-خدای من!
نگاهش رو از صفحه مانیتور گرفت و به کای که حالا از زیر مانیتور بلند شده بود و به دیوار های بی رنگ اتاق نگاه میکرد، داد
-اونا دارن چه غلطی میکنن؟؟
با خشم از بین دندونای چفت شدش غرید، دو روز پیش وقتی حرف هایی که لیسا به جیسو زد رو شنید با خودش گفت لیسا خیلی زود داره قضاوت میکنه اما حالا با دیدن رزی و کاراش در کمال ناباوری حق رو به لیسا میداد.
رزی داشت چه غلطی میکرد؟ حرف هایی که چیمین به رزی زده بود رو به خوبی شنیده بود و حالا نمیدونست باید چطوری دوستاش رو از دست شیاطین جدید اون خونه نجات بده.
از روی صندلی تکونی خورد اما هنوزم بدون وجود بند و طناب و یا چیز دیگه ای باسنش محکم به صندلی چسبیده بود.
حداقل کای با اینکارش بهش کمتر حس یک زندانی بیچاره رو داده بود و فقط نیرویی که اون مرد داشت جنی رو به صندلی میبست.
-بهم بگو، لطفا...
کای نگاهش رو حالا از پنجره کوچک اتاق گرفت و سمت جنی چرخید، چشم های اون دختر بهش التماس میکرد و از اشک تر شده بود.
دست هاش رو توی جیبش فرو برد و به لبه پنجره تکیه زد. شاید گفتن واقعیت به جنی خیلیم بد نبود! فقط باعث میشد جنی گیج تر از قبل بشه و البته این مسئله خیلی هیجان انگیز بود!
-چی میخوای بدونی؟
-جیمین...جیمین واقعا با توئه؟ حرفایی که به جین زد حقیقت داشت؟!
فلش بک (شب گذشته، کتابخونه)
-تو دقیقا کی هستی جیمین؟
جین با عجز پرسید و به جیمینی که کنار میز ایستاده بود زل زد. جیمین دست هاش رو از جیبش بیرون کشید و انگشت هاش رو روی میز خاک گرفته کشید و زمزمه کرد
-من؟ من پارک جیمینم، یه پسر یتیم که تمام عمرش رو توی یتیم خونه زندگی کرد، وقتی هیجده سالم شد از یتیم خونه بیرون زدم، بدون اینکه بدونم باید کجا برم. مادر بهم پول و آب و غذا داد اما پارک جیمین حتی نمیدونست توی دنیای بیرون از یتیم خونه چه خبره و چند ساعت بعد از اینکه از یتیم خونه بیرون اومد یه عوضی تمام پولش رو زد.
روزای زیادی رو توی پارکای شهر گذروندم تا اینکه با یه مرد آشنا شدم، اون مرد وقتی وضعیتم رو دید دلش براش سوخت و بهم گفت :منم شرایطی مثل تو داشتم اما چیزی پیدا کردم که زندگیمو تغیر داد.
اون زمان جیمین هنوز به نوزده سالگیم نرسیده بود برای همین با دیدن اولین توجه ای که از سمت جامعه بهش شد سمت اون مرد کشیده شد و میدونی آخر داستانش چی شد؟...
لبخندی زد و انگشت های خاک گرفتشو بهم مالید و به جین نگاه کرد
-جیمین معتاد شد و اونقدر موارد مصرف کرد که بالاخره توی سن بیست و سه سالگی اوردوز کرد و مرد!
به چشم های متاسف جین نگاه کرد و آروم خندید
-هعی، این چه قیافه ایه پسر؟
بلند خندید و خودش رو جلو کشید و با کمی فاصله از جین ایستاد
-میدونی... مردن من اونقدرائم بد نبود! از همون روزی که چشم باز کردم و دیدم هیچ کس تو این دنیا منو نمیخواد دلم میخواست بمیرم، خیلی طول کشید تا خواستم براورده بشه اما بالاخره تهش توی سن جوونی مردم! بعد از مرگم وقتی چشم هامو باز کردم توقع داشتم خودم رو بالای سر جسدم ببینم.
میدونی...من اونقدر برای مرگ آماده بودم که هر وقت از خواب بیدار میشدم دنبال جسد خودم میگشتم!
اما...خیلی عجیب بود، وقتی از خواب بیدار شدم...خبری از جسدم نبود، در عوض یه مرد با چشم های آبیش بالای سرم وایساده بود و نگاهم میکرد!
آه جین، دیدن اون چشم های ترسناک از دیدن جسد خودمم بیشتر منو به وحشت انداخت!
وقتی فهمیدم اون یه شبحه و منو به زندگی برگردونده دلم میخواست هر طور که شده بکشمش! اون منو از بهشت بیرون کشیده بود و دوباره پرتم کرده بود توی جهنم!
