من چقدر فعال شدم بیا وسط عاعا...
.
.
.
راننده در ماشین رو باز کرد و برای ادای احترام سرش رو کمی به سمت پایین خم کرد...زین درحالی که کتش روی شونه هاش بود کیفش رو توی دستش گرفت و از ماشین پیاده شد...
خلبان،کمک خلبان با دوتا مهمان دار برای پیشواز کنار فرش قرمز رنگ که روی پله ها قسمتی از زمین رو پوشونده بود ایستاده بودن...
زین با سر و لبخند بزرگی بهشون سلام کرد دست لیام رو پشت کمرش حس کرد و ثانیه بعد اون روی هوا معلق بود...
صدای کوچیکی مثل جیغ خفیف از گلوش خارج شد و دستاش رو دور گردن لیام حلقه کرد...
لیام آروم از روی پله ها قدم ورداشت و جلو در کابین زین رو از بغلش بیرون آورد...
زین بوسه کوچیکی برای تشکر روی لبهای مردش گذاشت و با لبخند در کابین رو باز کرد...
صدای جیغ دوستاش که لیوانای شامپاینشون رو بالا گرفته بودن توی گوشش پیچید به حدی احساس خوشحالی میکرد که بدون توجه به سمت لیام برگشت و لباش رو محکم روی لباش کوبید...
صدای آروم و احساسی که جمع از خودشون در اوردن رو شنید ولی توجهی نکرد...
بعد از جدا شدن از لیام با دو سمت لویی رفت و صندلی رو به رویش رو برای نشستن انتخاب کرد...
_داری با دوست پسر قبلیت چت میکنی...
لویی با پوزخند رو به هری گفت...
_اره عزیزم،چرا دورغ دارم باهاش چت میکنم ولی به عنوان یه دوست،خیلیا هستن که هنوز با دوست پسر قبلیشون در ارتباطن مثلا برادر خودم...
انتهای حرفش به لیام رو به روشون نشسته بود اشاره کرد...
_من هیچوقت دوست پسر نداشتم...
اون حقیقت رو گفت اون فقط برده داشت هیچ چیز عاطفی بین اونا و لیام نبود...
لیام مردی بود که با هزارن نفر خوابیده بود ولی اولین بوسش با زین بود...
_هری واسه توجیح کردن خودت پای شوهر معصوم منو نکش وسط...
هری همونطور که ادامسش رو سخت میجوید شونه ای بالا انداخت...
به لویی که به معنی قهر سرش رو سمت پنجره چرخونده بودو و دست به سینه بود نگاه کرد...
زین سرش رو روی بازو بزرگ لیام گذاشت و چشماش رو بست...
اون مرد مثل آرام بخش عمل میکرد...
.
.
._واو پسر عجب جایی...
با دیدن اون مکان و اون ویلا تنها جمله ای که به ذهن لویی رسید همین بود...
_وقتی شوهرت مایه داره...
جما با حالت مسخره ای رو به زین گفت...
زین چشماش رو چرخوند و خواست چمدونش رو که از قضا لیام واسش جمع کرده بود رو وردار که دستای قوی تری چمدون رو بلند کردن...
YOU ARE READING
Fifty Shades of ziam
Randomبا قیافه مشکوکی بهش نگاه کرد... برگه رو باز کرد و و با چشمای گرد شده شروع به خوندن محتواش کرد... _ جچوری حامله شدی زین؟مگه امپولات رو نزدی؟... _ لیام اون امپولا همیشه جواب نمیدهد امکانش هست درک کن... چند دقیقه بعد صدای در خبر از بیرون رفتن لیام مید...