آخ باز دوباره باختم هوف...
صدای تیز و زننده ی مامان از آشپزخونه باعث شد دلم بخواد خفهش کنم😑
_جیمین پسرکم!! آشغالا رو بذار دم در.
دستهی بازی رو روی تخت انداختم و هدفون رو از گوشم درآوردم. سمت کمدم رفتم و یه کت مشکی پوشیدم. موهای مشکیمو به هم ریختم و از اتاقم بیرون رفتم.
طبق معمول کیسه ی زباله رو جلوی در اتاقم گذاشته بود تا بوی آشغالا باعث بشه من از اتاق فرار کنم و بخوام زودتر آشغالا رو بندازم.
_ماما! تو بجای اینکه یه طبقه بیای بالا و آشغالو بذاری اتاق من که ته راهروعه، از در کنار راه پله بیرون میرفتی و آشغالا رو دم در میذاشتی😐
(ماما همون مامان هست که بعضیا استفاده میکنن. بیشتر ترکا استفاده میکنن)
وقتی هیچ جوابی نگرفتم کیسه رو گرفتم و از پله ها پایین اومدم و مامانمو در حالی دیدم که داره با عجله جارو برقی میکشه خونه رو.
_آخ ماماااا... بنظرت خانوم سونگری اینجا بیکاره؟؟! بده اون جارو بکشه خوب..
مامان:_ عنتر، خانم سونگری داره ریخت و پاشای باباتو جمع میکنه. تازه بعدشم باید شام درست کنه برای مهمونا.
_چی؟ مهمون؟ کی میخواد بیاد؟؟
مامان:_...
از این گفتگو های یک طرفه متنفرم. مطمئنم کسی میاد که ازش بشدت بیزارم... و خوب اینو از جواب ندادن مامانم و تمرکزش روی جاروبرقیای که هنوز به پریز نزده فهمیدم😐
تا هفت شمردم و دو شاخه رو زدم به پریز برق.
_ماما به این میگن پریز. معمولا..که نه، همیشه وسایل مکانیکیای که دو شاخه داره رو به این میزنن😑.
بازم جوابی نشنیدم.
با اعصاب خوردی سمت در راه افتادم. ترجیح دادم بجای اینکه کیسه رو کنار در بذارم، اینو ببرم دو کوچه اونور تر توی سطل آشغال بندازم که بتونم یکم پیاده روی کنم و چند خیابون جلوتر برم.
گوشیمو درآوردم و آهنگ 보조개 رو پلِی کردم.
خیلی زود تر از چیزی که فکر میکردم به سطل آشغال رسیدم. کیسه ی مشکی بد بو رو توی سطل آشغال انداختم. رومو برگردوندم که با شنیدن صدای حرکت سطل آشغال برگشتم و یه سایه ی مشکی رو دیدم.
چراغ قوه ی گوشیمو روشن کردم و کنجکاوانه اطراف سطل زباله رو نگاه کردم که با دیدن جسمی سیاه که تو تاریکی فرو رفته بود داد آرومی زدم.
یه انسان بود!!
_هِی پسر اینجا وایستاده بودی که منو بترسونی؟!
آروم بلند شد و از تایکی سایهی سطل آشغال بیرون اومد که از هیکل گندهش جا خوردم! ولی نصف هیکلش هنوز تو تاریکی بود.
از ترسم سرمو خم کردم و زیرلبی عذرخواهی کردم.
اونم کار منو تقلید کرد.
با تعجب بهش نگاه کرده بودم. که اونم چهرهشو مثل من متعجب کرد!!
_هِی تو دلقکی چیزی هستی؟!
+دلقک؟
_ببخشید منظور خاصی نداشتم..
+خاص؟ منظورِ...خاص؟
_هِی گیر آوردی منو؟ دوربین مخفیه نه؟
یکم جلوتر اومد که من عقب تر رفتم.
بدنش رو الان کامل میدیدم. چشمم به لباسای عجیب غریبی که پوشیده بود افتاد. یه بند چرم مشکی به صورت ضربدری روی بدنش بود. از روش یه کت زنجیری پوشیده بود. شلوارک مشکی پاره پوشیده بود که به بوت مشکی زنجیریش میومد.
ولی چیزی که بیشتر از همه چشممو گرفت قلاده ای بود که به گردنش زده بودن و زنجیرش شکسته بود!
خدای من زمان به آخر رسیده عایا؟😐
خوب یکم بازی که بد نبود..
سرمو به سمت راست خم کردم که اونم همینکارو کرد.
