خب من تصمیم گرفتم این بوک رو سر و سامون بدم:)
.
.
.تعداد دفعاتی که به اون مرد زنگ زده بود از دستش در رفته بود...
نگرانی عین خوره به جونش افتاده بود و دست و پاش رو به لرزه انداخته بود...
لیامش دشمنای کمی نداشت اون بیرون بدون بادیگارد براش خطرناک بود و این زین رو به شدت میترسوند...
مثل دفعات قبل دستش روی اسم اون مرد روی صفحه گوشی لغزید و بهش زنگ زد ولی همون جواب قبلی...
خودش رو روی کاناپه گهواره وار بغل کرد و اجازه داد اشکای از سر نگرانیش روی گونه هایش سر بخورن...
از پنجره به چراغای شهر نگاه کرد و اجازه داد اشکاش از چشماش روی گونه هاش فرود بیان..
آروم و بی صدا گریه کرد تا وقتی که خوابش برد...
.
.
.
با صدای بلندی از خواب بیدار شد انکار کسی در رو کوبیده بود...صدای قدم هاش روی پارکت میومد درحالی که کلمات نا مفهموم رو زیر لب زمزمه میکردن...
سمت لیام که به شدت مست بود رفت و زیر بازوش رو گرفت...
بهش کمک کرد تا اتاق برسه شونه هاش رو فشار داد تا لبه تخت بشینه لباسش رو از سرش بیرون کشید...
از لباساش بوی گند الکل بلند میشد جوری که غیر قابل تحمل بود...
لیام با چشمای نیمه بسته سرش رو بالا آورد لب پایینیش رو بیرون داد...
_بگو دوسم داری...
زین لب پایینی لیام رو با شصتش نوازش کرد...
_دوست دارم...
_دوباره بگو...
_خیلی دوست دارم...
_بازم بگو...
زین از شدت لوس بودن لیام تک خنده ای کرد و روی لب پایینیش بوسه کوچیکی گذاشت...
_من عاشقتم دیوونه...
_خب حالا منو بیشتر دوست داری یا اونو...
با چشماش به شکم زین اشاره کرد و حق به جانب به زین نگاه کرد...
_هر دو تون رو به یه اندازه...
لیام دست توی موهاش کشید و صدای پوف کلافش اومد...
هنوز نیومده همه چیزم رو شریک شده...
صدای زمزمه زیر لبش اومد انگار داشت با خودش صحبت میکرد...
زین یه لبخند بزرگ بخاطر بیش از اندازه کیوت بودن شوهرش زد و دستاش رو توی موهای ابریشمی قهوه ایش کرد...
لیام خیلی غیر منتظره سرش رو زیر بافت زین برد...
_هی کوچولو دردسر ساز تو داری همسرم رو ازم میگیری...
YOU ARE READING
Fifty Shades of ziam
Randomبا قیافه مشکوکی بهش نگاه کرد... برگه رو باز کرد و و با چشمای گرد شده شروع به خوندن محتواش کرد... _ جچوری حامله شدی زین؟مگه امپولات رو نزدی؟... _ لیام اون امپولا همیشه جواب نمیدهد امکانش هست درک کن... چند دقیقه بعد صدای در خبر از بیرون رفتن لیام مید...