last but not least

1.3K 330 212
                                    



به کوکی های سرد شده فکر کرد. دیگه اونقدرها هم خوشمزه به نظر نمیرسیدند. بکهیون همیشه میگفت شیفته ی کوکی های کافه ی سهونه و چانیول تمام خیابان های اطراف رو گشته بود تا کوکی های خوشمزه تری پیدا کنه و حالا اونها سرد شده بودند.

پایین آپارتمان بکهیون ایستاده بود و این پا و اون پا میکرد. نه به خاطر کوکی ها. بیشتر به دلیل اینکه بکهیون طی دو روز گذشته پیام هاش رو نادیده گرفته بود و حالا هم چانیول اطمینان نداشت که در رو به روش باز کنه. اینطور نبود که اولین باری باشه که این اتفاق رخ میده، از یکجایی به بعد -که چانیول هیچوقت سر در نمیاورد که دلیلش چه چیزی میتونه باشه- بکهیون فاصله ش رو باهاش بیشتر میکرد و اکثر اوقات بی حوصله به نظر میرسید و سال پایینی نگرانش رو نادیده میگرفت. چانیول قلب بزرگی داشت و قلب های بزرگ بسیار شکننده هستند. حالا پسر کوچکتر در حالی مردد توی خیابان ایستاده بود که قلب شکسته ش به درد آمده بود و کوکی های سرد شده بهش دهن کجی میکردند. البته، اگر ابر های خاکستری تهدیدگر رو نادیده میگرفت.

اگر میخواست واقع بین باشه، چیز های زیادی از هیونگش نمیدونست. اون هیچوقت اهل صحبت کردن و در میون گذاشتن افکارش نبود و حتی وقتی مینوشید بیشتر از همیشه در دنیای خودش فرو میرفت. چانیول درون بکهیون رو مثل یک غار عمیق تصور میکرد که از وقت گذروندن داخلش لذت میبره. چانیول واقعا میخواست ازش بپرسه: "بکهیونی. تنهایی برات آزاردهنده نیست؟" اما میترسید با جواب ناراحت کننده ای روبرو بشه. یک چیزی مثل دوست داشتنی بودن تنهایی و حتی لذت بردن از اون. چانیول قرار نبود با این واقعیت که شماره یک زندگی بکهیون نیست کنار بیاد. پس مدام خودش رو گول میزد و حتی با وجود قلب شکسته و کوکی های بدمزه و پیام های خوانده نشده، همچنان لبخند احمقانه ی روی لبهاش رو حفظ میکرد تا بلکه چال لپش باعث بشه وقت گذروندن داخل اون غار عمیق برای یک نفر خاص، دیگه اونقدر ها هم خواستنی به نظر نرسه.

بکهیون پادکست درست میکرد، خیلی زیبا مینوشت و اکثر اوقات کتاب به دست میگرفت و البته، همیشه تنها زندگی میکرد. یکروز مابین صحبتهاش بالاخره در مورد والدینش حرف زده بود. پدرش یک شرکت دارویی شناخته شده رو در آلمان اداره میکرد و مادرش؟ خب هیچوقت از اون حرفی به میان نیاورده بود.

حالا چانیول پشت در واحد 101 ایستاده بود. زنگ رو چند لحظه ی پیش فشرده و حالا با دست های عرق کرده منتظر بود. کمی قبل تر، جلوی آیینه ی آسانسور استراتژی لبخند و چال لپ رو بارها و بارها با خودش تمرین کرد.

بکهیون بالاخره در رو به روش باز کرد. چانیول فورا لبخند زد و باکس کوکی ها رو بالا آورد.

-هیونگ، فکر میکنم عاشق این کوکی ها بشی.

بکهیون برای مدتی به مهمان ناخوانده ش نگاه کرد. گرچه اون رو به وضوح نمیدید. اما با این وجود هنوز هم میتونست متوجه برق خیره کننده ی چشمهاش بشه. آیا اون یکجورهایی به سیکلوپس شباهت نداشت؟ فیلم مردان X رو همین چند شب پیش تماشا کرده بود و خوب به یاد داشت که اون مرد جهش یافته با چشمهایی که لیزر پرتاب میکردند، مجبور بود یکنوع عینک مخصوص به چشم بزنه  تا به کسی آسیبی وارد نکنه. نباید برای چانیول هم همچین عینکی سفارش میداد؟ اون بدجوری خطرناک به نظر میرسید. از افکار بی سر و ته خودش به ستوه اومد. انرژی زیادی ازش گرفته بود و حالا حس میکرد نمیتونه تعادلش رو روی دو پا حفظ کنه، پس به در تکیه زد.

FogbowWhere stories live. Discover now