°•Part 25•°

860 204 35
                                    

"مدت زیادی از اخرین دعوتتون به مبارزه میگذره." هوایسانگ باد بزنشو باز کرد و جلوی صورتش تکون داد.

ون چینگ که پشت سر هوایسانگ فرود اومده بود، بال های قرمز و مشکی رنگش رو بست و به سمتش رفت:"فقط میخواستم یه تنوعی ایجاد کنم." کنار هوایسانگ ایستاد و اون هم به خونه مقابل خیره شد.

"امیدوام ارزش این وقتی که میزارمو داشته باشه."

"البته که داره." چند قدم رفت و مقابلش ایستاد. "از اونجایی که سوژه رو من انتخاب کردم امروز فقط وقت میزارم و معرفیش میکنم و تا فردا بهت وقت میدم پروندشو مطالعه کنی."

"این الان یه لطفه؟"

همون طور که چند قدم عقب میرفت گفت:"میتونی هر جوری که دوست داری بهش نگاه کنی." و چرخید و به سمت ساختمون رفت.

هوایسانگ همراهش رفت. "پس بریم و ببینیم چه خوابی برامون دیدی."

ون چینگ خندید و چیزی نگفت.

.

هوایسانگ شکه بالای تخت ایستاده بود.  "داری شوخی میکنی؟ هدفمون یه نوزاده؟"

"البته که نه." همون لحظه در اتاق باز شد. یه دختر با موهای قهوه ای بلند وارد اتاق شد. لباس راحتی پوشیده بود که تا روی زانوش میومد و یقه تقریبا بازی داشت. مشخص بود به تازگی مادر شده.

با خنده به سمت نوزاد تازه بیدار شدش رفت و به سمتش خم شد. "پسر کوچولی من کی بیدار شده؟!" با انگشت روی دماغش زد و بغلش کرد.

هوایسانگ لبخند زد. حس مادرانه اون دختر خیلی شیرین و صادقانه بود.

ون چینگ گفت:"هدف اونه."

لبخند رو لبای هوایسانگ محو شد:"چی؟"

"میخوام این مادر مهربونو مجبور کنم.. پسرشو بکشه." ون چینگ با لحن ترسناکی گفت.

هوایسانگ حس کرد فضای اتاق از نقشه ی شوم این دختر یخ زده. نگران به مادر و پسری نگاه کرد که بی خبر از نقشه ی بودن که این دختر جهنمی براشون کشیده. صدای خنده ی دخترک بیچاره توی اتاق میپیچید و کلمات محبت امیزی به پسرش میگفت.

ون چینگ نگاه هوایسانگ رو دید و ادامه داد:"بهت پیشنهاد میکنم همراه پرونده مادر، پرونده پسرشو هم مطالعه کنی. فردا میبینمت ارباب نیه!" با دستش بای بای کرد. و چند لحظه بعد هوایسانگ با مادر و پسر تازه متولد شده اش تنها شد.

____________

"با جیه... کار.. داری؟"

برگشت و به صدای پسرونه ی ضعیفی که به سختی و بریده بریده اونو مخاطب قرار داده بود نگاه کرد.
از مشخصاتش میتونست حدس بزنه اون کیه. "ارباب جوان؟"

لبخند رو لبای پسر نشست. "تو.. ارباب.. اربای وی.. هستی.. درسته؟"

"منو میشناسی؟" انتظار نداشت ون چینگ چیزی از اون بهش گفته باشه.

Tears Of An Angel ♡.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora