با عجله سمت اتاقش راه افتادم.
چند لکه خون روی لب پایینش بود.
با ترس وارد اتاق شدم و دید بهتری نسبت به اطراف به دست آوردم.
تههیونگ با قیافه ی ترسناکی روی تخت نشسته بود و دهنش خونی بود. نفس نفس میزد و چشماش تا حد زیادی گشاد شده بود. ولی اون که تا چند ساعت پیش لبخند میزد..
پرستار ها با ترس به گوشه و کنار اتاق پناه برده بودند.
متوجه جونگکوک شدم که با ترس به تههیونگ نگاه می کرد و زانو زده بود.
قلاده ی تههیونگو توی دست چپش دیدم! او شت!
بدون فکر کردن به عواقبش سمت تههیونگ دوییدم و بدون اینکه اجازه بدم عکس العملی نشون بده توی آغوشم گرفتمش و با دست راستم سرشو به سینهم فشردم. انتظار داشتم هلم بده و بهم آسیب برسونه ولی در کمال تعجب توی آغوشم جا گرفت و شروع کرد به گریه کردن. سرشو محکمتر سینهم چسبوندم و گذاشتم راحتتر خودشو خالی کنه.(منحرفا...منظورم بغضشه😐)
همه به ما زل زدن. سرشون فریاد زدم:_به چی زل زدین؟ ازینجا برید بیرون!
دستمو روی سرش نوازش وارانه کشیدم، که به محض برخورد پوست دستم با سرش، سرشو بالا آورد و با چشمای گشاد شده و دندونای چفت شده در حالی که نفس نفس می زد بهم زل زده بود.
آروم آروم از بغلم بیرون، و از تخت پایین اومد.
با هر قدمی که برمیداشت من یه قدم عقب تر می رفتم.
تا اینکه کمرم توسط دستای اون محکم به دیوار کوبیده شد.
چونهمو توی دستش گرفت و سرمو به سمت راست فشرد. از درد چشمام اشکی شدن.
_کیم..ته..هیونگ...آروم..ب..باش..
یهو چونهمو ول کرد، عقب عقب رفت و فریاد کشید. با دستاش موهاشو گرفت و خودشو روی زمین انداخت و غلت زد، و خودشو روی زمین کشوند.
با دیدن اون صحنه از ترس نفسی برام نمونده بود. مثل این میموند که با یه دیوونه توی یه اتاق تنها باشی.
ولی اون دیوونه نیست، اون کیم تههیونگِ بدون قلادهس!
با قدمای لرزون سمتش قدم برداشتم و سعی کردم صدایی تولید کنم: _کیمتههیونگ خواهش میکنم نکن اینکارارو..
باگفته شدن این حرف از دهن من، تههیونگ یکباره از حرکت ایستاد. انگار باطریش تموم شده باشه.
با تعجب بالای سرش رفتم و به صورتش زل زدم که به سقف زل زده بود.
+من..باید از دستورات شما اطاعت کنم، من نباید هیچوقت دل ببندم، من نباید به چشمهای کسی عمیق نگاه کنم، من نباید با کسی صحبت کنم، من نباید با غریبه ها غیررسمی صحبت کنم، نباید نباید نباید هیچوقت عاشق پارک جیمین میشدم..!
خدای من..این..این شبیه یه اعتراف بود.. ولی از نوع غم انگیزش.
توی اون اشکی که از چشمای من بیرون میریخت، هیچ اثری از خوشحالی یا ذوق نبود. همش و همش نگرانی، از وقتی تههیونگ وارد زندگی من شده بود فقط نگرانی رو حس میکردم.
_من..من نمیدونم باید چی بگم تههیونگ..
+هیچی نگو.
از جاش بلند شد و دستو توی موهاش فرو کرد.
+باورم نمیشه..من..من بدون قلاده الان.. بدون قلاده الان آروم وایستادم. خیلی عجیبه که..تونستم خودمو کنترل کنم..
لبخند غمگینی زدم و سمتش قدم زدم:_ کیم تههیونگ پیشم بمون.
+هیچی نگو لعنتی.
_کیم تههیونگ فراموشم نکن.
+ساکت شو!
_کیم تههیونگ..
+..عاشقت میمونم..
..
دستشو گرفتم و از بیمارستان بیرون رفتیم.
زیر بار نمیرفت که باید حتما جراحیش کنن. اون قبلا بخاطر مسابقه ها پاهاش آسیب دیده بودن و تحملش برای پسر جوونی مثل اون سخت بود. راستی اصلا این پسر جوون چند سالشه؟ تاحالا بهش دقت نکرده بودم. درواقع وقتی ازش پرسیدم سکوت کرد. نمیخوام اینبار سکوتشو ببینم، حتما باید صداشو بشنوم تا به وجود داشتن آرامش توی جهان پی ببرم.
_تههیونگ مطمئنی حالت خوبه؟!
+من خوبم.
_ولی تو پاهات باید..
+گفتم من خوبم.
_آخه..
+من..حالم..خوبه. فهمیدی؟ از بچگی به این دردای مزخرف عادت داشتم و نمیخوام این اتفاق فاکی بیفته.
_خب..باشه.
از رفتارش شوکه شدم.
_تههیونگ
+جانم.
_با تعجب سرمو سمتش چرخوندم که صدای گردنم رو شنیدم.
(قیافه ی تههیونگ تو اون لحظه👈.......😬✌)
(ریدم تو هرچی خلاقیت🤣)
دستامو به کمرمزدم و به نیش تههیونگ زل زدم.