دستمو راستمو هم بالا آوردم و اونم از من تقلید کرد.
پای راستمو جلو آوردم و بعد ازینکه دیدم اونم از من تقلید کرده سریع مای چپمو جایگزینش کردم. ولی اون هم اینکارو تونست بی نقص تکرار کنه!
شروع کردم یه پارت از حرکات سخت شافل رو رفتم. ولی اون نتونست.
+چطور؟
_چی چطور؟
+چطور توانستی به این زیبایی دو پای ظریف و زیبایت را تکان دهی و با آنها حرکاتی خیره کننده انجام دهی؟
با اینکه از رسمی حرف زدنش تعجب کرده بودم ولی به خودم نیاوردم.
_سادهس.. ببین اول این پاتو اینجا میذادی و صاف به زمین می کوبی. اونوقت باید پای چپتو فاصله بدی از بدنت و یجورایی باید هم راستای شونه هات باشن...
با دقت به حرفام گوش میداد.
_....ولی فکر نکنم بتونی الان یاد بگیری. میتونی امتحان کنی.
بلافاصله شروع کرد به تکرار رقص من. وَ خدای من این چه موجودی بود؟؟! بدون یک ثانیه اشتباه حرکت من رو مو به مو انجام داد!!
+چطور بود؟
_عا..عالی :")
یه نگاه به ساعتم انداختم. وقت رفتن بود.
_خوب دوست تازهی من، من باید برم چون قراره مهمون بیاد خونهمون!
+خونه؟
_آره خونه :)
با شوق خاصی دستاشو به هم کوبید و تکرار کرد:_آره خونه!!😄
با قیافه ی پوکر بهش نگاه کردم.
_خوب.. تو نمیخوای بری خونهت؟
+من باید اندکی صبر کنم تا رییس بزرگان به اینجا برسد و سپس مرا عفو نماید و مرا به خونه خود ببرد..
_خانه...خونه....چیزه..آها باشه پس... بای بای..
+اما هر زمان که دلَت خواست میتوانی مرا در اینجا بیابی.
_آها باشه بای بای.
موقع برگشتن به خونه سعی میکردم چیزی که دیده بودم و شنیده بودم رو هضم کنم!! اون دیگه چی بود؟!
همینکه در حیاطو باز کردم متوجه کفشای جلوی در شدم.
اوه پس مهمونا رسیدن؟
با خجالت وارد خونه شدم که با هفت جفت چشم مواجه شدم که به من خیره شده بودن!
حتی پدرم هم رسیده بود! زمان، پیش اون موجود عجیب غریب چقد زود میگذشت! یا شایدم به من خیلی خوش گذشت؟ حالا که بهش فکر میکنم میبینم خیلی هم عجیب غریب نبود، خیلیم خوب بود.. البته اکه اون قلاده ی کهنه و زنگ زده رو فاکتور بگیریم!
با عجله از پله ها بالا رفتم که یقهم از پشت کشیده شد و بعدش صدای بابام:_ یا مثل آدم میای میشینی پیش ما یا من میدونم و اون کامپیوتر وامونده ی بی صاحابت!
آب دهنمو قورت دادم.. بابام با اینچیزا شوخی نداره. اینو تجربه من وقتی اسکوتر برقیمو انداخت توی ماشین زباله بهم ثابت میکنه :/
به ناچار پیش مهمونایی رفتم که حتی نمی شناختمشون!
یه خانواده با تک دختر گل گلابشون...قیافه ی پوکیده با آرایش غلیظ و موهای عجق وجق -__-
خدیا اینم مهمون بود برامون نازل کردی این وقت شب؟؟
با بی تفاوتی کنار مامانم روی مبل نشستم.
مامان:_ خوب عروس خانوم نمیخوان چیزی بگن؟!
_هاااانننن؟؟؟؟
یهو همهی نگاها برگشت سمت من!!
مامانم گوشت بازومو پیچوند و زیر لبی اخطار داد:_ پسره ی گُراز نفهم این خانوم محترم عروسته فهمیدی؟
_وات د فاک ماما؟؟! من به این زودی ازدواج نمی کنم. با دو سمت اتاقم دوییدم که متوجه شدم رو هوا دارم دست و پا میزنم. بابام منو بلند کرد و برگردوند:_ ببین تو باید ازدواج کنی چون این دختره خیلی خوبیه و مهمتر از همه بالاخره یکی از تویی که عین عن چسبیدی به صفحه کامپیتر و هر ده ساعت یبار باسنتو از روی صندلی بلند میکنی خوشش اومده. حالا عین یه بچه خوب با عروست برو تو اتاق حرف بزن و سعیتو بکن که به توافق نرسی و دست به سرش کنی وگرنه...