و جالبش میدونی کجاست؟ وقتی ازش پرسیدم چرا منو به زندگی برگردونده! اونجا جوابی بهم داد که واقعا مطمئن شدم که نه تنها یه شبحه بلکه روانیم هست!
قدمی جلو اومد و دستش رو روی شونه جین گذاشت و بلند خندید و گفت
-باورت میشه؟ اون بهم گفت که من برادرشم!!!! واو جین! نمیدونی چقدر بعد از شنیدن این حرف بهش خندیدم...
دستش رو از روی شونه جین برداشت و روی شکمش خم شد و صدای خنده بلندش رو توی اتاق رها کرد و همونطور که بلند بلند میخندید دوباره صاف ایستاد.
به چشم های مبهوت جین نگاه کرد و بین خنده هاش و در حالی که با انگشت اشارش سعی داشت قطره اشک فرضی از خندش رو پاک کنه زمزمه کرد
-اما... اون حرف واقعیت داشت جین!
انگار که داشت یه داستان هیجان انگیز رو برای جین تعریف میکرد سرش رو به دو طرف تکون داد و هیسی کشید
-جین باورت نمیشه! اون یه عالمه مدرک جلوم گذاشت و من فهمیدم برادرم یه شبحه! باورم نمیشد کسی که منو دوباره توی جهنم انداخت برادرم باشه... اما میدونی..اون منو برنگردونده بود چون دلش برام تنگ شده بود! نه! اون منو به زندگی برگردوند تا بهش برای رسیدن به هدفش کمک کنم...
دست هاش رو از هم باز کرد و به سقف های بلند کتابخونه زل زد
-این عمارت...اینجا جایی که اون میخواد! و همینطور من!
آروم خندید و باز به جین نگاه کرد
-میدونی اگر اینجا از بین بره چی میشه؟ برادر عزیزم و طلسمش از بین میره و به عنوان یه انسان عادی به زندگی برمیگرده و چون طلسم برادرم منو به زندگی برگردوند زمانی که طلسمش نابود بشه منم میمیرم و به بهشتی که میخوام برمیگردم!
چی بهتر از این؟ فقط کافیه اینجا رو نابود کنه تا اون زنده بشه و من بمیرم!
جین بالاخره به حرف اومد
-اما اگر اینجا نابود بشه خیلیا از بین میرن جیمین، نه تنها تو بلکه جونگ کوک، یونگی،هوسوک،تهیونگ،جیسو و حتی رزیم میمیرن!
-اوه، درسته!
جیمین دستش رو زیر چونش زد و آروم خندید
-اوه، به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم!
اخم الکی ای کرد و همونطور که دستش زیر چونش بود و به زمین زل زده بود سمت گردن جین خم شد و دستش رو از زیر چونش برداشت و کنار گوش جین زمزمه کرد
-حالا که بهش خوب فکر میکنم...میبینم که....این موضوع اصلا برام مهم نیست جینا!
خنده هستریکی کنار گوش جین کرد و آروم ازش فاصله گرفت و چرخی دور خودش زد و با چشم هایی که از هیجان برق میزدن به جین نگاه کرد
-جین...کسی که اونقدر بیچاره شده که فقط میخواد بمیره هیچ وقت به زنده موندن دیگران اهمیت نمیده! اون فقط خودش رو میبینه... فقط و فقط خودش!
و دوباره لبخند بزرگ و دندون نمایی به جین زد و دست راستشو داخل جیبش برد و همونطور که به سمت نامعلومی از کتابخونه حرکت میکرد دست چپش رو برای جین تکون داد و بلند طوری که صداش توی کتابخونه اکو بشه داد زد
-حالا برو و تیمتو جمع کن و بهشون بگو برای مراسم ختم آماده بشن! شماها نمیتونین جلوی ما رو بگیرین!
بلند خندید و سمت جین چرخید و بهش نگاه کرد و دستشو تکون داد
-جینا..بای بای!!
و توی تاریکی محو شد!
پایان فلش بک
کای سرش رو آهسته تکون داد
-یه بار دیگه ام بهت گفتم، چرا سوالی میپرسی که جوابش رو میدونی؟
جنی چند بار پشت سر هم پلک زد و مردد پرسید
-پس حق با اونه؟ شماها واقعا برادرین؟
کای دوباره سرش رو تکون داد
-خب، سوال بعدیت چیه؟
-چرا رزی رو مجبور کردین که به بقیه صدمه بزنه؟
-جنیا، ما هیچ وقت نخواستیم که به بقیه صدمه بزنه، ما ازش کمک خواستیم و اونم قبول ک-
جنی جیغ زد و وسط حرف کای پرید
-شماها فقط بهش یه مشت دروغ تحویل دادین!!!
