام دیگه 'جالب بود..'
'خیلی چیزا دارم فقط از بی دی اس ام خوشم نمیاد'

متوجه نشد پس یه پنجره دیگه باز کرد و سرچ کرد
سعی کرد خیلی سریع و کلی اطلاعاتشو بگیره و خب چیزای جالبی ندید.
برگشت به صفحه چت و تایپ کرد "خوبه چون منم اصلا خوشم نمیاد"
میدونست که با تموم شدن اون بحث حالا خودش باید بحث جدیدو باز کنه.
" نمیخوای اسم واقعیتو بگی؟"
باز استیکر خنده و پیام بعدی'مگه دیوونه ام؟ معلومه که نه.'

با فاصله کمی پیام بعدی اومد'نمیخوای شروع کنی؟ وقتت تموم میشه ها'
جونگ که نمی‌دونست دقیقا باید چیکار کنه جواب داد "باشه نگو ولی حداقل خودت شروع کن"

'اوه.. اینجوری دوست داری؟ باشه. این اولین باره که همچین چیزی میشنوم خیلی جالبه.'
جونگین هنوز نمیدونست چه خبره اما حدس میزد دی او یه چیزایی فهمیده و دعا میکرد که اشتباه کنه. نمیخواست دستش رو شه.

بلاخره بعد چند ثانیه پیامی بدستش رسید 'من عاشق اینم که وقتی روی صندلی نشستی بشینم روی دیکت و با تکون خوردنم بی قرارت کنم.. اونقد حرکت کنم که رگهاشو برجسته کنم و نفساتو بند بیارم.. دستامو از روی گردنت تا زیر نافت بکشم و لرزش بدنتو حس کنم.. سخت نیست برام که بفهمم این اولین بارته. مطمعن باش هرگز فراموشش نمیکنی فقط بهم اعتماد کن و بگو چی میخوای'

با خوندن هر کلمه چشماش درشت تر و ضربان قلبش شدیدتر میشد. همزمان زمزمه میکرد" یا خدا.. یا مسیح.. اوه گاد.. این چیه دیگه" حتی همون بلایی که ازش میترسید سرش اومد و دستشم رو شد. اخه از کجا فهمید؟

دستاش میلرزید و نفسش توی ریه هاش حبس شد. یکبار دیگه متنو خوند و نا خوداگاه تصورش کرد. محکم تو پیشونی خودش زد و چشماشو بست. باز زمزمه کرد و از خدا خواست کمکش کنه اما اون تصویر واضحتر میشد. دستاشو کلافه تو موهاش فرو برد و پیام جدیدی که رسیده بود رو خوند 'نظرت چیه که چندتا عکس از بالا تنه ات برام بفرستی؟'

Jollity With D.O"Where stories live. Discover now