Lost boy

945 337 113
                                    


همه چیز درست شبیه به سکانس های فیلم های وودی آلن به نظر میرسید. بکهیون نمیتونست به فیلم به خصوصی اشاره کنه، اما تقریبا ترکیب تمام این لحظات همچین حس و حالی بهش منتقل میکرد.

نشسته بود روی نیمکت فلزی که به تازگی رنگ زردش خشک شده بود و هنوز هم بوی تینر میداد و کتاب جیبی رنج های ورتر جوان رو به دست گرفته بود. پاییز به اوج خودش رسیده بود و برگ ها، اون برگ هایی که انگار توسط پالت آبرنگ 12 تایی دنیل اسمیت رنگ شده بودند، هر چند دقیقه یکبار روی کتاب و نیمکت فرود می اومدند. زمین از بارون شب گذشته هنوز هم خیس بود و چاله های کوچیک آب، ابر های داخل آسمون رو منعکس میکرد.

درست چند متر اونطرف تر، چانیول با سگ سیاه رنگش سرگرم بود. توپ پلاستیکی رو براش پرتاب میکرد و با هیجان صداش رو بالا میبرد:

-نایتی! نایتی! برو بیارش پسر. آره..همینه!!
پسر خوب. پسر خوب.

نایتی یک پودل عروسکی سیاه، به رنگ شب بود و برخلاف رفیق های هم نژادیش اصلا باهوش به نظر نمیرسید -یا حداقل چندان از اون بازی احمقانه لذتی نمیبرد- . هربار که چانیول توپ رو چند قدم دورتر پرتاب میکرد، با تنبلی توی جاش وول میخورد و بعد به سمت نامعلومی میدوید و مدت ها دور خودش میچرخید.

چانیول اکثر اوقات خوشحال به نظر میرسید، اما زمان هایی که با اون پاپی دردسرساز که به یک کیسه ی ادرار بیشتر شباهت داشت وقت میگذروند، بزگترین لبخندش رو روی لبهاش مینشوند. آیا این احمقانه نبود که بکهیون به موجودی که به جای حرف زدن شبانه روز پارس میکنه احساس بدی داشته باشه؟ قطعا بله!

چانیول پشت سر نایتی میدوید و به حواس پرتی هاش بلند بلند میخندید. مدام بهش میگفت "پسر خوب" و بهش تشویقی میداد.

بکهیون به ترکیب رنگ های منظره ی روبروش نگاه کرد. همه چیز گرم بود. احساسات. رنگ ها. پاییز و چانیول. درست یکماهی میشد که هر یکشنبه بعد از ظهر همراه بسکتبالیست مورد علاقه ش به پارک نزدیک آپارتمانش میومد و این صحنه رو بارها و بارها زیر نظر میگرفت. فکر کرد که اگر وودی آلن همین حالا تصادفا از اینجا رد بشه، مطمئنا دوربینش رو بیرون میاره و از لویی و سگ مزاحمش فیلمبرداری میکنه و شاید هم اگر به یک کارکتر خاکستری توی شاهکار جدیدش احتیاج داشته باشه، پسر تنهای روی نیمکت رو هم که درواقع ادای کتاب خوندن در می آورد، گوشه ی کادرش جا بده. بعد شاید تایتل فیلم سینمایی جدیدش رو میگذاشت " فردای یک شب بارانی، پاییز و یک پودل دیوانه". گرچه این عنوان هیچ شباهتی به سبک اسم گذاری کارگردان مورد علاقه ی بکهیون نداشت، اما این بهترین چیزی بود که در اون لحظه به ذهنش میرسید.

کتابش رو بست و سرش رو کج کرد. بازی بی نتیجه ی چانیول و "پودل دیوانه" تمام شده بود و سال پایینی هیجان زده ش به سمتش میدوید. اون پاهای بلند چطور هنوز هم انرژی کافی برای دویدن داشتند؟

FogbowWhere stories live. Discover now