همینکه از خواب بیدار شدم غلتی زدم و با چهره ی تههیونگ که بهم زل زده بود مواجه شدم و از ترس تکون شدیدی خوردم و با کله زمین افتادم.
اون قسمت سرم که درد گرفته بود رو چنگ زدم و با اخم به تههیونگ نگاه کردم:_ چرا بیدارم نکردی؟
+چون ناز خوابیده بودی.
با این حرفش شوکه شدم ولی به روی خودم نیاوردم:_به..به هر حال باید.. بیدارم میکردی..
+حالا که نکردم!؟
پوففف... دستشو کشیدم و در حالی که از ته راهرو به جایی که پله بود می رفتیم از تههیونگ پرسیدم:_ خوب خوابیدی؟
+هوم؟
_میگم... میگم خوب خوابیدی؟؟ جات راحت بود؟ مشکلی نداشتی؟
اول با گیجی به من زل زده بود. بعد دوباره بغض کرد و سرشو بالا و پایین برد.
خدای من چقدقیافش بامزه شده بود!!
پشت دستمو روی گونهش گذاشتم و نرم نوازشش کردم. خیلی پوست لطیفی داشت! نا خود آگاه دستامو قاب صورتش کردم و به لبهاش چشم دوختم. کم کم داشتم به اون دو تیکه برآمدگی روی صورتش نزدیک میشدم...ولی بعد از گذشت چند ثانیه شوکه سرمو عقب بردم. که در یک صدم ثانیه مچ دستمو گرفت و فاصله ی لبهامونو به صفر رسوند!
شوکه شده با چشمای از حدقه در اومده سعی داشتم هلش بدم ولی اون هیولا تر و قوی تر از این حرفا بود.
منو به دیوار راهرو چسبوند و لبهامو به بازی گرفت.
به جهنم! منم شروع کردم به جواب دادن به تک تک بوسه هاش. از این لحظه لذت میبردم. در حدی که تا وقتی که تههیونگ ازم فاصله بگیره متوجه گرفتن نفسم نشده بودم!
بازم میخواستم!
شونه هاشو گرفتم و سمت خودم کشوندم و محکم تر و وحشی تر از قبل بوسیدمش و اونم بوسه های منو بی جواب نذاشت.
اونقدر درگیر بوسه بودم که متوجه گذر زمان نشدم.
_پسراااا بیاین صبحونه حاضره!
با صدای تیز و زننده و اعصاب خورد کن مامانم به خودم اومدم! من داشتم چه غلطی میکردم؟ امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشه.. ولی.. ولی خیلی لذت بخش بود.
من و تههیونگ پشت میز کنار هم روی صندلی نشسته بودیم. همینکه مامانم صبحونه رو چید دستمو سمت چاپستیک هام بردم که با ضربه ی ملاقه ی مامانم دستمو عقب کشیدم!
_مامااا! درد دارههه!
+ای درد! اول دستاتونو بشورین کثیف!
_بشورینن کثیفف؟؟ هردومون باید بشوریم ولی فقط من کثیفم؟؟
تههیونگ پقی زد زیر خنده!
از خندهش لبخند روی لبهام اومد. چقد زیبا میخندید..
_به بهههه! جیمینی ما هم بالاخره به یکی از دوستاش لبخند زد!!
با شنیدن صدای پدرم به خودم اومدم. محو تماشاش شده بودم! اونقدری که دیگه خودشم نمیخندید و با لبخند به هم دیگه زل زده بودیم.
"از غیابی آگاه خواهی شد. اکنون
کنارت می روید، چون یک درخت
درختی مرده، رنگ باخته، درخت صمغ استرالیایی
آفت زده، پر صاعقه، توهم زا
و آسمانی قرمز چون ماتحت خوک، بی جلب توجه
امّا تو بهت زده و گنگ.
و من نادانی ات را دوست دارم.
کوری ان آینه را. به آن زل می زنم
چهره ای نمی بینم به جز چهره ی خود. به گمان تو مضحک است.
خوب است برای من.
که تو دماغم را بپیچانی
شاید یک روز
دریابی که مشکل کجاست؟
جمجه های کوچک، تپههای آبی شکسته و سکوتی وهم انگیز
تا آنگاه که
لبخند های تو، شکست طلسم گنج های پیدا شده اش را."
(بچه ها توی این متن منطور از آینه ای که هیچی جز خودش نمیدید چشمای تههیونگه. وقتی میگه تپه های آبی شکسته منطورش آزار هایی بوده که تههیونگ از بچگی میدیده. نادانی منظورش وقتی بود که تههیونگ نمیدونه جیمین دوسش داره. آسمان قرمز منظور عشقی بود که تا الان پسش می زد و باورش نداشت بقیشم که خودتون میدونید..)
*فیلسوف کی بودم :|*
نگاهم رو از اون دو گوی مشکی جادویی گرفتمو دست صاحبشونو گرفتم و با خودم به روشویی بردم.
آستینامو بالا دادم و با تعجب دیدم که تههیونگ نمیتونست انجامش بده. سعی داشت کارمو تقلید کنه ولی موفق نشد!
لبه ی آستینشو گرفتم و بر خلاف آستین خودم، آروم و با حوصله به بالا تا کردم.
با یه لبخند به کارم پایان دادم و دستشو جلوی روشویی بردم و اول مایع دستشویی توت فرنگی به دستش زدم. دستشو از دستم بیرون کشید و با لذت مایع رو بو کرد!
..
قشنگ بهش یاد دادم چطور باید با چاپستیک کار کنه. اوه خدای من معلوم نیست اونجا چجوری زندگی میکرد (کره خر! ایرانیایی که بدون چاپستیک غذا میخورن حیوونن آدم نیستن؟😐)
موقع صبونه خوردن بیشتر به غذا خوردن اون توجه میکردم تا غذا خوردن خودم! (جاست خوردن 😑😂)
با لذت کره و نون تست رومیخورد و لیوان آب پرتقالشو سر میکشید.
بعد از صبحونه قرار شد بریمخونه مجردی من.
توی راه سرشو از ماشین قرمزم بیرون آورده بود و با شوق بیرون رو نگاه میکرد.
از صحنه ی کنارم لذت میبردم تا اینکه حواسم پرت شد و...
چشمامو به سختی باز کردم و اولین چیزی که دیدم نور کور کننده ی چراغ اتاق بود.
با بدن کوفته سعی داشتم بشینم ولی همینکه بدنم رو تکون دادم احساس کردم کل ستون فقراتم از جا کنده شدن.
ترجیح دادم دراز کشیده بمونم و اتفاقای چند لحظه پیش رو تجزیه تحلیل کنم.
من...توی...بیمارستان...بدون...خبر...از...تههیونگ...بودم!!!
سرم رو تکون دادم و دوباره با چشمای تههیونگ که بهم زل زده بود مواجه شدم!!
_تو حالت خوبه؟؟
وحشت زده از تههیونگ پرسیدم.
تههیونگ لبخند مظلومی زد و سرشو تکون داد.
تخت بیمارستان هردومون توی یه اتاق بود.
با نگرانی به پای راستش که باند پیچی شده بود نگاه کردم. اوه خدای من هیچوقت خودمو نمیبخشم..
متوجه قطره اشکی شدم که از گوشه چشمم پایین میریخت.
_تههیونگ من..من واقعا متاسفم!
+اشکال نداره جیمین! تو از قصد اینکارو نکردی زیبای من.
چی؟ با شنیدن اون جمله از تعجب هوای اطرافم رو توی ریه هام زندونی کردم.
+صورتت قرمز شده😂(میخواستی آبی بشه؟😐😑)
زیر لبی غر زدم:_بسسس کن!
دو پرستار با روپوش سفید اعصاب خورد کن، وارد اتاق شدن. توی دستشون یه کیف آشنا بود.
کیف بزرگ و ورزشی رو کنار تخت من گذاشتن:_اینا توی ماشین قرمز بودن. وسایلاتون رو جمع کردیم و همه رو توی این کیف ریختیم.
خواستن برن که یکیشون برگشت و انگار چیزی رو یادش اومده باشه گفت:_آع.. در ضمن. ماشین قرمز له و نابود شده!
با دهن باز به پرستارایی که میرفتن نگاه کردم.
+اون ماشین انقد برات مهمه؟ مهم تر از منه؟
منظور تههیونگ چیه؟
_آم..چیز..نه ببین تو برام از اون ماشین خیلی مهم تری. هزار تا ماشین اون مدلی رو بخاطرت ول میکنم :)
وای من چی گفتم؟
+جیمین! تو خیلی بامزه ای دوباره صورتت قرمز شده!😂
یه مرد از در اتاق وارد شد. موهای آتیشی با کت و شلوار نارنجی و زرد پوشیده بود. چه استایل جذابی!
_سلام من جئون جونگکوک صاحب ماشین مشکیای هستم که به شما زده. من اومدم عذرخواهی کنم و اینکه.. هر کمکی لازم داشتین..
قبل از اینکه حرفشک تموم کنه گفتم:_ میشه اون دو تا تلفن بی سیم رو از توی کیف لامصبم بدی؟
پوزخند زد:_مگه چلاقی؟ تو که هیچ جات نشکسته! در ضمن تو راننده بودی.
نفسمو با حرص بیرون دادم. و دیدم که تههیونگ با دست آزادش سعی داره زیپ کیف رو باز کنه.
جونگکوک:_اوه شما نیاز نیست به خودتون زحمت بدین.
لبخندی زد و خم شد و زیپ کیفو باز کرد و گوشی های بی سیم رو از توش درآورد و داد دست من.
تک خنده ای کرد و از در خارج شد. تنها چیزی که باعث لج من شده بود اون چشمکی بود که سر آخر به تههیونگ زده بود!
یکی از تلفنا رو سمت تههیونگ پرتاب کردم. با لبخند تلفن رو که روی سینهش افتاده بود برداشت.
درسته من هیچ جام نشکسته ولی بدنم انقدر درد میکرد که قدرت تکون خوردن نداشتم.
ولی از یکی از پرستارایی که اومده بودند واسه چک کردن ما شنیدم که من فردا مرخص میشم ولی تههیونگ فردا عمل جراحی داره!
با بغض به تههیونگ نگاه کردم. اون کاملا آروم با لبخند شیرین به سقف بیمارستان زل زده بود و توی فکر بود.
تا شب خوابیدم تا اینکه بخاطر هیایویی که توی اتاق بود بیدار شدم. بابام کنار تختم روی صندلی نشسته بود.
پرستارا داشتن تخت تههیونگو جا به جا میکردن!
وحشت زده از یکی از پرستارا توضیح خواستم.
_اون رو به اتاق بغلی منتقل میکنن.
همین؟!
خدایا این چه کوفتیه؟!
بی سیم رو درآوردم:_الو. تههیونگ؟؟
+جانم؟
خدایا این چرا اینجوری حرف میزنه؟
_حالت..حالت خوبه؟
+من عالیم.
_پس چرا منتقلت کردن؟ پیش من راحت نبودی؟
+چرا بودم ولی مثل اینکه یه نفر اومده و گفته اتاق ما باید جدا باشه!
_تههیونگ نمیشه یکاری کنی برت گردونن؟
+عزیزم ناراحت نباش..
با خجالت به بابام نگاه کردم.
با یه لبخند ملیح و شیطانی بهم نگاه میکرد😑
(اصن عاشق اون بیچاره ای هستم که نقش بابای جیمینو میگیره😂😂)
_بابا تو بهشون گفتی اینکارو کنن؟؟!
بابا:_چیکار؟
_ای بابا خودتو به اون راه نزن. تو گفتی اتاقامونو جدا کنن؟
پدر:_نوچ😐
دوباره دکمه ی بی سیم رو فشار دادم:_ تههیونگ میشه باهام صحبت کنی؟
+اوهوم. دوس داری راجب چی باهات صحبت کنم؟
_نمیدونم فقط میخوام صداتو بشنوم.
+البته که..
از پشت بی سیم، که ظاهرا صدای در اتاق تههیونگ بود که باز و بسته شد رو شنیدم. انگار کسی اومده بود اتاقش. انگاری تههیونگ یادش رفته بود انگشتشو از روی دکمه برداره.
اون آدم(Y): خوبی؟
تههیونگ:_بله ولی شما چه کسی هستید؟
اون شخص:_جئون جونگکوک هستم.
تههیونگ:_ و اینجا چیکار دارید؟
جونگکوک:_آمم.. چیز.. اومدم میخواستم بگم..من از شما..خوشم اومده.. میشه با من قرار بذاری؟
تههیونگ:_عاممم..
جونگکوک:_اجازه هست که..