چاقوی جیبیشو درآورد و ادامه داد:_...با این یسری چیزا رو روت امتحان میکنم..
خدایا پدرمو واقعا دوس دارم. اونم مثل نمیخواست ازدواج کنم. ولی کی میتونه با نظرای مامانم..نه..با دستور های مامانم مخالفت کنه؟؟(اینجا پدر جیمی سعی داشته باهاش شوخی کنه وگرنه نمیخواد پسرش با اون دختر ایکبیری نامزد کنه😐 #پدر_پایه 😂🔥)
_دَد...!
بابا:_ من با اینچیزا خر نمیشم برو گمشو باهاش عین انسان فهمیده و عاقل حرف بزن..
به ناچار دختر ایکبریعی که لبخند افتضاحی زده بود رو کشوندم تو اتاق خودم. با اون رژی قرررمزی که زده بود اگه نمی خندید یه درصد عاشقش میشدم😑
دختره اول با خجالت سرشو پایین انداخته بود.
_هِی کی بهت گفته بیای اینجا؟!
دختر:_بابا و مامانم..
_خوب؟!
دختر:_خوب میگیری منو؟! (😐😑)
با تنفر مجبورش کردم از خودش بگه. اونم مثل ما پولدار بود و پدرش یه شرکت بزرگو اداره می کرد. ننهش هم مثل ننه ی خودم خونه دار بود.
دختر:_ خوب تو نمیخوای چیزی از خودت بگی؟
_چرا میگم.. به نام خدا شوهر آینده ی شما نیستم و برو خونتون😐
دخترک از رو نرفت و عین بز ندیده ها شروع به خندیدن کرد😐
دختره دستمو گرفت و منو کشوند تو سالن:_ بابا این پسره رو دوست دارم!
یا نفهم بود.... یا روانی بود..
من که میدونم یجوری از زیرش در میرم!
دوباره کنار مامانم روی مبل نشستم.
پدر دختر:_ خوب حالا که همه جیز جور شد و مقدمات عروسی هم از قبل برنامه ریزی کرده بودیم بنظرتون بهتر نیست که از پسرتون پیش دکتر متخصص کولورکتال(راست روده و مقعد) تست بگیریم که ببینیم ایشون یه وقتی احیانا اعتیاد به رابطه ی مقعدی نداشته باشن؟
چی؟ به من برخورد. خیلی هم برخورد! زیر چشمی به بابام نگاه کردم که دیدم با خشم به پدر دختر زل زده.. ولی بعدش یه لبخند دوستانه زد!
اینا دیگه دارن شورشو در میارن!! ولی من مطمئنم یه نقشه ای داره!
ولی بعد با لبخند گفت:_بله و همچنین ما خواهان این هستیم که در حق عروس و داماد برابری بشه! پس دختر شما هم باید تست دوشیزگی بده که ما از نتیجه خوشحال بشیم؟! (اینم یه تستی هس برا فهمیدن اینکه دختره با کسی رابطه برقرار کرده یا نه)
واو!! تا عمر دارم این کارشو فراموش نمیکنم!
خانواده دختر با عصبانیت از جا بلند شدند و با پدر و مادرم دعوا افتادن. منم با آرامش از خونه زدم بیرون.
با آرامش داشتم قدم میزدم که نا خودآگاه فکرم سمت اون پسرک عجیب رفت. وقتی به خودم اومدم، خودمو جلوی سطل آشغالی که همو اونجا ملاقات کردیم دیدم!
یعنی امکان داشت هنوزم اینجا باشه؟
با کنجکاوی اطرافو گشتم که یهو یکی از پشت زد به شونهم. منم از ترس بلند فریاد زدم:_فاااااک!!
+فاک؟
_هیچی!!
با ذوق به هم نگاه کردیم!
با هم شروع کردیم به صحبت کردن راجب رقص و شافل.
_هِی راستی. تو چرا هنوز خونهت نرفتی؟
+رییس بزرگان را خواهانم که مرا عفو نماید.
_بزرگ بزرگان کیه؟
+رییس تمام سگ های اتاق ما! او با من مانند سگ خوب رفتار می کند😄. (😐😑)
_چی داری میگی؟؟ شوخی میکنی؟ سگ؟ مطمئنی روانی ای چیزی نیستی؟؟
+به هرکس گفتم مرا نجات دهد باورم نداشت.