_نمیخوای بگی چ.. (منظورش "چند سالته" هس😂😐)
+چ؟
_چی میشه اگه.. اگه بابام بفهمه من تورو دوس دارم؟
یهو قیافهش سرخ شد و خیلی توی اون لحظه به مغزم فشار آوردم که منحرف نباشم😩
+هیچ واکنشی نشون نمیده چون میدونه تو گیعی.
_هان؟
+من مکالمه ی تو و باباتو اون روز شنیدم.
با چشمای متعجب به رو به روم زل زده بودم.
یهو با صدای بوق ماشین بابام به خودم اومدم.
در عقب رو برای تههیونگ باز کردم و خودم جلو نشستم.
همینکه درو بستم بابام گاز ماشینو داد.
پدر گرام:_ پسره ی پفیوز. یوقت نگی؟
تههیونگ: +من خودم میگم.
یهو من و بابا هردو با تعجب سمتش برگشتیم. بابام ماشینو ترمز کرد و گفت:_چیی؟
+من و جیمین همو دوس داریم.
یهو قیافه ی پدر گرامی از هم شکفته شد و چشماش برق زد.
پاشو گذاشت روی گاز و با سرعت ۲۰۰ توی جاده به راه افتاد.
از ترس به صندلی چسبیده بودم ولی توی دلم برای تههیونگ نگران بودم.
_باباااا ما تو ماشین دو تا مصدوم داریم که همین الان از بیمارستان برگشتن، نمیخوای یکم ابتکار به خرج بدی و براشون به بهترین شیوه ی ممکن پدری کنی؟!
یهو با شدت ترمز کرد و دوباره با سرعت خیلی کم و ملایم شروع به حرکت کرد.
توی راه آهنگ دنس مانکی از تونز اند آی رو گوش میدادیم و پشت سرش تکرار میکردیم.
بابا بالاخره ابتکار به خرج داد و با روش پدرانه صدای ضبطو قطع کرد😐!
_امروز کنفرانس داری پسرک ابله.
با صدای گوش خراشی فریاد زدم و فرمون بابا رو چسبیدم:_گازش بدههههه...
انتظار همراهی داشتم از بینندگان عزیز توی ماشین، ولی هردو در سکوت به چهره ی ابلهانه ی من روی پای پدرانه ی پدرم نگاه میکردن😐😑
خیلی محتاطانه از روی پاش بلند شدم تا لیزرای پدرم فعال نشن.
ولی شدن😐
پس وقتی ترمز کرد از ماشین دوییدم و از ماشین دور شدم. بابا هم گاز داد و رفت و منو تنها گذاشت.
بخاطر اینکه دیر شده بود برای کنفرانس...اوه البته که بر خلاف حرفای بابا منم شغل و مشغله دارم. فقط روزی دو ساعت بازی رو تبدیل به دو سال در هفته کرده بود😐
با بی حالی سعی کردم تاکسی بگیرم سوار شدم و تا دانشگاه با همون تاکسی رفتم.
من هنوز دانشگاهمو تموم نکردم ولی یه کار نیمه وقت گرفتم. درسته که بابام پولداره ولی بابا های پولدار خیلی سختگیرن..
وارد دانشگاه شدم و با عجله به سمت طبقه سوم با پله رفتم.
انقد عجله داشتم که توی راه چند بار سکندری خوردم ولی ادامه دادم.
دستمو روی دستگیرهی در کلاس گذاشتم و...نفس عمیق.... حالا وارد می شم..
همه ی نگاه ها سمت من برگشت. مطمئناً نصف کلاس از تصادف من خبر داشتن، و نصف دیگه هم از اون نصفی که خبر داشتن شنیدن.. و این ینی الان همه میدونن😐
استاد سر کلاس بود و از همه میخواست مطلبی که خودمون انتخاب کردیم رو ارائه بدیم.
خوشبختانه من بین چهار کلاس دانشجوی ۷۷۰ بودم و این یعنی ۲۴ نفر قبل از من باید ارائه بدن تا نوبت من برسه.
با خجالت و شرمندگی سرمو پایین انداختم و سر جام نشستم.
استاد دست به سینه با چشماش منو دنبال کرد تا به صندلیم برسم و بشینم.
من توی کلاس با کسی گرم نمیگرفتم و آدمای زیادی رو نمیشناختم بخاطر همین چهره هایی که صدا زده می شدن واسم تازگی داشتن.
خوب..بحثی که من انتخاب کردم در رابطه با احساس و روابط اجتماعی دانش آموزایی بود که جهشی میخوندن بود. (جهشی یعنی مثلا یه دانش آموز کلاس سومی بخاطر هوش بالاش به کلاس پنجم فرستاده بشه)
با هزار زحمت از استرس خودم کم کردم و وقتی اسم منو خوندن سرمو بالا گرفتم و به چهره ی منتظر استاد نگاه کردم. یکم این پا و اون پا کردم و فلشو از توی جیب کتم درآوردم. برگه ها رو از زیر میزم برداشتم و سمت تخته هوشمند رفتم.
برگه هام رو روی میز اساتید گذاشتم و شروع کردم.
بین توضیحاتی که داشتم میدادم نگاهمو بین بچه ها چرخوندم و نگاهم به یه پسر آشنا افتاد که پاهاش رو روی میز گذاشته بود و با نگاه نفرت انگیز و چندش آوری بهم نگاه میکرد.. اوه خدای من این چهره.. جئون جونگکوک!؟...
YOU ARE READING
Good Boy
Fanfictioncouple: vmin genre: happy end, romance, comedy, smut writer: Dark