سنگ سفید رنگ را نگاه کرد. تنها مخاطب گاه و بیگاهِ نوشتههایش مرده بود. او را ترک کرده بود. آن لباس آبی رنگ هرگز پوشیده نشد. او دیگر زیبا نبود. دیگر کسی دوستش نداشت. او دیگر قهقهه نزد. کمتر لبخند روی لبهایش رویید. او دیگر پر حرفی نکرد. کمتر رغبت پیدا میکرد برای استفاده از صدایش. او فقط نوشت. تنها کاری که بلد بود.
فقط نوشت...
مادرش ترکش کرده بود. تنها مخاطبش مرده بود ولی دلیل نمیشد تا که از مقامش عزل شود.
YOU ARE READING
death history
Short Story[ COMPLETED ] او آبی دوست دارد، سیب دوست دارد، شکلات دوست دارد. او زیبا مینویسد، زیبا میسراید.