_پوف. کی به شوخی های باور میکنه؟؟
+شوخی؟
_آره. چرا همش هرچی میگم تکرار میکنی؟
+می توانم با شما رسمی سخن نگویم؟(این رسمی با اون رسمی فرق داره)
_اوه آره راحت باش!
+این قلاده رو می بینی بچه جون؟
از لحنش جا خوردم!
_ب..بله :"|
+اینو اگه کسی برداره هیشکی جلودارم نی. همه رو پاره میکنم!
یا خدا این دیگه کیه؟!
_خوب...چیزه رِییست کِی میاد دنبالت؟
+نمیدونم.. من تاحالا شهرو ندیده بودم!! فقط رییس منو از اتاق ما به قرار داد ها می برد و بیشتر وقتا کارم کشتی آزاده!
این چرا انقد وحشیع؟😑
_یعنی الان وقتی قلاده تنته یکی بیاد منو بکشه تو بهش حمله نمیکنی؟
+چرا باید حمله کنم؟
_چون دوستتم ها!
پوزخند زد:
+ما؟ دوست؟ تو دوست من نیستی.
از سردی لحنش یه لحظه ترسیدم!
_هوی منم آدمم😑 یه آدمو بکشن تو کاری نداری؟
+تا وقتی رییسم دستور بده!
مجبورش کردم همراه باهام قدم بزنه.
_خوب میشه بیشتر از اتاقت بگی کنجکاو شدم؟
+آره ولی اگه به کسی لو بدی قصد جونتو کردی!
دستامو به نشونه تسلیم بالا بردم:_ خیله خب خیله خب..
+ رییس ما یه مرد جذابه که خیلی به خودش میرسه وقتی میخواد ما رو ببینه. موهای مشکی جذابی داره ولی ما براش فقط چند تا سگیم که بعضی وقتا بهمون تجاوز میکنه.. میخوای بگم چجوری اینکارو یمکنه؟ میتونم واست تعریف ک..
محکم گوشامو گرفتم و گفتم:_باشه باشه ادامه ندههه!
وای خدای من این پسر چرا انقد بی تربیته؟😰😐 (دارک: عااارررررره عزیزم وقتی رفتین روی یه تخت میفهمی من بی ادبم یا تو😂)
در کمال ناباوری ساکت شد و دیگه ادامه نداد.
از ترس زیر چشمام گود افتاده بود:_ تاحالا چن نفرو کشتی؟!
چشماش برقی زد و با شوق جدیدی شروع به تعریف کردن کرد:+ من تمام عمرمو اونجا بودم و از بچگی به کشتن مردم توی زمین کشتی عادت کردم! تقریبا ۸۵ تا یا ۸۶ تا! یکی از قتل های مورد علاقهم کشتن یه مردی بود که هیکل گنده داشت یه چشمش هم کور بود. روی سینهش یه خالکوبی صلیب داشت. اون پنج برابر من بود ولی من بردم. خیلی کشتنش حال داد! باید میدیدی وقتی زیر پام داشت جون میداد!
از ترس به خودم لرزیدم:_ و... خوب...الان که قلاده داری همچین کاری نمیکنی نه؟!
+صد در صد اینکارو انجام نمیدم!
با یه لبخند داشت نگاهم میکرد. با خیال راحت نفس حبس شدهم رو بیرون دادم و عرق پیشونیمو پاک کردم. اوه پسر!
_میگم... میخوای تا وقتی رییست میاد دنبالت بیای خونه من؟!
و خوب هر پسر ۲۰ ساله ای یه خونه مجردی داشت!
با دهن باز داشت منو نگاه می کرد.
+تو..تو خیلی مهربونی!
دلم به حالش سوخت! بیچاره! اونو از بچگی مجبور به رابطه میکردن.. با اون مثل یک سگ رفتار کردن و اون تاحالا مادر و پدر نداشته!!!
_یه امشب میریم خونه مامان و بابام از فردا میریم خونه من قبوله؟!
وقتی جوابی نشنیدم سمتش برگشتم و دیدم داره گریه میکنه!
_واو پسر فکر نمیکردم همچین قاتلی بخواد گریه کنه!!
+من..من.. تاحالا هیشکی نظرمو نپرسیده بود... من..واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم..!
هومممم..حق هم داری.
وقتی دیدم گریه ش بند نمیاد آروم سمتش رفتم و بغلش کردم.. فکر میکردم با اینکار آروم بشه ولی بدتر شد و به یقهم چنگ زد.
_اوه آروم باش اینکه چیزی نیست.
+تو..تو بغلم کردی!!
آروم سرشو نوازش کردم که عین بچه گربه سرشو خم کرد و نشون داد که داره لذت میبره.
گریه ش بند اومده بود. یه نفس عمیق کشید:+ پس نوازش که میگن اینه..
همینکه از بغلم بیرون اومد سمت خونه مامان و بابام حرکت کردیم. وارد خونه شدیم و اول از همه براش یه لباس مناسب پیدا کردم و دادم بپوشه. وقتی پوشید از در پشتی خونه رفتیم بیرون و دوباره سمت در اصلی رفتم. ایندفعه کلیدو توی جیبم گذاشتم و زنگ دررو زدم.
وقتی در باز شد مامانمو دیدم که روی مبل نشسته و درحال خوندن کتابه.
وقتی منو دید آروم اومد سمتونم و بغلم کرد:_ اوه پسرم این دوست جدیدت کیه معرفی نمی کنی؟
_ماما این..این...
فاک باورم نمیشد هنوز اسمشو نمیدونستم!!
ولی با حرکتی که اون زد از تعجب نزدیک بود سکته کنم!
آروم خم شد و دست مامانمو بوسید و گفت:_ سلام به شما ای بانوی زیبا! من کیم تههیونگ دوست جدید پسرتون هستم!
_آ..آره ته...تههیونگ!
مامانم خندید و به قلاده ی تههیونگ دست زد:_ اوه پسرم نمیخوای اینو دربیاری الانا داج شده ها.(خز)
میخواست قلاده ی تههیونگو باز کنه که من سریع تههیونگو بغل کردم و نذاشتم کارشو بکنه.
_ماماااا! تههیونگ گشنشه نمیخوای یچیزی درست کنی براش؟ اون امشب اینجا میمونه!
از تههیونگ عذر خواستم و دنبال پدرم توی راهرو رفتم.
بابام:_ جیمین! من دیدم تو توی بغل اون پسر بودی بگو چه نسبتی باهاش داری؟!
_فقط یه دوسته!
بابام:_ اشکالی نداره که پارتنر داشته باشی من فقط میخوام باهام همچیو درمیون بذاری.
_بابا من تازه باهاش دوست شدم... و خب یه هفته ای هس که میشناسمش..(دروغ میگه باور نکنین😐)
بابام:_ امیدوارم با هم کنار بیاین..
و رفت😑
پاهامو کوبیدم زمین و زیر لبی غر زدم:_بابااا
با ناراحتی سمت در اتاقم چرخیدم و دررو باز کردم. با تههیونگ مواجه شدم که روی تخت دراز کشیده بود و دستاشو روی چشمش گذاشته بود!!
_تو... تو کی تموم کردی غذاتو؟؟!
تههیونگ:_ اول به سفره نگاه کن.
اوه اون هنوز غذاشو نخورده بود.
_خو..خوب چرا نمیخوری؟!
تههیونگ:_میخواستم با هم بخوریم.
اوه این پسر خیلی مهربونه حقش نیست که انقد اذیتش کنن..
یه قاشق غذا رو سمت من گرفت و مجبورم کرد که بخورم. بعد خودش خورد.
موفع غذا خوردن با هم شوخی میکردیم و می خندیدیم.
ولی یهو خنده ی اون محو شد:_تو به پسرا علاقه داری؟
_ها؟ این چیه میپرسی؟ من برم یدیقه کار دارم.
تا خواستم از اتاق بیرون برم دستمو گرفت و بغلم کرد.
بازم آرامش..بدنش خیلی حرارت داشت و منو گرم میکرد. نا خودآگاه دستم دور کمرش حلقه شد و منم بغلش کردم. این آغوش خیلی خاص بود. هیچوقت یادم نمیره.
از بغلش بیرون اومدم و سریع دوییدم توی حیاط. سمت استخر دوییدم و وقتی خودمو به استخر رسوندم خم شدم و صورتمو آب زدم. به انعکاس تصویدم توی آینه خیره شدم و به خودم سیلی زدم:_ پسر تو چت شده؟ این یارو رو تازه دو ساعته میشناسیش!! نکنه...نکنه حرفای من و بابامو شنیده؟؟
YOU ARE READING
Good Boy
Fanfictioncouple: vmin genre: happy end, romance, comedy, smut writer: Dark