Ch4

857 257 268
                                    

با ترس از خواب پرید. بدنش خیس عرق بود و میلرزید. مژه هایی که احتمالا بخاطر گریه تو خوابش خیس بودنو با پشت دستاش پاک کرد و به ساعت زل زد. هنوز هوا روشن نشده بود و مطمئن بود دیگه خوابش نمیبره.
به معنای واقعی کابوس دیده بود! جهنمی که توش زندگی میکرد تو خوابش هم رهاش نمیکرد.

چند دقیقه سرجاش موند و خوابشو مرور کرد..
سیلی ای که از پدرش خورده بود، سهونی که به رویاپردازیاش حسادت می‌کرد و مادری که همیشه بهش یاداوری میکرد وبال گردنشه، دوستایی که همگی راحت فروختنش و در اخر پسر بچه ای که توی تاریکی سمتش اومد و درحالیکه با چشمایی ک بی شباهت به چشمای کای نبود بهش زل زده گفته بود"قلبمو شکستی!"

دیگه نمیتونست تحمل کنه! سه شب پشت سرهم و یه کابوس تکراری! اشکاشو از سر گرفت و زجه زد. همیشه با خودش روزی رو تصور میکرد که موفق میشه و وقتی به جایی که میخواست میرسه برمیگرده پیش خانوادش تا بلاخره پذیرفته شه و همه چی روبه راه میشه ولی حالا دیگه واقعا خانوادش براش تموم شده بود! دیگه تو زندگیش هیچی نداشت! هیچی!

گوشیشو برداشت. باید به اخرین طناب چنگ میزد؟ ازش دور شده بود ولی اگه میپرید دستش بهش میرسید نه؟
روی مخاطبی که بچه سیو بود مکث کرد ولی بعد که چشمش به ساعت خورد بخودش اومد. نه نباید خودخواهی میکرد!

ازونجا که دیگه خوابش نمیبرد مثل هر شب رفت و پشت پنجره سوییتش نشست و به ماه خیره شد.

میگن وقتی ناخوداگاه سمت ماه کشیده میشی و میل عجیبی به دیدنش داری یکی دیگه هم درحالیکه بهش خیره اس تو افکارش راجب تو غرق شده..
هنوزم کسی وجود داشت بهش فکر کنه؟
یعنی اون آدمم حس پوچی داشت؟

><
Jongin

چند شب بود که کارش شده بود زل زدن به ماه؟ حتی تعداد لکه های روی سطحشو حفظ شده بود. تلنگر هفته ی پیش باعث شد به خودش بیاد و متوجه شه تو این زندگی به جز خانواده‌ش و توقعاتشون هیچی نداشت! یه زندگی ربات گونه، اونم تو سن نوجوونی که همه کلی خاطره توش میسازن!
جدا از پوچی خودش، پوچی یه حفره توی قلبش هم آزارش میداد.

وقتی ماه کم کم از دیدش خارج شد و هوا روبه روشنی رفت از کنار پنجره بلند شد و روی تختش جا گرفت. بالششو محکم بغل کرد و تا وقتی خوابش ببره به فکر کردن ادامه داد.

^^

از کارگاه برمیگشت.. تو راه کافه‌ی شلوغ اون روز رو دید و با لبخند تلخی از کنارش رد شد. باید زودتر یه تاکسی میگرفت و میرسید خونه ولی دلش میخواست به قدم زدن ادامه بده.
با صدای زنگ خوردن گوشیش اونو از جیب شلوارش بیرون کشید و به شماره ناشناسی که روی صفحه افتاده بود با تعجب زل زد، قبل از اینکه قطع بشه ایکون سبز رو فشرد و جواب داد: بله بفرمایین؟

Jollity With D.O&quot;Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang