•پس از او:
غروب به خونه بَرگَردوندَنَم ولی من اصرار داشتم پیش تههیونگ باشم.
پس با پا فشاری خواستهمو برآورده کردم.
شب که شد، روی صندلی کنار تخت تههیونگ نشسته بودم و به کسی نگفتم که باردارم.
شاید فکر کنین این یه افتخاره ولی من که پسرم.. از باردار بودن خجالت میکشم.
تنهای تنها که شدم تو اتاق بیمارستان، شروع کردم به زیرلبی درد و دل کردن با خدا.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و بالای سرمو نگاه کردم.
_خداجونم کِی میتونم کنار تههیونگ بدون دردسر زندگی کنم؟ خدایا یعنی واقعا تههیونگ ناراحت نشده از اینکه من میتونم باردار بشم؟ اگه اینطوره پس یعنی واقعا دوستم داره.. نه؟ خدا خودت کمک کن تههیونگ زود خوب بشه آخه دلم واسه صداش تنگ شده، چشمام نگاهشو میخوان. من میخوام توی بغلش باشم..دلم واسه بغل کردناش لک زده..
+پس بیا بغلم.
با شنیدن صدای تههیونگ با تعجب و ترس سرمو سمتش چرخوندم.
نا خودآگاه لبخند اومد روی لبام.
_تههیونگ..! چرا بهم نگفتی بیداری؟
+تو نمیخواستی بغلت کنم؟
_چرا، الانم میخوام.
رفتم روی تختش و اونم نشست و به تاج تخت تکیه داد.
سرمو به سینهش تکیه دادم.
دستشو لای موهام برد:+جیمینی شکمت درد میکنه؟...
یهو با صدای بلند گفت:+تو که اونکارو نکردی؟؟
لبخند زدم:_نه.
تههیونگ هم متقابلا لبخند زد و سرمو بالا گرفت و پیشونیمو بوسید.
به چشماش نگاه کردم. توی اون چشمها چی بود که من جذبش میشدم؟ من هیچوقت از نگاه کردن به اون چشما خسته نمیشم.
تههیونگ چونهمو گرفت و لبامو بوسید.
خودمو توی بغل تههیونگ مچاله کردم.
_تههیونگی..یچیزی بگم ناراحت و عصبانی نمیشی؟
+نه عزیزم بگو.
قضیه ی اون کادو رو توضیح دادم. حتی اون نامه ای که تو دست بابام بود.
تههیونگ با وحشت نگاهم کرد:+پاشو!
_چی؟
+گفتم ازینجا برو بیرون اینجا برات خطرناکه!
_ولی تو چی؟
یه قطره اشک لجوجانه از گوشه چشمم پایین چکید.(بخاطر بارداری زودرنج شده)
+گریه نکن جیمین! بخاطر خودت و بچه میگم. باید ازینجا بری بیرون.
بی توجه به حرفا و غرغراش دستشو کشیدم و با تحکم گفتم:_همین الآن از اینجا مرخص میشی کیم تههیونگ!
+نه تو اینکارو نمیکنی.
_چرا میکنم.
دستشو کشیدم و با خودم بردم بیرون.
سمت منشی رفتم و برگه ترخیصشو گرفتم و همه ی کاغذبازیا رو انجام دادم.
دستشو گرفتم و سمت ماشین پدرم که هنوز سرجاش پارک بود رفتیم.
+جیمین تو داری کار خطرناکی میکنی.
_واسم مهم نیست.
یهو با صدای یه زن با وحشت سمت جاده چرخیدم:_به تههیونگ دست نزن.
همون پرستار بود.
_تو دیگه چی میگی تو این وضعیت؟🙄😒
جلوتر اومد و برگه ای رو نشونم داد.
عکس تههیونگ و همه ی مشخصاتش بود.
اخم کردم و به چشمای دختر نگاه کردم
دختر:_همین الان تههیونگو برمیگردونی پیش من یا مجبور میشم کار خطایی انجام بدم.
_هر کاری که فکر میکنی خطا هس رو انجام بده.
تههیونگ:+جیمین من متاسفم این رییس باندمونه! من مجبورم برم. بخاطر خودته.
با تعجب بهش نگاه میکردم که چطور با بی خیالی اینا رو میگفت.
اخم کردم. اشکام همین طور بی اجازه میریختن:_تو چطور میتونی..
با صدای جیغ دختر حرفام نا تموم موند.
دختر جیغ زد و بلند خندید:_اوه مای گاد! تههیونگ؟ اوه تههیونگ هیچ وقت عاشق نمیشه پسرک! بکش کنار و صابون به دلت نزن. اینطوری اعصاب ما رو خورد میکنی و وقتمون رو هم میگیری. من نیومدم که برای بردن تههیونگ ازت اجازه بگیرم. اومدم ازت بگیرمش. پس حالا لطف میکنی و دستشو ول میکنی.
_تههیونگ...
+جیمین من متاسفم..
با عصبانیت داد زدم:_ تو چطور به خودت اجازه دادی با روح و قلب و جسم من بازی کنی؟
اون زن یه قلاده چرمی براق دور گردن تههیونگ انداخت و اونو با خودش برد.
تههیونگ بدون هیچ حسی به چشمای من زل زده بود.
_تههیونگ تو یه آشغال پستی!
این حرفو زدم و سمت بیمارستان دوییدم. دیگه هیچی واسم مهم نبود. همین الان هم من، و هم این بچه باید از بین میرفتیم.
به حیاط بیمارستان که رسیدم دستی مچمو گرفت. خوشحال ازینکه تههیونگه برگشتم سمتش ولی با پدرم مواجه شدم:_ب..بابا!
یهو با شدت توی بغلش کردم و مثل بچه ها شروع کردم به گریه کردن.
بابام دستمو گرفت و منو کشوند سمت جایی که باید میرفتیم. به پشت سرم نگاه کردم. اثری از تههیونگ و اون دختر نبود.
و من...مجبور شدم که...بچهم رو نابود کنم!
YOU ARE READING
Good Boy
Fanfictioncouple: vmin genre: happy end, romance, comedy, smut writer: Dark