جلوی در اتاقش ایستاده بود و به درخت ها و مسیر ورودی خونه اش نگاه میکرد. مثل همیشه یه دستشو پشت کمرش گذاشته و با دست دیگه اش بیچن رو گرفته بود.
شیچن گفته بود خودش به ملاقات برادر کوچکترش میره اما در نهایت وانگجی بهش خبر داد که نیازی نیست برای ملاقات راه طولانی رو طی کنه و به دیدنش میره. باید به زودی حرکت میکرد اما هنوز جلوی در خونه اش ایستاده و به موضوع دیگه ای فکر میکرد.
احضاریه صبح بهش فرصتی برای دیدن ووشیان نداده بود. میتونست کمی دیرتر بره اما اون لحظه مطمئن نبود به چه دلیلی احضار شده و نمیدونست بیشتر موندنش میتونست ریسک باشه یا نه. برای همین با هماهنگی هوایسانگ لیست رو کامل کردن.
هوایسانگ نپرسید چرا اون شب وانگجی با لباسایی که زیر بارون خیس شده برگشت. اونقدر قدرت داشت که متوجه بشه برخلاف چیزی که به ظاهر نشون میده، انرژی وانگجی ضعیف شده ولی اینو هم میدونست که پرسیدنش وقتی مطمئنه وانگجی جوابی بهش نمیده درست نیست.
قبل از طلوع افتاب وقتی نامه بدست وانگجی رسید پیشنهاد داد با دادن لیست توجه لان چیرن و بقیه رو از اتفاقای شب قبل پرت کنن. و وانگجی به خاطر این موضوع و درک هوایسانگ ازش ممنون بود.
حالا اون تو گوسو ایستاده بود و هیچ ایده ای نداشت که ووشیان با وجود اتفاق شب قبل در چه حالیه و چیکار میکنه. هرچند احتمال میداد قطعا تا الان همه چیز رو از هوایسانگ شنیده.
هوایسانگ بر خلاف چیزی ک نشون میداد، از ووشیان بدش نمیومد. از همون روز اولی که کمک کرد زخم هاشو درمانش کنه، که اگه نبود ووشیان نمیتونست حتی قدم از قدم برداره و خودشو به گوسو برسونه تا الان که باهم همکاری کرده بودن و بیشتر از قبل باهم در ارتباط بودن و شناخته بودش. اوایل فقط بخاطر شیطنت ها و هویت ووشیان بی اعتماد بود.
بهتر بود بیشتر از این برادرش رو منتظر نزاره. چرخید، در اتاق رو پشت سرش بست و به راه افتاد.
.....
شیچن تصمیم داشت خودش به دیدن برادرش بره تا اون مجبور نشه یه مسیر طولانی طی کنه و به جاش بتونه بهتر استراحت کنه. اما با شنیدن درخواست وانگجی به یاد خاطره ی محوی از گذشته افتاد.
فرشته ناشناسی که موفق به دیدن چهره اش نشده بود و بنظر میرسید برادرش هنوز هم اماده معرفیش نبود!
لبخند روی لبهاش نشست. این واکنش برادرش دوست داشتنی و یه جورایی همزمان بامزه بود.
"برادر"
با شنیدن صدای وانگجی به جای اجازه ورود بده خودش بلند شد و به سمت در رفت. در رو براش باز کرد. "خوش اومدی وانگجی."
وانگجی تعطیم کوتاهی کرد و وارد اتاق شد.
دو یشم گوسو مقابل همدیگه نشسته بودن. وانگجی کم حرف بود و بیشتر گوش میداد. زمانی که دو برادر خارج از وقت کار باهم وقت میگذروندن معمولا شامل نوشیدن چای، و باز هم صحبت در مورد اتفاقات گوسو و پیشرفت شاگرد ها میشد. گاهی وقتا راجب تمدن انسان ها حرف میزدن و پرونده هایی که داشتن رو بررسی میکردن. با این حال وانگجی ملاقات هاش با برادر بزرگترش رو دوست داشت.
VOUS LISEZ
Tears Of An Angel ♡.
Fanfictionمیتونی صدای گریه بهشت رو بشنوی؟ این اشک های یک فرشته است... . من سالهاست که با عشق پنهان تو در بهشت خداوند فرمان برده ام... ~ WangXian FanFic🐇 ~ MoDaoZushi🍂