صدای تهوع آور بوسه هاشون پخش شد.
یهو صدا قطع شد و من با نگرانی به صورت پدرم خیره شدم.
بابا:_خب؟
یهو از جا پریدم و به سرعت از اتاق بیرون رفتم. اناق سمت راست رو با شدت باز کردم ولی با یه دخترک کوچیک که ظاهرا خوابیده بود مواجه شدم.
زیرلبی عذر خواهی کردم و در رو آروم بستم.
ولی بعد با سرعت سمت اتاق سمت چپ دوییدم. دررو به هم کوبیدم و با تههیونگی که از خشم اخم کرده بود و مرد مو آتشیای که زمین افتاده بود مواجه شدم.
سمت تههیونگ دوییدم ولی بین راه پاهام سست شد و زمین افتادم..
جونگکوک پوزخند زد:_ هنوز ضعیفی.
از کنارم رد شد.
من تو حالت دراز کش دست سمت چپم رو که درد میکرد فشار میدادم.
تههیونگ با وجود دردی که داشت سمتم خم شد و دستشو دراز کرد.
یهو پدرم در حالی که گوش جونگکوک رو میکشید وارد اتاق شد.
_این همون توله بود؟
من:_😐
تههیونگ:+😐
دارک:_😐
جونگکوک:_😑
پدرم اومد آروم بلندم کرد و منو سمت اتاقم برد.
پدر:_آروم باش حالا که چیزی نشده.
_بابا.. من باعث شدم تههیونگ درد بکشه!
توی اتاق نه من چیزی گفتم، نه پدرم.
ولی بعد از سکوت عذاب آور دهن باز کردم:_مامان..چرا نیومد؟
_چون تحمل نداشت تورو تو این وضع ببینه. بخاطر همین گفتم پیش تههیونگ بره
دوباره سکوت..
تا شب هیچی به غیر از قرص مسکن نخوردم.
بابا قبل از اینکه بخوابم وسایلامو جمع کرد و توی کیف گذاشت.
..
صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم توی جام نشستم.
بابا کمکم کرد از روی تخت پایین بیام.
_حالت خوبه؟
_اوهوم.
مکالمه ی ساده ی ما..
_مامانت رفته خونه تههیونگ تنهاس.
بعد ازینکه از روی تخت بلند شدم کش و قوصی به بدنم دادم.
_تو برو کارای مرخص شدنمو بگیر من برم به تههیونگ سر بزنم.
_باشه.
سمت اتاق تههیونگ راه افتادم.
تههیونگ هنوز بیدار نشده بود.
موقع خواب خیلی کیوت و دوست داشتنی بود. کنارش روی صندلی نشستم. آروم موهاشو کنار زدم تا راحتتر به چشمای بستهش نگاه کنم. اجزای صورتشو بررسی میکردم که نگاهمروی لبهاش قفل شد. خم شدم و آروم لبهاشو کوتاه و سطحی بوسیدم.
همینکه خواستم بلند بشم دستاش دور گردنم حلقه شد و بوسه رو عمیق کرد.
بعد از اینکه نفس کم آوردم عقب کشیدم..
_تو...کی بیدار شدی؟؟
+دقیقا وقتی لبهامو بوسیدی :)
_چیز..باشه.. من باید برم تا ظهر برای کارایی که باید برات انجام بدم سرم شلوغه. مامانم میاد پیشت میمونه منتظرم باش.
+امروز من باید جراحی کنم؟
_درسته..نترس چیزی نیست..
به زبون میاوردم که چیزی نیست و سادهس ولی.. توی دلم غوغا بود..همش نگران تههیونگ بودم که نکنه دردش خیلی باشه و نتونه تحمل کنه؟!
+وقتی به چشمات نگاه میکنم چطوری میتونم نگران باشم؟!
لبخند زدم و دستشو گرفتم و فشار دادم. بعد از خداحافظی از بیمارستان بیرون زدم و تا ظهر سرم شلوغ بود.
وقتی به بیمارستان برگشتم چند تا پرستار با عجله سمت من دوییدن:_شما همراه بیمار کیم تههیونگید، درسته؟
_ب..بله!؟
_ایشون...ایشون به چند نفر صدمه زدن!!
YOU ARE READING
Good Boy
Fanfictioncouple: vmin genre: happy end, romance, comedy, smut writer: Dark