-خب که چی؟ میخوای بری بهش بگی بهش دروغ گفتیم؟
-بالاخره یه روزی من از اینجا میرم بیرون و برمیگردم پیش بچه ها...
-آره، برمیگردی و براشون گل میبری و روی سنگ قبرشون میزاری!
-تو از من چی میخوای؟ چرا منو اونجا نگه نداشتی؟ جیمین میتونست رگ آبی رو به منم بده! پس چرا منو اوردی اینجا؟
کای سمت صندلی جنی رفت و دستش رو پشت صندلیش گذاشت، به جنی که نامحسوس توی خودش جمع شده بود نگاه کرد و جواب داد
-اول اینکه اینطوری خیلی بیشتر حال میده و دوما.. رگ آبی رو نمیشه به تو منتقل کرد!
جنی گیج به کای نگاه کرد
-چی؟...چرا؟
-یادت رفته؟ نقشت برای برگردوندن جونگ کوک؟ اگر همون زمان میذاشتی اون بمیره الان دیگه مجبور نبودی اینجا باشی!
جنی در حالی که لحظه به لحظه از حرف های کای گیج تر میشد زمزمه کرد
-چی داری میگی؟ وقتی جونگ کوک مرد من یاد کتابی افتادم که قبلا خونده بودمش، فهمیدم که نیازی نیست که کاری انجام بدم...خود جونگ کوک با بوسیدن لیسا قبل از مرگش روحش رو با لیسا نصف کرد و فقط باید هفت ماه صبر میکردیم تا دوباره برگرده! من فقط به لیسا گفتم که صبر کنه... کار خاصی انجام ندادم که جونگ کوک برگرده!
کای لبخندی زد و از جنی فاصله گرفت
-پس اینطوری جونگ کوک برگشت!...
-چ..چی..؟
جنی به کای که با لبخند معناداری نگاهش میکرد زل زد، تازه منظورش رو فهمیده بود...کای بهش یه دستی زده بود!
-تو...خبر نداشتی که جونگ کوک چطوری برگشت؟
کای شونه هاش رو بالا انداخت و پوزخندی به جنی زد
-باید از کجا میدونستم؟ به جز تو هیچ کس خبر نداره که جونگ کوک چطوری برگشت... ممنونم که بهم گفتی!
-عوضی...
جنی از بین دندونای چفت شدش غرید و باعث شد کای با لبخند رو صندلی مطعلق به خودش بشینه
-پس به این نتیجه میرسیم که اون خونه یه خونه عروسکی نیست، شبیه به دنیای دیزنیم هست... یه شاهزاده همیشه باید وجود داشته باشه که عشقش رو ببوسه تا از مرگ نجاتش بده! خب..حالا چی میشه اگر تهیونگ بمیره و تو کنارش نباشی تا ببوسیش؟...اون وقت اون پسر طلسم شده برای همیشه خواهد مرد و دیگه بعد از هفت ماه برنمیگرده!
اینجوری خیلی جذاب میشه جنیا!
گوشای جنی تیر کشید و تا خواست حرف کای رو هضم کنه کای دوباره به حرف اومد
-نگران نباش، من کاری به تهیونگ ندارم، البته تا وقتی که اونم توی کارم دخالت نکنه!
-DollHouse S2-
با قدم های بلندش زمین اتاقش رو برای بار هزارم متر کرد و با استرس به دیوارای اتاق سفید رنگش زل زده بود. نمیدونست باید چه غلطی کنه...
درگیر کردن بقیه اعضای این خونه یه کار کاملا بی فایده بود، مخصوصا اینکه جین حالا نمیتونست حدس بزنه دقیقا چه کسایی توی تیم جیمینن! همونطور که فکرش رو هم نمیکرد جیسو طرف جیمین باشه.
میترسید راه حلی پیدا کنن و از بین افراد یک نفر جاسوس از آب دربیاد.
از طرفی نمیدونست با رزی باید چه غلطی کنه، اصلا اون دختر بیدار شده و یا هنوز خوابه، وقتی بیدار بشه چی میشه...
ذهنش اونقدر درگیر بود که مغزش دستور خروج از اتاقش رو صادر نمیکرد..انگار همه منتظر بودن تا جین تصمیم بگیره که با شرایط پیش اومده چیکار کنه...
از آینده ی نه چندان دوری که در انتظارشون بود وحشت داد، جیمین و برادر ناشناختش نقشه تر و تمیزی کشیده بودن...
نقشه ای که جین از جزئیاتش خبر نداشت اما همین که میدید اعضای این خونه دارن کم کم باهاش درگیر میشن خبر از این میداد که اتفاقات خوبی در راه نیست.
شاید یک کشتار دسته جمعی، یا یه جنگ تمام عیار با جیمین و برادرش در راه بود.
