Overdose_Chapter.1

146 24 1
                                    

سلام جینگول فرنگیای من .
اینم از اوردوز که خیلی وقت پیش شروعش کردم .
قول بدین اینم مثل کینگ حمایتش کنین خب ؟
مرسی 💋

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

                                   Jongin P.O.V.

در محله ی چئونگدام افراد معروفی در پنت هاوس های لوکسشون زندگی میکردن . ولی تنها بازیگری که در اون محله اقامت داشت ، کیم جونگین بود که با مخالفت های زیاد منیجرش مونکیو ، تونسته بود یکی از طبقات سومین پنت هاوس بزرگ اون منطقه رو داشته باشه. هرچند گرون بود ، ولی ارزششو داشت .

روی گزینه ی ارسال زد و آخرین پارت جدیدترین فیکشنش رو آپلود کرد .
نفس راحتی کشید و با برداشتن عینکش از روی چشمهاش ، لپتابشو بست .
به صندلی تکیه داد و از پنجره ی قدیِ اتاقش به منظره ی بیرون نگاه کرد .
این شبا زیاد پای سیستم مینشست و این اصلا برای چشمای تقریبا ضعیفش خوب نبود .

با انگشتش پلکهاشو مالید و بلند شد . تاریکی هوا باعث تعجبش شد . مگه چند ساعت پای اون لپتاب لعنتی نشسته بود که حتی متوجه گذر زمان نشده بود ؟ سری برای حواس پرتیش تکون داد: "خیلی حواس پرت شدی کیم کای ... خیلی".

تلفنش رو از روی میز برداشت و به مونکیو زنگ زد . برنمیداشت و کای احتمال میداد که طبق معمول از غفلتش استفاده کرده و الان سرش گرم دخترهای باره . چندبار دیگه هم زنگ زد و وقتی دید جواب نمیده بیخیال شد تا خودش زنگ بزنه .
خیلی ناگهانی حوصلش سر رفته بود و طی یه تصمیم ناگهانیتر ، سریع لباساش رو عوض کرد که بره بیرون قدم بزنه و یکمم خرید کنه ... بعد از برداشتن گوشی و ماسک مشکی رنگش بیرون رفت .

معمولا ساعت ۸ شب به بعد ، مردم اون محله توی خونه هاشون داشتن در کنار خانواده هاشون اخبار و برنامه های اون ساعت رو نگاه میکردن .
البته با وجود نمایشگرهای ال سی دی نصب شده روی دیوارهای ساختمونهای بلند ، احتیاجی به خونه رفتن نداشتن اما انگار این هم توی زندگیشون تبدیل به یه قانون شده بود و ملزم بودن که توی این ساعت درآغوش گرم خانواده باشن ، نه مثل کیم کای معروف با یه ماسک ، توی خیابون بی هدف راه برن و به ویترین مغازه ها زل بزنن .

مثل همیشه دستای کای توی جیب پالتوی کرم رنگش بود و با پاهای بلندش ، قدم های بزرگی رو توی پیاده رو برمیداشت .
توجهش به مغازه ی اون طرف خیابون جلب شد که روی سردرش اسم مقدس "شکلات" نوشته شده بود . چشماش برق زدن و بدون نگاه کردن به اطراف وارد خیابون شد تا هرچه زودتر به اون مغازه برسه .

قدمهاش رو تند کرد که یهو با صدای بوق بنز مشکی رنگی درست کنار گوشش ، وحشت زده سرجاش ایستاد و وقتی راننده در حالی که اخم کمرنگی روی پیشونیش نقش بسته بود سرش رو بیرون آورد و با داد کنترل شده ای حواس پرتیش رو گوشزد کرد تازه فهمید وسط خیابونه و رسما داشته خودش رو به کشتن میداده ."هی حواست کجاست نزدیک بود بمیری !".

🚨 OVERDOSE 🚨Where stories live. Discover now