نفس عمیقی کشید و وسط اتاق ایستاد...خب شاید فقط باید خودش و رزی رو از این ماجرا بیرون میکشید... با اینکه حدس میزد رزی به احتمال بسیار بالایی درگیر این ماجراها شده اما میدونست که میتونه بی سر و صدا رزی رو از اون خونه بیرون بکشه...
آره، باید اول از شرایط رزی با خبر میشد.
این بهترین تصمیمی بود که میتونست در اون لحظه بگیره.
بالاخره تصمیمش رو گرفته بود و حالا مغزش بهش اجازه خروج از اتاقش و برگشت به اتاق رزی رو داده بود. از اتاق خارج شد و با قدم های بلندش به سمت اتاق رزی که راهروی روبه رویی بود راه افتاد.
چند قدم مونده به راهروی شیطان که درست عمود بر راهرویی بود درش قدم میزد صدای ناآشنایی رو شنید و باعث شد سرعت قدم هاش رفته رفته کم بشه و با دقت به صدایی که شنیده بود گوش بده.
صدا شبیه به ناله دردناک یک شخص بود....
صدای ناهنجاری که انگار از ته گلوی یک نفر بیرون میومد.
از حرکت ایستاد... درست روبه روی راهروی شیطان ایستاده بود. جایی که قبلا تابلوی عقاب سیاه قرار داشت.
نگاهش رو از مسیری که درش در حرکت بود و به اتاق رزی ختم میشد گرفت و سرش به سمت راست چرخید.
کاش هیچ وقت اون صحنه رو ندیده بود،کاش به راهش ادامه داده بود و به اون اتاق میرفت، کاش اون صدا رو نشنیده بود.
فقط نگاهش روی جسمی که روی شونه رزی خم شده بود و آهسته ناله دردناکی از ته گلوش به گوش میرسید قفل شده بود.
و بعد از اون خنجری که از درون شکم اون پسر بیرون اومد و باعث شد ناله بلند تری بکنه و آهسته روی زمین سرد راهرو بیوفته...
نگاه جین از پسر آشنایی که روی زمین افتاده بود بالا اومد و با چشم هایی که میلرزیدن به رزی و دست های خونینش نگاه کرد...
ذهنش خالی شده بود، نمیتونست صحنه روبه روش رو هضم کنه... نیمتونست باور کنه که اون خنجر بین انگشت های رزیه...
دختری که بخاطر پاک بودنش عاشقش شده بود!
رزی متوجه جین که انتهای راهرو ایستاده بود شد، لبخند کوچیکی زد و خنجر رو روی زمین انداخت و همونطور که نگاهش روی رده های سرخ رنگ خون روی دستای سفیدش قفل شده بود جین رو مورد خطاب قرار داد
-یک نفر باید این وسط کشته میشد...
تک خنده ای زد و دست های خونیش رو بهم مالید تا خون سرخ رنگ اون فرد آشنا تمام دست هاش رو قرمز کنه.
سرش رو بالا اورد... اون چشم ها هیچ شباهتی به رزی معصومی که جین میشناخت نداشت!
رزی به جسدی که روی زمین افتاده بود نگاه کرد و شونه هاش رو بالا انداخت و با آرامش گفت
-اونجوری نگاهم نکن جین، قبل از اینکه اون بهم حمله کنه و منو بخوره من بهش حمله کردم و خوردمش!
لگدی به جسد زد و ادامه داد
-و همینطور این پسر همون اولم توی این خونه اضافی بود!
جین نفس حبس شدش رو بریده بریده بیرون فرستاد و با قدم های آهستش خودش رو سمت جسد کشید...
بالای سر اون جسم که داشت توی خونه خودش غرق میشد ایستاد و آهسته لب زد
-اون...اون....--------------------------------------------------------------
و باشد که مورد پسندتان قرار گرفته باشد این پارت...
خب گل دخترا این دو پارت خدمت شما باشه، دیگه حالا خودتون میدونین که اگر تعداد نظراتتون بالا باشه پارت بعدی پنجشنبه آپ میشه و میتونین بفهمین که کسی که رزی کشت دقیقا کیه!
چند دقتیه که نظراتتون کم شده و خب این برای من فرقی نداره... خودتونین که دیرتر پارت بعدی رو میخونین و بیشتر تو خماریش میمونین ^^ هه هه
خب اینم از این... امیدوارم دوستش داشته باشین و با نظراتون کلی خستگیمو درکنین باشه؟؟!
بوس بهتون ^^
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎2
Детектив / Триллер|ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ| • من رو یادت نمیاد؟! راستش از اینکه اون روز توی بیمارستان نجاتت دادم پشیمونم،فکرشو نمیکردم اینقدر باهوش باشی... ولی میدونی چیه؟ خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکنی تمام این خنده ها،شادی ها و لحظات محشری که با دوستات داری از بین میره...